عنوان: فکر کن خدا هستی
نویسنده: ماتئي ويسنييك
(استانكو[1]، بسيار جوان، تقريباً هفدهساله، و ويبكو[2]، كمي مسنتر از او. پشت يك ديوار مخفي شدهاند.)
ويبكو سرما خوردي؟
استانكو نه...
ويبكو سرخ شدي. سردته؟
استانكو نه...
ويبكو پالتو نداري، يا يه چيز گرمتر؟
استانكو چرا.
ويبكو منو ببين... هميشه پالتومو با خودم برميدارم... حتي وقتي هوا گرمه... اهل كجايي؟
استانكو كريكوف[3].
ويبكو كجاست؟
استانكو زياد دور نيست.
ويبكو بايد بهتر از اينا مجهز بشي. فكر كن گاهي وقتها ممكنه چند ساعت تو يه مخفيگاه گير بيفتي... حتي چند روز. اگه خوب مجهز نشده باشي، به گا رفتي. گوشِت با منه؟
استانكو بله.
ويبكو رامبو[4] بازي درنيار. اگه ميخواي كارتو خوب انجام بدي، بايد مجهز بشي. بيا، اين دستكشها رو بگير.
استانكو ولي سردم نيست.
ويبكو بپوش اين دستكشها رو، بهت ميگم. بايد مراقب انگشتات باشي. دستها خيلي مهمان.
استانكو ممنون.
ويبكو قبلِ هرچيز، بايد راحت باشي... نترس... اگه بترسي، به گا رفتي. ميترسي؟
استانكو (كمي نگران) نه.
ويبكو انگشتاتو بهم نشون بده. (به انگشتهاي استانكو نگاه ميكند.) يه خرده ميلرزي.
استانكو چيزي نيست، ميگذره...
ويبكو انگشتات يه خرده نم داره. قبلِ هرچيز، بايد راحت و گرم باشي. بيا، يه نخ بردار. آرومت ميكنه...
استانكو بله، ولي... من سيگار نميكشم...
ويبكو اوه! زكي! چند سال داري، تو؟
استانكو هفده.
ويبكو هيچوقت تو مدرسه امتحان نكردي؟
استانكو چرا، ولي... هميشه حالمو بههم ميزنه.
ويبكو باشه، مهم نيست. يه آبجو ميخواي؟
استانكو بله، بهتره...
(ويبكو دو بطري كوچك آبجو باز ميكند. هر دو مينوشند.)
ويبكو بهتري؟
استانكو بله.
ويبكو چيزي خوردي امروز؟
استانكو صبحها نميتونم چيزي بخورم.
ويبكو اين خوب نيست.
استانكو صبح، يه قهوه ميخورم، همين.
ويبكو بايد قبل اينكه بياي اينجا، يه چيزي بخوري، پسرم. اگه ميخواي خوب از پس اين كار بربياي، بايد صبحها حسابي بخوري. ميشنوي؟
استانكو بله.
ويبكو اين كار تمركز ميخواد، ميفهمي؟ با شكم خالي نميشه تمركز كرد.
استانكو من ميتونم.
ويبكو نه، به درد نميخوره. بايد قبلِ اومدن يه صبحونهي حسابي بخوري... يه صبحونهي مقوي. بعدِ اين، صبحونه بايد وعدهي اصلي كل روزت بشه. ميفهمي؟
استانكو بله.
ويبكو اين يه دستوره. بايد صبحها يه غذاي گرم بخوري، گوشت، تخممرغ، نون... بايد شير داغ هم بخوري...
استانكو شير، نه، بههم نميسازه. بالا ميآرم.
ويبكو (يك تكه سوسيس خشك به طرفش دراز ميكند.) بيا، بگيرش... بخور.
استانكو ممنون... (ميخورد.) خوبه.
ويبكو بايد هميشه يه چيز واسه جويدن همرات باشه... سوسيس، بيسكويت، نون... اين كار مثل اوناي ديگه نيست... مثل كار شكارچيهاست. بايد منتظر موند... خب، بهتري؟
استانكو بله.
ويبكو ببينم دستِتو... هنوز يه خرده ميلرزي. واسه چي ميلرزي؟
استانكو نميدونم.
ويبكو بار اولِته اين كارو ميكني؟
استانكو نه...
ويبكو يالا، موضع بگير... (استانكو تفنگ دوربيندارش را بيرون ميآورد و حالت شليك به خود ميگيرد.) خيلي خودتو ننداز رو قنداق... خوبه... بايد آروم باشي، عجله نداريم، باشه؟ فكر كن خدايي. خدا هيچوقت عجله نميكنه. فقط وقتي شليك ميكني كه مثل يه تيكه يخ آروم و سرد باشي... بايد قلبت عادي بزنه. اول به صداي قلبت گوش كن. عادي ميزنه؟
استانكو بله.
ويبكو تا حالا موسيقي كار كردي؟
استانكو يهكم ويولن كار كردهم.
ويبكو خوبه، فكر كن اين تفنگ ويولونه. ويولن يه تيكه از تن آدم ميشه. وقتي ويولن ميزني، موسيقي از تنِت بيرون ميآد. گلوله هم بايد از تنت بيرون بياد. اگه از تفنگِت بترسي، به گا رفتي.
استانكو نميترسم.
ويبكو قبلاً با اين آهنگ زدي؟
استانكو بله.
ويبكو ميخوام بگم تا حالا با تفنگت يه گلولهي واقعي شليك كردي؟
استانكو بله.
ويبكو پس كُشتي قبلاً؟
استانكو (با خندهي غيرارادي و واقعي) يه كبوتر!
ويبكو با اين حساب امروز اولين اُسكل واقعيتو ميكشي.
استانكو بله...
ويبكو خب پس، مثل غسل تعميده واسه تو. يالا، موضع بگير. بهم بگو چي ميبيني.
استانكو خيابون رو ميبينم.
ويبكو ساختمونو ميبيني؟
استانكو بله.
ويبكو پمپ بنزين، ميبينيش؟
ويبكو خوبه... حالا اولين آدمي كه جُم ميخوره، سيبلِ توئه.
استانكو دو تا پيرزن ميبينم... فكر كنم از خريد برميگردن.
ويبكو ميتوني يكيشونو بزني، اگه دوست داري.
استانكو نه، پيرزن، نه... نميخوام با يه مامانبزرگ شروع كنم.
ويبكو به هرحال، واسه ما اين مهمه كه اين احمقا رو وادار كنيم بتمرگن تو خونههاشون... بايد بدونن يه مشت موشان و هيچ سوراخي واسه فرار ندارن. وقتي شليك ميكني، بايد به اينا فكر كني. تو يه مشت موشو ميكشي، ميفهمي؟
استانكو بله.
ويبكو اسمت چيه؟
استانكو استانكو.
ويبكو من، ويبكواَم. از موشا نبايد ترسيد. نبايد بهشون رحم كرد. موش، موشه... پير و جوون و زن و مرد و بچه نداره. اونا ميخوان ما و كشورو يهجا بخورن، ما هم وادارشون ميكنيم بتمرگن تو سوراخهاشون. مأموريت تو همينه. دستگيرت ميشه چي ميگم؟
استانكو بله.
ويبكو سربازي رفتي؟
استانكو نه، نه هنوز.
ويبكو بچرخون نگاهتو... با تفنگت بگرد، خشكِت نزنه... منتظر نمون اونا از خط آتيشِت عبور كنن، بگرد، بگرد... سعي كن همهي خيابونو جارو كني، ورودي ساختمونا، پشت پنجرهها... پنجرهها رو جارو كن، پنجرهها رو ميبيني؟
استانكو بله...
ويبكو پنجرهها خيلي مهمان. اون موشا پنهوني پشت اين ديوارها و پنجرهها زندگي ميكنن... هر چي پشت يه پنجره جم بخوره، سيبل توئه.
استانكو يه مامانبزرگ ديگه ميبينم كه داره يه ملحفه پهن ميكنه خشك بشه.
ويبكو اَه، گُه، فقط مامانبزرگ ميبيني كه... به هرحال، قبلِ غروب تو بايد يه موش بكشي. اگه امروز روز مامانبزرگهاست، يه مامانبزرگ انتخاب كن. بعضي روزا اينجوريان ديگه!
استانكو يه دختربچه ميبينم كه داره عروسكبازي ميكنه.
ويبكو كجاست؟
استانكو رو يه بالكن.
ويبكو بفرما... بهت كه گفتم، رحم كني همهجا موش وول ميخوره. نبايد دلت به حال موشا بسوزه، وگرنه ميآن رودههامونو ميجون...
استانكو با اين همه، من بچهها رو نميكشم...
ويبكو ببين، هرجور كه حس ميكني، عمل كن. تصميم با خودته. ولي به هرحال كار بايد انجام شه. امشب تو اين بخش، بايد دستكم يه كشته داشته باشيم... نبايد به اونا مهلت داد.
استانكو پس من يه مامانبزرگ رو ترجيح ميدم به دختربچهاي كه عروسكبازي ميكنه.
ويبكو زيادي فكر ميكني، پسر جون... ولي مهم نيست، حق داري فكر كني... گرچه، من هميشه از خودم ميپرسم، مگه خدا فكر ميكنه؟ من كه خيال نميكنم خدا فكر كنه... خدا عمل ميكنه، همين. (مكث) هنوز داره بازي ميكنه؟
استانكو بله.
ويبكو هفتهي پيش، اونور دره كشيك ميدادم، ته بلوار تيتو[5]... همه جاي حياط يه ساختمونو ميديدم. درست مثل تو ميديدم كه پيرپاتالها بدو بدو مياومدن بيرون و ميرفتن تو... بعد، چشمم افتاد به يه دختربچهي هفت هشت ساله كه طناببازي ميكرد. ميخوام بگم همهي روز طناببازي كرد. بعد دو ساعت، ذله شدم از دستش، به خودم گفتم ديگه داره زيادي طناببازي ميكنه، ميخواد منو دست بندازه. گلولهي اولو زدم كنارش، يه هشدار واسه تاروندنش. جيغ زد و رفت پشت ساختمون قايم شد. ولي، ده دقيقه بعد، همهچي رو فراموش كرد، الاغ... دوباره با اون طناب لعنتيش اومد بيرون... يه ساعت صبر كردم و گلولهي دومو فرستادم طرفش... تقريباً طنابشو زدم، جيغ زد و رفت ده دقيقه قايم شد... بعد دوباره دماغش پيدا شد و چپ و راستشو نگاه كرد... خيلي آروم اومد بيرون، رو نوك پنجههاش راه ميرفت، الاغ، انگار ميترسيد سروصدا به پا كنه. و دوباره شروع شد. همهي روز با اون طنابش ديوونهم كرد... گلولهي زيادي نداشتم، ولي سومي رو هم شليك كردم كه بزنه به چاك... ولي الاغ كوچولو همون بازي رو سرم درآورد، گريون رفت و ده دقيقه بعد دوباره برگشت...
استانكو بعدش؟
ويبكو ... به هرحال، موش موشه ديگه.
استانكو (با دوربين تفنگش نگاه ميكند.) ببين، يه نفر تو بخش پرسه ميزنه.
ويبكو كجاست؟
استانكو طرف پمپ بنزين... ميخواي ببيني؟
ويبكو نه.
استانكو بايد چيكار كنم؟
ويبكو داره ميدوئه؟
استانكو نه.
ويبكو خب، اون مال توئه. زير نظر بگيرش، و وقتي حس كردي، شليك كن...
استانكو عجيبه...
ويبكو چي؟
استانكو چرا عجله نميكنه؟
ويبكو نميدونم. به خودش مربوطه. به هرحال، اين موضوع به تخمت نباشه. عجله نميكنه، عجله نميكنه. اينجوري وقت بيشتري داري.
استانكو فكر كنم مست مسته.
ويبكو پيره؟
استانكو نه، زياد پير نيست... هنوز رو پاست...
ويبكو پس ميشه گفت يه اُسكل حسابي رو ميكشي. يالا ديگه، بزن!
استانكو ميذارم از خيابون بگذره.
ويبكو داره از خيابون ميگذره؟
استانكو آره... يارو يه توبره هم همراهش داره... عين خيالش نيست، حق با توئه، هيچ عجلهاي نداره.
ويبكو اگه از خيابون ميگذره، داره ميره بقالي.
استانكو بقالي كجاست؟
ويبكو طرف چپ پمپ بنزين. ولي از اينجا ديده نميشه.
استانكو پس ميذارم اول خريدشو بكنه.
(ويبكو ي آبجوي ديگري باز ميكند.)
ويبكو ميخواي؟
استانكو بله.
(مينوشند.)
ويبكو خب؟ مردت داره چيكار ميكنه؟
استانكو داره برميگرده... شير خريده... سه بطري شير...
ويبكو هنوز هم عجلهاي نداره؟
استانكو نه.
ويبكو يالا ديگه، لعنتي، شليك كن! خودش هم همينو ميخواد. داره مسخرهت ميكنه. يالا، دلو بزن به دريا، بايد شروع كني، گُه! (استانكو شليك ميكند.) خب، زديش؟
استانكو نميدونم... افتاده زمين، ولي نميدونم... فكر كنم يكي از بطريهاشو زدم... زمين پر شيره.
ويبكو يه بار ديگه شليك كن. اين حقو داري.
استانكو نميتونم... شير حالمو بههم ميزنه...