عنوان :عوضی
نویستده:عباس شادروان
آدم ها :
مرد يك و مرد دو
صحنه : اتاقي دانگال با آشپزخانه اي كوچك و بي در و ديوار و دري نزديك آن كه راه به دستشوئي دارد. تختخوابي يك نفره در گوشه اي كه كنارش ميز عسلي كوچكي قرار گرفته است و روي آن چراغ مطالعه اي رنگ و روي پريده با چند جلد كتاب نيمه خوانده شده و چند دفتر و ورق كاغذ و خودكار در هم شده اند. در ورودي از روبرو ديده مي شود.
آغاز : شب است صداي باراني تند و يكنواختشنيده مي شود مرد يك روي تخت با پاهاي جمع شده در شكم زير پتو خوابيده است. زماني مي گذرد كسي آرام به در تقه مي زند. سكوت .دوباره تقه زده مي شود. سكوت . صداي زنگ در فضا طنين مي اندازد. مرد يك هول و پريشان به يك ضرب پتو را پس مي زند و از جا مي جهد.
مرد يك : خداي من ! باورم نمي کنم . كيه ؟
مرد دو : ( از پشت در آرام ) بازكن، منم .
مرد يك: خودشه .
( مرد يك ضمن روشن كردن چراغ مطالعه و برخاستن و پوشيدن پيراهن و بالا كشيدن پيژامه ، نزديك در مي آيد و از چشمي به بيرون نگاه مي اندازد. آرام در را باز مي كند . مرد دو با چمداني در دست و خيس از باران در حالي كه روزنامه اي خيس در دست ديگر دارد، وارد مي شود).
مرد دو : سلام ، ببخش ، ببخش بد موقع است.
مرد يك : ( مبهوت و شيدايي ) چي مي گي؟ ميدوني چند وقته منتظرتم ؟
(مرد دو وارد مي شود و مرد يك در را مي بندد) ببين ، ببين باز سر تا پا خيس شده ... ( براندازش مي كند) دلم برات تنگ شده بود. بذار خوب تماشات كنم. ( كليد برق را مي زند اتاق با لامپي آويزان از سقف روشن مي شود) ها؟ تو؟
مرد دو : ( با شك به مرد يك اتاق را نگاه مي كند) إ... ببخشين ! اجازه بدين! ( در را باز مي كند و سرك
ميكشد و دوباره به داخل مي آيد) درسته .
مرد يك : پس چي خيال كردي،تو هم فكر ميکنی عوض اومدي؟ تو هم ميخواي تنهام بذاري؟ همه ی شباي باروني منتظر بودم كه يکی سرزده از راه بررسه. همينطور خيس و ليچ ...بذاربرات حوله بيارم سرت رو خشك كني.(به دستشوئي مي رود صداي افتادن ليوان پلاستيكي به گوش مي رسد. با حوله مندرسي بيرون مي آيد.) ليوان مسواك وخميردندون بود . بگير.
مرد دو : (هاج و واج) روي زنگ نوشته شده هفت ... مگه اينجا شماره هفت نيس؟
مرديك : درسته ... حرف زياده . اگه بدوني چقدر دلم برای يه گپ وگفت حسابي لك زده!
ميدوني حرف نزدن واسه يه هنرپيشه يعني چي؟ حرفام جمع شدن، قلمبه شدن تو گلوم . بيا، بيا تا چايي رو رو به راه مي كنم يه جايي واسه خودت پيدا كن و بنشين ( به آشپزخانه مي رود و مرد دو همچنان حيران مانده سرش را خشك مي كند) برو رو تخت بنشين . بهترين جاي اين اتاق همون جاس. ( كتري آب را روي اجاق مي گذارد) با چاي كه موافقي ، نه ؟ زود عمل مي آد.
مرد دو : متشکرم ، ولي ...
مرديك : ( تختخواب را مرتب مي كند و سپس دست او را مي گيرد و به سوي تخت مي كشد) بيا ، بيا بشين و قول بده توديگه تنهام نذاري.( سكوت )خب بذار يه خورده به خودم برسم.( به دستشويي مي رود از داخل آن جا ) غافلگيرم كردي با اين كه مثل روز برام روشن بود امشب يکی ميآيد؛ از ديروز هوا گرفته بود. از غروب امروزم بارون شروع شد. دلم مثل سير و سركه مي جوشيد. ولي خب باز غافلگير شدم. ( صداي سيفون توالت به گوش مي رسد سپس او شلوار پوشيده و آراسته بيرون مي آيد) خيلي وقته بوگير توالت تموم شده يه كم بو ميده.
مرد دو : اينجا آپارتمان شماره هفته ؟
مرد يك : آره...شماره هفت همكف (مکث) چرا اينطور نگاه م ميکنی؟ مثل اين که به جا نمياری!آره، ديگه هيچکس منو به جا نمياره. حتی اون که اون همه سال سرش روی شونه و بالشم بود... (خنده ای تلخ ) به نظر غريبه مي آم. اما تو همون آشناي هميشگي مني. خب همه ی بد مستی هات رو مي بخشم.
مرد دو : اشتباه گرفتين.
مرد يک : آره ، هربار هرکي با هر قيافه ای مياد همينو ميگه تا منو به اشتباه بندازه.ولی من شبا اونقدر فكر كردم كه ديگه هيچکس برام غريبه نيست. فقط بعضي وقتا شكل و شمايل هارو قاطي مي كنم. خوب نميتوونم صورتا رو مجسم كنم . مي فهمي كه ؟ فقط قد و بالاها رو مي بينم و اين چمدون رو .صورتا هميشه تو تاريكين، تا يه شب با يه چمدون از تاريكي بيرون بيان و منو غافلگير كنن. مثل همين حالا... تو هم اينقدر بي زبون نباش. اگه جلوم رو ول كني يه ريز حرف مي زنم، تو هم يه چيزي بگو از اون طرفا بگو ...
مرد دو : اون طرفا ؟
مرديك : مگه از اونور آبا نمي آيي؟
مرد دو : درسته تازه رسيدم .کسی به شما خبر رسونده؟
مرديك : بُه!گوش نميكني هان؟(مكث) آب جوش اومد( به طرف آشپزخانه مي رود)گفتم زودآماده ميشه...
مرد دو : ( دست در جيبش مي كند و پاكت نامه اي را بيرون مي آورد و مي خواند. بالافاصله بر مي خيزد) آخ .خ ببخشين. واقعاً شرمنده ام . من تو يه سانحه کند ذهن شدم! در هر حال ببخشين؛ من بايد به آپارتمان هفتم طبقه سوم مي رفتم. اين وقت شب واقعاً مزاحم شدم. عوضي اومدم...
مرديك : (دستپاچه از آشپزخانه بيرون مي آيد و جلوي او را مي گيرد) عوضي كدومه ؟چرا هركي ميآد بايد عوضي اومده باشه ؟ درسته!
مرد دو : نه آقا ببين، روي پاكت آدرس رو دقيق نوشته، ولي من حافظه زياد خوبي ندارم ديگه. حقيقتش اگه کمک های فدک نبود، به کلی بی خاطره ميشدم ...
مرد يک : فدک ؟
مرد دو : آره همسرم.اون شده بايگانی خاطره و حافظه ی من ( به نرمی می خندد. ) اونقدر كه معمولاً شماره تلفن ها و پلاك ها و طبقه ها رو اون يادم مي اندازه.
مرد يک : فدک ؟
مرد دو : آره زنم؛ اصلاً من با عدد مشكل هميشگي دارم . حالا هم فراموش كرده بودم بايد برم طبقه سوم ، چشمم فقط دنبال شماره هفت بود تا پله رو اومدم بالا زنگ هفت رو ديدم... اين چطور همكفيه ؟
مرديك : همكفه ... اين سه چار پله رو حساب نكن همكفه، درسته؟
مرد دو : يعني چه ؟ من خودم مهندسی هم خووندم. زنگ هفت با آپارتمان همكف فرق داره. برقكار ساختمون ناشي بوده ... عجيبه!
مرديك: آره همه چيزعجيبه.به خصوص اينكه بعد از هر انتظار طولاني يكي بياد و بگه عوضي اومدم ( روي چمدون مي نشيند) بيا دوست من بيا نذار تصور کنم تو هم عوضي هستي.
مرد دو : ولي آقا من بايد مي رفتم طبقه سوم هفتمين آپارتمان.
مرد يك : اونجا هيچ كس منتظرت نيس. اينقدرم يكي به دو نكن.
مرد دو : يعني چي؟ من از کند ذهنيم گفتم ، ولی نگفتم بی شعورم . من عوضي اومدم، چرا حاليتون نيست؟
مرد يك : هيس! صدات رو بيار پائين؛ بعضي از همسايه ها خيلي عوضين، دايم دنبال بهونه مي گردن كه مثل گربه خودشون رو بمالن به آدم، نه اينكه خيال كني از روي حسن نيته، نه اونا مثل موش ميمونن. مي خوان سر از همه جا در آرن، فضولن ، فضول. ممكنه همين حالا بيان و تق تق به در بزنند كه" آقاي مهندس بالاخره مهمون دار شدين؟" بي شعورا، چند بار بگم من مهندس نيستم. ولي مگه گوش ميدن... بشين تا برات بگم اوضاع اين ساختمون از چه قراره ، بشين. يه خاله زنك توي طبقه آخر زندگي مي كنه كه جيك و پوك همه رو مي دونه، الا من. وقتي گاهي توي راه يا توي ميوه فروشي مي بينمش ول كن نيس، مثل يه قارقارك شروع مي كنه به قارقار. يه بند حرف مي زنه، سير تا پياز همسايه ها رو ميدونه . همه رو رو مي كنه و آخر سر مي گه.. بذار تاببينی..."آقاي مهندس شأن شما بالاتر از ايناس.اگه چيزي خواستين،كاري داشتين رو در واسي نكنين تو رو خدا، من جاي مادر شما... البت من اونقدرام سن وسال دار نيستم مهندس جون...اگه از دس خودم كاري ساخته بود روي چشم،اگرنه بي بي خاتون ميادكارارو رو به راه ميكنه.شمام صنار سه شي بذارين كف دستش... ولی ترروبه خدا همسايه ها نفهمن ، حرف در ميارن والله ...حيف از جووني مثل شما كه تنها باشه"( با خنده به آشپزخانهمي رود.) ميوه مي خوري؟
مرد دو : شما خيلي مهمون نوازين.درس همونطور كه از ما جماعت انتظار ميره. ادب حكم مي كنه حالا كه اين وقت شب مزاحمتون شدم به حرفاتون گوش بدم. منم دلم ميخواد با هموطنم حرف بزنم. خيلی دلم ميخواد از اون سانحه و فداکاری های فدک بگم. آخه ميدونين زندگی تو غربت يواش يواش عاطفه هارو کمرنگ ميکنه؛ همينه که وقتی باآدمی مثل اون مواجه شدم،انگار دنيارو بهم دادن ...
مرد يک : ولی دنيارو از کس ديگه ای گرفتی !
مرد دو : منظورتون رو نفهميدم.اما بايد يه سر برم بالامي فهمين كه ؟ميتونيم اين حرفاروبذاريم براي وقتي كه بيشتر با هم آشنا شديم.
مرد يك : آشنا شديم؟ ( ظرف ميوه را مي آورد) آره. درسته .همه منو فراموش کردن... بايد دوباره باهام آشنا بشن.ولی باور نميكني اگه بگم من حتي زير و بم صدات رو هم به خاطر داشتم . فقط چهره ات برام گنگ شده بود. يعني هميشه چهره ها گنگن! بذار كمي برات فضل فروشي كنم بلكه نرم بشي و پيشم بموني علم روان شناسي ميگه هيچ خواب و خيالي بي ريشه نيس؛همه ی واكنش هاي رواني ماپی در اعماق روح متأثر از زندگي روزمره داره... ( كتاب هاي روي ميز را جا به جا مي كندتا براي ظرف ميوه جايي فراهم شود).
مرد دو : آقاي محترم نمي دونين از اين كه با آدم چيز خونده و با شعوري مثل شما آشنا شدم چقدر خوشحالم. به خصوص اين كه شما اهل تعمق هم هستين ولي ...
مرد يك : آره . اين روزا كتاباي فلسفي و روان شناسي خوراكمه ... واسه اين كه ميخوام بدونم چطوري آدما عارف مسلك مي شن.
مرد دو : بله ميبينم... ( اشاره به كتابهاي روي ميز ) منم به مقوله ی روان شناسی علاقه مندم.آخه ميدونين، بعد از اون واقعه همه ی خاطراتم محو شد، فقط يه اسم تو ذهنم مونده بود که همون باعث نجاتم شد. بعد از لابه لای همين مطالعه ها متوجه شدم انسان با خاطراتش معنا پيدا ميکنه ...
مرد يک : حالا با غارتگر خاطره ها چکار بايد کرد ؟
مرد دو : خيلی ميشه حرف زد . ولي اول بايدروشن كنيم كه من عوضي اومدم يا نه .
مرديك : خير! اينقدرم " اما " و " ولي " نيار . درس اومدي.
مرد دو : يعني چی ؟ آقا من مي خوام خيلي محترمانه همونطور كه اومدم برگردم. خيال رنجوندن شما رو هم ندارم...
مرديك : اشتباه مي كني.
مرد دو : شما دارين به من تلقين مي كنين كه درس اومدم؟ در حالي كه وقتي در مي زدم ميدونستم انتظار رو به رو شدن با كي رو دارم.
مرد يك : درس مثل من. وقتي اولين تقه رو شنيدم، باور نمي كردم . فكر كردم دچار وهم شدم. آخه ميدونی اين شبا گاهي از خواب مي پرم و دچار اوهام مي شم. به نظرم ميرسه پدر و مادرم اومدن كنارم نشستن... اصلاً ازشون نمي ترسم. ولي نميتوونم لمس شون كنم، نميتوونم چيزي بهشون بگم . فقط اونا كنارم ميشينن و گريه مي كنن، مادرم از اين كه تنهام،بي تابي ميكنه،ولي من نميتوونم براشون توضيح بدم . تا لب باز مي كنم همه چيز محو ميشه . نميدونم چقدر وضع منو درك مي كني، صداي در رو كه شنيدم، گفتم بازم گرفتار وهم شدم. اما زنگ در كه به صدا در اومد، ديگه معطل نكردم. ديگه ميدونستم در رو روي كي باز مي كنم.ولی انتظار نداشتم يکی از اونا تو باشی.شايد به همين دليل شيوه ی در زدن عوض شد.آخه اين اولين باري بود كه زنگ به صدا در اومد.
مرد دو : خيلي متأسفم كه زنگ زدم ...
مرديك : (در حال خودش) هميشه تقه مي زنن، ولي همين كه در رو باز مي كنم، مي بينم يه آدم بي چهره پشت دره كه مي گه" ببخشين ، عوضي اومدم!" مي شنوي چي مي گم؟ ديگه تصميم گرفته بودم در رو باز نكنم ولي اين بار نوع در زدن عوض شده بود.
مرد دو : ولي قصدم مزاحمت نبود...
مرد يك : شايد تو هم دچار توهم شدي؟! ميدونم توهم اونور آبا هم وجود داره ... خودت خوب ميدونی که منم بعد ازکار گل چند سال سگی رو اونورا گذروندم؛ تو اونجا ترکمون زدی به زندگی من...
مرد دو : من اصلا" شما رو به جا نميارم آقا !
مرد يک : پس فدک کدوم بخش از خاطراتت رو بيدار کرده ؟
مرد دو : ازتون خواهش ميکنم مؤدب باشيد .
مرد يک : باشه فعلا" بااون کاری ندارم؛اون سال ها متوجه شدم يه جور خوابي رو همه مي بينن، مثلاً مي ديدن از اونجا به ولايت ميان، مي خوان برگردن نميشه،نميتوونن، مشكل براشون پيش مياد. پاسپورتشون گم مي شه يا گشتي ها دنبالشون ميكنن.ديربه هواپيما ميرسن.پاشون به چيزي گيرميكنه وسكندري مي خورن...
مرد دو : درسته، حرفای شما درسته..
مرد يک: حتماً تو هم توهمات خودت رو داري . هيچ زندگي ای بدون توهم نيس. حتي زندگي از ما بهترون.
مرد دو : اين حرفا قشنگه !
مرد يک : قشنگه ؟
مرد دو : بله. بذارين براي بعد، فعلاً از شما اجازه مي خوام تا بذارين برم پی کار خودم .
مرد يك : كجا؟
مرد دو : طبقه سوم ، آپارتمان هفتم .
مرديك : هيچ كس اون جا انتظار تو رو نمي كشه... ( سكوت . مرد دو با نارضايتيتسليم مي شود)
(مرد دو نعره ای بلند می کشد و بر زمين می افتد. تمام نورها و صداها يکباره قطع می شود.
با آمدن نور ، مرد دو روی تختخواب نشسته است و مرد يک با ميوه ای در دست به سوی او می رود .)
مرديك : ميوه بخور ... ( مكث) گفتی يه اسم باعث نجاتت شد!؟
مرد دو : آره ، خيلی پيش از اينا عاشق يه بازيگر زن بودم به اسم فدک ...
مرد يک : خب بعد ؟
مرد دو : اين زن يه شوهر عصبی و عاصی داشت ...
مرد يک : منم همين جورم .
مرد دو : مثل خيلی ها که وقتی پاشون به خارج از کشور باز ميشه ،فرصت عقده گشايی پيدا ميکنن و کارشون به جدايی ميکشه ، اونام سر آخر از هم جدا شدن ....
مرد يک : شايد يه جّلنبوری تو زندگيشون موش ميدوند ؟
مرد دو : من چيز زيادی نمیدونم؛ فقط وقتی به کمک اومد که من درب و داغون ، بی کس و تنها گوشه ی بيمارستان افتاده بودم... گفت من فدکم، چشاتو باز کن... يهو احساس کردم يه فرشته ی نجات اومده؛ يه کسی که ميدونه اين اسم منو نجات ميده... هيچ وقت ازش نپرسيدم اسم واقعيش چيه...
مرد يک : ( با چشمانی پوشيده در پرده ی اشک ) كي رسيدي؟
مرد دو : يك ساعت ميشه .
مرد يك : از كجا ؟
مرد دو : منظورتون به اينجاست يا از اونجا ؟
مرد يك: هم اين هم اون .
مرد دو : از اونور آبا مي آم. ولي يه ساعت پيش به در اين خونه رسيدم.
مرد يك : يعني از اون وقت همينطور وايسادي زير بارون؟
مرد دو : نميدونستم چيكار كنم. زير طاقي كتابفروشي سر كوچه پناه گرفتم. آخه بارون تنده خيلي اين پا و اون پا كردم. همه چيزاز سرم پريده...فقط اين نامه دوباره منو به اين جا متصل کرده... نميدونستم زنگ بزنم يا نه. آخه ميدونين كه مريضه.
مرد يك : كي ؟ هان بالايي! آره مريض بود. گفتم كه من زياد تو موش و گربه بازي اينا نيستم. همينجوري اتفاقي متوجه شدم. خاله باجی توي بقالي موقع خريد ماست وسط درد دلاش و وراجي در باره كم سو شدن چشاش و پادردش، ظرف چند دقيقه از حال همه با خبرم كرد، همونجا متوجه شدم توي طبقه سوم مريض داريم...
مرد دو : اون برادرمه.
مرد يك : مي فهمم، همه ما خودمون رو برادر هم ميدونيم!
مرد دو : سر در نمي آرم، ( خيز بر مي دارد) همين حالا بايد برم بالا.
مرد يك : آروم باش دوست من. اطمينان ميدم كه عوضي نيومدي و اون كه منتظرته منم! اون بالا كسي نيس!
(سكوت. مرد دو درمانده روي زمين مي نشيند و مرد يك به آشپزخانه مي رود و چاي مي آورد)
مرد يك : چطور در ساختمون رو نزدي ؟ آخه عدد هفت روي زنگ اونجام نوشته شده ( مي خندد)
مرد دو : نميدونم چرا يهو سردم شد...سردمه ...
مرد يك : چاي بخور،گرم مي شي (سكوت) بازرودرواسي ؟ تو كه اونورا زندگي مي كني ديگه چرا؟
مرد دو : ما اونورم همينطور زندگي مي كنيم که اين جا. همين خلق و خوي ماس كه اجازه نميده بلند شوم و بزنم توي سر شما .
مرد يك : همين بده . اونجايي ولي اينجايي ، اينجايي اما اونجايي. به عبارتي اصلاً نيستي، آخه خاصيت پا در هوا بودن همينه. اگه آدم اينجاييه ، مي تمرگه و ماست خودش رو مي خوره ، اگرم نميتونه پس ميزنه به چاك و اونجايي ميشه يعني بايد سعي كرد كه بشه، نميشه مدت زيادي رو وسط دو تا صندلي نشست. بايد انتخاب كرد يا اين يا اون؟
مرد دو : شما كدوم رو انتخاب كردين؟ شما كه مدتي اونورا زندگي كردين، حالا چرا منتظر كسي از اونورا هستين؟
مرد يك : من ديگه انتخاب نمي كنم. انتخاب ميشم. توي اين همه وقت انتخاب شدم براي فكر كردن به كسي كه از اونور آب مياد و پيشم ميمونه؛ اصلا" فکر نميکردم تو از خيالم ميپری بيرون. به کسی فکر ميکردم كه حرف منو مي فهمه،کسي كه مثل من اونورا رو ديده و تحمل نكرده ،ضمناً از اينورم روي خوشي نديده؛ كسي كه بفهمه انتخاب كردن و پي اش دويدن و با سر زمين خوردن چقدر سخته !كسي مثل خودم كه بياد نگاهم كنه تا از ني ني هاي زرد چشام بخونه كه چه مرگمه ! ديگه كاري به هيچ كس نداشته باشيم. بشينيم فلسفه، روانشناسي يا تاريخ بخوونيم. بريم توي لاك خودمون تا سر از عرفان در بياريم ،گاهي هم موسيقي گوش كنيم... ديگه شبها تنها نباشيم. ديگه حضورش باعث بشه روح پدر و مادرم دس از سرم بردارن. ديگه به حرف كسي گوش نديم. حتي به حرفاي خاله باجی. براي خودمون بخوونيم و بشنويم و ببينيم. براي خودمون توي اين چار ديواري بازي كنيم. "چار ديواري ، اختياري ، تو مختاري ... چار ديواري ، اختياري ، تو مختاري" ... آخه تو بگو تنهايي اينا شدنيه؟ پس بايد يكي بياد، اونم از اونور آب ، آب به آب شده، دنيا ديده ، درد چشيده (سكوت ) .
مرد دو : دارم فکر ميکنم اين حرفا منو ياد چی ميندازه. شايد يه زمانی با کسی تو يه چارديواری خودمون رو سرگرم چيزی کرده بوديم !
مرد يك : بعد بعد چي شد؟ بعد از اين كه گرفتار تعارف و رو درواسي با خودت شدي؟
مرد دو : هيچي با خودم گفتم يه تك زنگ كوچولو مي زنم . اومدم جلوي در ديدم در بسته نيس... عجيبه ها كه توي اين اوضاع و احوال در ورودي باز باشه ، نه ؟
مرد يك : نه ، نبايد باز باشه. شايد كسي كليد اف اف رو زده كه لاي در باز مونده ، اينجا همه چيز عجيبه حتي حضور من و تو! ( سكوت )
مرد دو : خب خيلی حرف زديم. حالا اجاز بدين برم خبري از برادرم بگيرم دوباره بر مي گردم. من از شما خوشم اومده آقاي ...؟
مرد يك : مهم نيس که وانمود کنی حتی اسمم رو هم فراموش کردی . مهم اينه كه من به تو حالي كنم درست اومدي وتو همون همکار پست فطرت منی و غير از من هيچ كس منتظرت نيس... اصلاً مطمئني كه واقعيت داري و با خواست من لب نمي جنبوني؟
مرد دو : كم كم دارين منو مي ترسونين.
مرد يك : ترس ! آدم دقلی مثل تو ، که زيرآب زندگی زناشوئی ديگران رو اونطور ميزنه بايدم بترسه.
مرد دو : رفتار و گفتار توهين آميز شما ترسم رو بيشتر ميکنه ...
مرد يک : ترس همزاد آدمه ، آدم با ترس از مادر متولد مي شه، ... مگه نه اينكه به محض ورود به دنيا از ترس داد مي زنيم، گريه مي كنيم؟
مرد دو : ببينين آقای محترم، اين حرفای قشنگ قشنگ ، اگر به دور از تهمت و اهانت باشه، ميتوونن موضوع گپ و گفت خوبي باشن. من اونجا کارم سخت و خشكه. پس ميتوونيم بعداً با اينجور حرفا به زندگي تنوع بديم.
مرد يك : داري رودست مي زني آره ؟
مرد دو : رودست ؟ يعني چي ؟
مرد يك : ميخواي مجابم كني كه تو واقعی هستي، آره ؟
مرد دو : اينطوري به من نگاه نكنين. ديگه بيشتر از اين نميتوونم شما رو تحمل كنم . نه تحمل نمي كنم.
مرد يك : اگر نكني چيكار مي كني؟
مرد دو : يعني چی ؟ اينجوري ميذارم ميرم.
مرديك : اگه منم اينجوري اجازه ندم چي ؟
مرد دو : سعي كردم احترامتون رو نگه دارم ، چون نصف شبي مزاحمتون شدم. ولي شما
نميتوونين جلوم رو بگيرين.
مرديك : كي ميگه ؟
مرد دو : كي ميگه؟معلومه،من! من عوضي درخونه شما رو زدم و از اين بابت معذرت مي خوام.
مرديك : از كجا معلوم ؟ از كجا بدونم تو اوني نيستي كه من ميگم؟
مرد دو : اين ديگه ديوانگيه آقا! من دارم از بيرون ميآم ، ديدين كه موهام خيسه، چون بيرون بارون ميآد، شما به من حوله دادين ، من مطالب اين روزنامه رو توي هواپيما خوندم. هواشناسي ناپايداري هوا و كاهش دما رو پيش بيني كرده ... اونم چمدون منه كه شما روش نشستين.
مرد يك : ( بلند مي شود ) دلخور نشو.ما بايد از هر وسيله اي استفاده كامل بكنيم.درست مثل اونور آبا.خب اين ازحالابه بعدميتونه هم چمدون باشه هم صندلي .
مرد دو : توي اون سوغاتي هاي كس و كارمه .... من تحمل نمي كنم... من بايد برم.
مرد يك : كجا؟
مرد دو : براي هزارمين بار ، پيش برادر مريضم .
مرد يك : حالا گيريم كه برادرتو بوده ، پس برادر من هم بوده ، چون من و تو يكي هستيم. به هر حال آپارتمان هفتمِ طبقه سوم خاليه ...
مرد دو : خاليه ؟
مرد يك : بله ، يك ماهي ميشه . به گفتة مفتش ساختمون بيماري روده كار شو ساخت.زن و بچه شم كوچ كردن به خونه پدربزرگ بچه ها ، خيلي هم عجله داشتن، چون اجاره خونه شون چند ماه عقب افتاده بود...
مرد دو : خداي من باور نمي كنم ( مكث) تو دارين دروغ مي گين.
مرد يك : واسه چي ؟
مرد دو : ميخواين منو نگهدارين...
مرد يك : تو درس اومدي و گرنه پيش از مرگ اون مي رسيدي.
مرد دو : زودتر از اين نميتوونستم ( گريه مي كند)
مرد يك : چرا نتوونستي ؟
مرد دو : شش ماه پيش براي من نامه نوشته بود... گفته بود :" مريضم يه كاري بكن، بيا ." به کمک فدک متوجه شدم برادری تو اينجا دارم که محتاج کمک منه...چطوري ميتوونستم كاري بكنم؟ شما كه اونجا بودين،ميدونين كه وضع چطوره، اوضاع اونطور نيس كه بشه زياد بريز و بپاش كرد. تازه كار اونجا نظم و قاعده داره، نميشه ول كنيم و بياييم ، بايد ميذاشتم تعطيلات پشت هم مي افتاد. چار روزه اومدم كه اونو ببينم.
مرد يك : قشنگه ... حرفات رنگ و بوي قشنگي داره .
مرد دو: ديوانه ايد اقا! حرفاي من مث مزه زهرمار ميمونه .
مرد يك : حرفاي من هم برام همين مزه رو داره، ولي براي تو كه خيال من هستي،قشنگه، حالا بگيرجامون عوض شده باشه. پس حرفاي تو هم براي من كه خيال تو هستم قشنگه .
مرد دو : بسه ديگه ، دارين ديوانه ام مي كنين.
مرد يك : ديوانه شدين آقا؟! ( سكوت براي او آب مي آورد )آب بخور.
مرد دو : ممنونم.(نيمي از آب را مي نوشد و نيمه ديگر را مرد يك سر مي كشد.)
مرد يك : پيشنهاد ! ( مكث ) پيشنهادي دارم .
مرد دو : احساس ميکنم ديگه با شما غريبه نيستم...تا فردا ميتوونم اينجا باشم؟
مرد يك : با پيشنهاد من ميتوونيم هميشه با هم باشيم.
مرد دو : چه پيشنهادي ؟
مرد يك : با هم خيال بافي كنيم.
مرد دو : خيال بافي ؟
مرد يك : جايي خووندم كه فانوس خيال هم مردم رو سرگرم كرده و هم باني زمينه اختراع و اكتشاف چيزهايي مثل سينما شده .
مرد دو : شما خيلي از اين شاخ به اون شاخ مي پرين... حال منم اصلاً خوب نيس.
مرد يك : ما بايد بتوونيم هم خودمون رو از شر كابوس و وهم خلاص كنيم و هم سرگرم بشيم. شايدم توونستيم چيزي را اختراع يا كشف كنيم ...
مرد دو : شما هي سرهم مي كنين. ملاحظه ندارين ... اگه اجازه بدين تا فردا ميمونم.
مرد يك : بعد چي ؟
مرد دو : ميرم ... ميرم شايد توونستم آدرسی از پدربزرگ بچه هاپيدا کنم.
مرد يك : بعد چي ؟
مرد دو : بر مي گردم.
مرد يك : كجا؟
مرد دو : به همون جايي كه بودم.
مرد يك : تو تو خيال من بودي.
مرد دو : دست بردارين ديگه .
مرد يك : تو دس بردار نيستي ، تو منو بی سر وسامون کردی. چرا بايد هميشه يکی عوضی اومده باشه؟ ولي اينبار تو گير افتادي؛ تو با پاي خودت اومدي و منم نميذارم بري...بايد بمونی تا خفه بشی ...
مرد دو : شما خيلي مسخره اين . اون موقع كه مي خواستم برم، به زور نگهم داشتين. حالا كه ميخوام بمونم، دارين سر به سرم ميذارين، اينجا همه چيز اعصاب خورد كنه.
مرد يك : ديگه بد مستی تموم !
مرد دو : ملاحظه ديگه بی ملاحظه ! ( چمدانش را برمي دارد ، مرد يك را پس مي زند و با غضب خارج مي شود ودر را به شدت به هم مي زند).
مرد يك : بمون ، بمون ( در را باز مي كند و سرش را بيرون مي برد ) بمو... آخ ( سرش را به داخل مي كشد و در را مي بندد) آخ ، همسايه ها ! همسايه ها ! ( از پا افتاده ) پدر ... مادر ... گريه نكنين، اون مياد.... اون فقط دلخوره که چرا به درد سر انداختمش. خودش گفته بود که ديگه هيچ وقت ، تحت هيچ شرايطی منو به جا نياره... اون خودشو ناشناس نشون ميده، چون خجالت ميکشه از اين که همسرم رو پابند خودش کرد و اونور آب نگهداشت ... شما گريه نكنين ... من ديگه تنها نميمونم ... يه نفر مياد ... كه هميشه پيشم بمونه .... اون ديگه ميفهمه من چي مي گم... اون منو مي فهمه ... من ديگه تنها نميمونم، شما بي خود ، خودتون رو عذاب ندين، ناراحت نباشين ، راحت بخوابين ... من .... من ...
(سكوت، صداي باران، زنگ در به صدا در مي آيد، سكوت ، بار ديگر زنگ در، سكوت ، باران شدت مي گيرد ، زنگ در )
مرد يك : بازم خيال( زنگ پي در پي ، سكوت مرد با خودش مي جنگد) دس از سرم بردار... بذار راحت باشم.
( در حالي كه چراغ را خاموش مي كند، روي تختخواب مي افتد و پتو را به دور خود مي پيچد. آرام نور صحنه در حالي رو به خاموشي مي رود كه زنگ در مدام و پيوسته شده است) .