عنوان فرشته ها نویسنده رسول بانگین صحنه اولكليسايي در جايي دور پدر روحاني و مردي بي دست مقابل هم نشسته اندپدر شروع كن پسرم من دارم گوش ميدممرد باشه اشكالي...
دانلود نمایشنامه فرشته ها( رسول بانگین)

عنوان : فرشته ها

 

نویسنده: رسول بانگین

 

 

صحنه اول

كليسايي در جايي دور. پدر روحاني و مردي بي دست مقابل هم نشسته اند.

پدر: شروع كن پسرم من دارم گوش ميدم.
مرد: باشه. اشكالي كه نداره ما اينجوري روبروي هم نشستيم؟ آخه اغلب بين پدرروحاني و اعتراف كننده يه د يواري يه پرده اي يه چيزي هست بهر حال.

پدر: روت نميشه اينطوري حرف بزني؟
مرد: نه گفتم شايد شما روتون نشه اينطوري گوش بدين. راحتين كه ؟
پدر: اينطوري تاثيرش خيلي بيشتره. دليلي نداره كه منو تو پشت يه ديوار كذايي مخفي بشيم.
مرد: نه مگه اينكه خيال دزدي داشته باشيم و بخوايم از ديوار كسي بالا بريم.
پدر: پس تو اينطوري دزدي ميكردي.
مرد: ميكردم؟
پدر: خب الان كه نميتوني. يعني شرايطشو نداري.
مرد: ... اوه آره حق با شماست. اصلاً يادم نبود.
پدر: حتماً الان قدر دستاتو بهتر ميفهمي.
مرد: آره. بدون دست آدم گشنه ميمونه. خيلي به اين فكر ميكنم كه اگه مادرزادي دست نداشتم تا الان چطوري زنده مونده بودم؟
پدر: خدا بزرگه پسرم. اون هر جا و تو هر شرايطي كه باشي روزيتو برات ميفرسته.
مرد: جدي؟
پدر: بله اون اينكار رو ميكنه.
مرد: آفرين!
پدر: واسه همينه كه بهش ميگن خدا.
مرد: يعني ما اگه دستم داشته باشيم بدون دزدي ميتونيم زنده بمونيم؟
پدر: البته كه ميتونيم. يعني تو فكر ميكردي همه ي كسايي كه دست دارن مثل خودت دزدن؟
مرد: راستش آره. آخه آدم بي دست كه نميتونه دزدي بكنه. عين فرشته ها. اونا بجاي دست دو تا بال دارن.
پدر: جالبه. خب حالا بگو توي عمرت چه كارايي كردي.
مرد: فقط دزدي.
پدر: نه، غير دزدي.
مرد: خب... دزدي كرده م ديگه. من پدرمم دزد بود. خدا رحمتش كنه. دزدي رو از اون ياد گرفتم. ميشه گفت كه يه شعبده باز بود. با دستاش كارايي ميكرد كه هركسي نميتونست.
پدر: به مرگ طبيعي مرد؟
مرد: نه دزديدنش و بعدشم كشتنش. آخه يه پول قلمبه دزديده بود و جاشو به اونا نميگفت.
پدر: به كيا؟
مرد: به اونا.
پدر: به تو گفت؟
مرد: نه به منم نگفت ناكس. شايد فرصت نشد كه بگه. آدم وقتي قراره بميره واقعاً فرصتش خيلي كم ميشه.
پدر: مگه با هم كار نميكردين؟
مرد: نه چند سالي بود كه مستقل شده بودم. مثل يه بچه شير. راستش من يكي از استقلال خيلي خوشم مياد يكي هم از دزدي.
پدر: مرد كمالگرايي هستي!
مرد: خب من معتقدم كه هر كسي بايد يه جورايي شخصيت داشته باشه. يه شخصيت مختص خودش.
پدر: فكر نميكني دزدي به نحوي از شخصيتت كم ميكنه؟ راستش اين دوتا اصلاً باهم جور درنميان.
مرد: نميدونم. من وارد مسائل خيلي پيچيده نميشم.
پدر: پس بذار يه جور ديگه بگم. تو تا حالا كسي رو بي شخصيت كردي؟
مرد: مثلاً كي رو؟
پدر: هر كي. يكي كه خيلي براي خودش شخصيت قائله. ببين، هر كسي توي لباس خودش يه شخصيتي داره و ما هيچوقت نبايد لباسشو از تنش دربياريم چون در واقع شخصيتش رو پايين آورديم.
مرد: ولي من يه بار لباسو از تن يكي درآوردم.
پدر: پس حسابي بي شخصيتش كردي.
مرد: نه اون گفت كه بهم شخصيت دادي. بله دقيقاً يادمه كه اينو گفت.
پدر: خب بهش دادي؟
مرد: چي؟
پدر: شخصيت.
مرد: نه راستش من بهش يه بچه دادم.
پدر: اوه خداي من! قبيحه !
مرد: چرا؟ خب اون زنم بود.
پدر: آه اگه زنت بوده اشكالي نداره. چرا از همون اول نگفتي؟
مرد: پس ما اين اجازه رو داريم كه زنامونو بي شخصيت بكنيم؟
پدر: بي شخصيت نه ولي بي لباس آره.
مرد: ولي خودتون گفتين كه بي لباس كردن درواقع يه جور بي شخصيت كردنه.
پدر: نه من گفتم اگه لباسو از تنش دربياري ... يعني هركسي پشت لباسش يه چيزي داره كه ... نه ببين، شخصيت هر كسي و ... و لباسش... چيزه... اصلاً هيچي. تو با زنت هر كاري خواستي برو بكن.
مرد: ديدي؟ گفتم كه نبايد وارد مسائل خيلي پيچيده بشيم. ولي خب باشه از اين به بعد سعي ميكنم كمتر شخصيت زنمو علني بكنم. با اينكه اون احتياجي به اينجور چيزا نداره. راستش اون اصلاً آدم نيست. يه فرشته ي مهربونه. اون بخاطر من قيد يه نفر ديگه رو زد. يه نفر كه نه من هرگز اونو ديدم نه اون هرگز منو ديد.
پدر: پس تو با فرشته ها ازدواج كردي.
مرد: آره. البته اونم دقيقاً همينو به من ميگه.
پدر: جدي؟
مرد: آره.
پدر: دستات چي شدن؟ از دستات بگو.
مرد: چطوري بگم؟ خيلي ساده اتفاق افتاد. دست دراز كردم كه يه چيزي رو وردارم و يه چيزي از بالا افتاد روشونو عين گيوتين دوتاشونم قطع كرد. اين جريان مال خيلي سال پيشه ولي انگار همين ديروز بود كه عين بچه ها جيغ ميكشيدم.
پدر: پس چرا انقدر دير اومدي كه اعتراف بكني؟
مرد: خب گفتم شايد دوباره يه جفت دست نو در بيارم. ولي نشد. ما با مارمولكها خيلي فرق داريم عمو كشيش.
پدر: اون چيزي كه ميخواستي ورش داري دزدي بود نه ؟
مرد: دزدي كه نه ... آره دزدي بود. تو تا حالا دزدي كردي پدر؟
پدر: نه، هيچوقت.
مرد: هه! به تو هم ميگن مرد!؟
پدر: تو اومدي اعتراف بكني يا كه منو از راه بدر بكني؟
مرد: توديگه ازراه بدر نميشي پدر. شغل خودتو پيدا كردي. البته ماوشما خيلي بهم نزديكيم. آخه دقيقاً با همديگه كم وزياد ميشيم.
پدر: چطوري؟ واضح تر بگو.
مرد: خب من اينو به عينه تجربه كرده م كه اگه تويه جامعه بيكاري و فقر زياد بشه ، هم كشيشا تعدادشون ميره بالا هم دزدا و فاسقا. اونام از تنشون ميدزدن و زنده ميمونن. متوجه هستين كه؟
پدر: ولي كارمون خيلي با هم فرق ميكنه پسرجون. شما ازهمه چيز فقط يه چيز ميسازين و ما ازهيچ چيز همه چيز ميسازيم.
مرد: اين ديگه از اون حرفا بود پدر. شما تنها چيزي كه ميسازين كليساست.
پدر: اگه اينطوريه پس چرا پيش من اومدي؟
مرد: خب اومده م توبه بكنم. يادتون باشه كه گفتم منم واسه خودم اعتقاداتي دارم.
پدر: الان كه دست نداري اومدي توبه بكني؟
مرد: اگه دست داشتم كه عمراً اينجا نمي اومدم. آدم تا مريض نشه كه دكتر نميره پدر. ميره؟
پدر: حالا تو ميخواي ديگه دزدي نكني يا چون نميتوني دزدي بكني، ديگه دزدي نميكني؟
مرد: خب چون نميتونم پس سعي ميكنم كه ديگه نكنم.
پدر: اگه تونستي چي؟
مرد: چطوري آخه؟ منكه ديگه ابزارشو ندارم. تو هركاري ابزار مهمترين چيزه. فكرشو بكن يه لوله كش با دستاي خالي بخواد لوله كشي بكنه. خب اون لوله ميره تا خود ننه ش! پس بهتره احترام ننه شو نگه داره و ديگه لوله كشي نكنه. همون كه خودتون گفتين. لباس. آره اون بايد لباس ننه شو از تنش در نياره.
پدر: باشه توبه كن ولي فكر نميكنم تو درگاه الهي پذيرفته بشه.
مرد: من كار خودمو ميكنم پدر. حالا پذيرفته بشه يا نشه اصلاً برام مهم نيست. صداقت برام خيلي مهمتره. ديگه به اونورش زياد كاري ندارم. گفتم كه من وارد مسائل خيلي پيچيده نميشم.
پدر: بحث همينجاست. آيا تو واقعاً صادقانه اومدي جلو كه توبه بكني؟ تو كه ميگي اگه دست داشتم هيچوقت توبه نميكردم.
مرد: فعلاً كه ندارم پس توبه ميكنم. صادقانه هم توبه ميكنم. شمام انقدر مسئله رو پيچوتابش ندين. دزدي كرد م، آدم نكشتم كه. اين پول كثيف بهرحال بايد يه جوري دست بدست بشه. حالا چه ازراه درستش چه ازراه غلطش. راستي من يه بارم باعث شدم كه يه پليس پاهاشو ازدست بده. خب بد جوري دنبالم بودو خدام جزاشو اونجوري داد! حالا اينم گناه محسوب ميشه يا كه بيخيالش شم؟
پدر: مگه تو باعث نشدي كه فلج بشه ؟
مرد: من ميدويدم واونم همه ش دنبالم ميومد. حتي دستم بهش نزدم. گفتم كه، كارخدا بود. تقاص گناهاي خدا روهم من بايد بدم؟
پدر: ديگه چه كارايي كردي؟ منظورم گناهه.
مرد: گناه ؟ ديگه هيچي. پاك پاكم پدر جون. از شمام پاكتر.
پدر: يه عمر نون حروم خوردي و حالا ميگي كه پاك پاكي؟ اين گستاخيه پسرجون.
مرد: تو خيلي بد فكر ميكني پدر روحاني. من اگه خدام مثل تو فكر كنه ايمانمو ازش پس ميگيرم. اصلاً بگو ببينم تو پدرت چيكاره بوده؟ بگو ديگه. بيكار بيكار كه نبوده.
پدر: اونم يه كشيش بود.
مرد: ديدي؟ تو پدرت كشيش بود و خودتم كشيش شدي. منم پدرم دزد بود و خودمم دزد شدم. اين كجاش گستاخيه حالا؟ بدبين نباش پاپي جون ، واقع بين باش، واقع بين.
پدر: من حتي اگه پدرمم كشيش نبود يه كشيش ميشدم.
مرد: اگه دزد بود چي؟ اگه پدرت يه دزد بود چي ميشدي؟
پدر: بازم يه كشيش ميشدم.
مرد: ولي كشيشي كه پدرش دزد باشه مفت نمي ارزه !
پدر: آره شايدم حق با تو باشه. راستي تو چطوري كاراتو انجام ميدي؟
مرد: مثلاً چه كاري؟
پدر: چطوري دندوناتو مسواك ميزني؟
مرد: من هيچوقت دندونامو مسواك نميزنم.
پدر: پول چي؟ چطوري از جيبت پول درمياري؟
مرد: از مردم كمك ميگيرم. دست ميكنن تو جيبمو پولامو در ميارن. يه عمر من دست تو جيب اونا كردم و حالام اونا دارن دست تو جيب من ميكنن. عادلانه ست نه؟
پدر: ميتوني بري. من حرفاتو به گوش خدا ميرسونم.
مرد: اگه شما از خدا بخواين كه توبه ي منو قبول كنه اون به حرف شما گوش ميكنه ؟
پدر: بله اون اينكار رو ميكنه.
مرد: جدي جدي اون به حرف شما گوش ميكنه؟
پدر: بله من يه كشيش معتقدم.
مرد: پس لطفاً بهش بگين دستامو بهم برگردونه. من ديگه نميخوام فرشته باشم!

صحنه 2

دو خواهر روبروي هم نشسته اند.

دختر1: امشب خواب بابا رو ديدم.
دختر2: مامان اونجا نبود؟
دختر1: نه. مامان رو خيلي وقت بود كه آب برده بود.
دختر2: چي بهت گفت؟
دختر1: گفت هنوزم منتظريم كه آب ما رو برگردونه.
دختر2: پس منتظر آبن.
دختر1: كه برشون گردونه.
دختر2: بعد بياد و ما رو ببره.
دختر1: آب ما رو نميبره. اگه قرار بود ببره ، سالها پيش برده بود.
دختر2: چرا آب از ما انقدر بدش مياد؟
دختر1: كه ميخواست خفه مون كنه ؟
دختر2: نه. كه ما رو با خودش نبرد.
دختر1: همه ش تقصير ما بود.
دختر2: فقط داشتيم بازي ميكرديم.
دختر1: خدا آبو آفريده كه باهاش بازي كني.
دختر2: خوش به حال ماهي ها. يه عمر همه ش با آب بازي ميكنن.
دختر1: وآخرشم تو همون آب خفه ميشن.
دختر2: الان سالهاست كه لب به آب نزده م.
دختر1: ديگه هيچوقت تشنه م نميشه. ديگه سلولهاي بدنم آبو از ياد برده ن.
دختر2: از يادش نبردن. ازش متنفر شدن.
دختر1: يهو ديدم زير پام خاليه.
دختر2: سرعت آبم يهو زياد و زيادتر شد.
دختر1: من جيغ زدم : مامان !
دختر2: بابا داشت گوشت تن ماهيا رو كباب ميكرد.
دختر1: پس ماهيا توي آب چطوري نفس ميكشن؟
دختر2: من جيغ زدم : بابا !
دختر1: دهنمو وا كردم كه نفس بكشم اما توي هوا فقط آب بود.
دختر2: پس ماهيا توي آب چطوري نفس ميكشن؟
دختر1: من هيچوقت نفهميدم مرگ چيه.
دختر2: همه چي مثل يه زندگي بود.
دختر1: كه ميخواستي مرگو از توش در بياري.
دختر2: توي آب يه صدايي از تو گلوي آدما در مياد. جيغ نيست اما خيلي شبيه جيغه. تو ميدوني چيه؟
دختر1: مامان پريد توي آب. يه آينه ي قشنگم دستش بود.
دختر2: آينه رو كه آب برد تازه فهميد كه شنا بلد نيست.
دختر1: اون فقط بلد بود قصه بگه. قصه ي خورشيدي كه با ماه عروسي ميكنه وصد تا فرشته از تو شكمش مياد بيرون .
دختر2: دستمو كه گرفت قلبم يه لحظه آروم گرفت.
دختر1: نميدونم بعدش اون دست منو ول كرد يا كه من دست اونو ول كردم.
دختر2: مامان داشت خفه ميشد.
دختر1: تا اونروز موهاشو اونقدر پريشون نديده بودم.
دختر2: نفس زنون گفت: چيزي نيست بچه ها.
دختر1: ولي دروغ ميگفت.
دختر2: اون از اين دروغا زياد ميگفت.
دختر1: وما آروم ميشديم.
دختر2: بابا پريد توي آب.
دختر1: تا كه پريد من گرماي تنشو توي آب حس كردم.
دختر2: اول منو گرفت و كشون كشون برد به ساحل. تا به ساحل رسيدم زدم زير گريه.
دختر1: منو كه گرفت ديگه حسابي خسته شده بود. كشون كشون برد به ساحل. نفسم كه سرجاش اومد، زدم زير گريه.
دختر2: بابا رفت كه مامانو بياره. مامان ديگه دروغ نميگفت.
دختر1: آبش خيلي سرد بود. داشتم ميلرزيدم.
دختر2: مامان هي ميرفت توي آب و هي مي اومد بالا. ميخواست جيغ بكشه اما نميشد.
دختر1: مگه با دهن پر از آبم ميشه جيغ كشيد؟ واسه همينه كه ماهيام نميتونن جيغ بكشن.
دختر2: آبش خيلي سرد بود. داشتم همينجور ميلرزيدم.
دختر1: جيغ زدم : بابا !
دختر2: بابا ديگه داشت از نفس مي افتاد.
دختر1: دست مامانو گرفت و كشيد توي بغلش.
دختر2: فشار آب خيلي زياد بود.
دختر1: ديگه داشتن نزديك ميشدن.
دختر2: بابا ديگه جوني نداشت. آبشم خيلي سرد بود.
دختر1: گفتم دستتو بده من بابا.
دختر2: گفتم قربونت بشم مامان.
دختر1: اون دستش به من نميرسيد.
دختر2: منم دستم به اون نميرسيد.
دختر1: داد زدم : كمك ... كمك ...
دختر2: گفتم قربونت بشم بابا.
دختر1: كمك ... كمك ...
دختر2: دستتو بده به من بابا.
دختر1: ولي هيشكي اون اطراف نبود.
دختر2: بابا يه لبخندي زد كه يعني گريه نكن.
دختر1: ولي مامان حتي نگامم نكرد.
دختر2: بابا رو آب با خودش برد.
دختر1: مامانم بابا با خودش برد.
دختر2: جيغ زدم : بابا ... بابا ...
دختر1: مامان ... مامان ...
دختر2: دويدم دنبالشون ولي اونا خيلي تند ميرفتن.
دختر1: آره. راسته كه ميگن سرعت آب از سرعت زمين بيشتره.
دختر2: اونقدر رفتن تا كه گم شدن.
دختر1: وديگه هيچوقت پيدا نشدن.
دختر2: گفتن رفته ن تا خود دريا.
دختر1: اونا ماهي شدن و الان ديگه ماها رو نميشناسن.
دختر2: من هر سال دم عيد، مامانو ميذارم توي تنگ آب و هي تماشاش ميكنم. اون يه ماهي قرمز كوچولوه.
دختر1: ولي بابا ماهيه بزرگيه. اون توي هيچ تنگ آبي جاش نميشه.
دختر2: پس ماهيا توي آب چطوري نفس ميكشن؟
دختر1: اگه بخاطر ما نبود الان بابا و مامان اينجا بودن. اونا ماهي شدن تا ماها آدم بمونيم.
دختر2: اون گفت چيزي نيست بچه ها. بعد هردوشون رفتن.
دختر1: ديروز جلوي در يكي رو ديدم كه دست نداشت. گفتم كاش منم دست نداشتم اما بابا و مامان داشتم.
دختر2: وقتي آب اونا رو برد، بابا عين فرشته ها چشاشو صاف توي چشاي من دوخته بود.
دختر1: من جيغ زدم : بابا.
دختر2: من جيغ زدم : مامان.
دختر1: بابا.
دختر2: مامان.
دختر1: بابا.
دختر2: مامان.

صحنه 3

بازرس و مردي ميانسال روبروي هم نشسته اند. بازرس پا ندارد.

بازرس: چند ساله تنها زندگي ميكني؟
مرد: هفت ساله. زنم يه روز رفت و ديگه م نيومد. با يه مرد ديگه فرار كرد.
بازرس: ميدوني چرا؟
مرد: نه. شايد خودشم ندونه. زندگي پراز ندونستنه بازرس. تو يه لحظه تصميم گرفت كه بره و رفت. من اون مرد رو فقط يه بار از پشت ديدم كه باهاش تو ايستگاه اتوبوس وايستاده بود. زنم عين فرشته ها داشت ميخنديد. نميدونم به چي ولي داشت ميخنديد. من تو قطار بودم و همه چي تو يه لحظه گذشت. عين يه زندگي كه بخواي عشقو توش معني كني.
بازرس: دنياي عجيبيه. تلخ و عجيب.
مرد: يه لحظه فكر كردم توي آينه يكي ديگه ست.
بازرس: و زدي كشتيش.
مرد: شليك كه كردم آينه شكست و يه جنازه افتاد جلوي پام.
بازرس: از اينكه خودتو كشتي چه احساسي داري؟
مرد: ولي اون فقط يه آينه بود.
بازرس: آره اما تو خودتم توي آينه بودي.
مرد: يعني اون واقعاً من بودم؟
بازرس: نگفتي چرا بهش شليك كردي.
مرد: گفتم كه. فكر كردم يكي ديگه ست.
بازرس: تو به هركي غير خودت شليك ميكني؟
مرد: نه ولي يه جوري بهم لبخند زد كه تا اونروز انقدر نترسيده بودم. نميدونم واقعاً اون من بودم توي آينه يا اوني كه توي آينه بود من بودم! من پاك خودمو قاطي كرده م. جنازه رو كه وارسي كردن گفتن تو خودتو كشتي و آوردنم اينجا.
بازرس: توي آينه فقط كسي هست كه جلوش وايستاده. تو كار دست خودت دادي. ميدوني مجازاتت چيه؟
مرد: گفتن جرمم قتله. يعني اعدامم ميكنن؟
بازرس: خب تو يه آدم كشتي و كسي كه يه آدمو بكشه در واقع خودشو كشته.
مرد: ولي اوني كه تو اون لحظه توي آينه بود من نبودم.
بازرس: عجله كردي. يادت باشه كه آدما توي آدم كشتن نبايد عجله بكنن.
مرد: ديگه خيلي ديره رفيق. دير بهم گفتي.
بازرس: آره ديره. خب اينم يكي ديگه از ناروهاي زندگيه. ميفهمي كه؟
مرد: آره متشكرم! نگفتي پاهات چي شدن.
بازرس: مال خيلي وقت پيشه. يه چيزي افتاد روشون كه مجبور شدن دوتاشونم قطع كنن. تقاص بي تجربگيم بود. اونموقع خيلي جوون بودم. الان ديگه با زندونيا فرق زيادي ندارم. همه ش توي اين اتاق حبسم.
مرد: ازدواج كردي؟
بازرس: نه، شرايط خوبي ندارم. ميبيني كه! يه برادر دارم كشيشه. با اون زندگي ميكنم.
مرد: تو چرا كشيش نشدي؟ بي دردسر تره.
بازرس: شايد تو يه زندگي ديگه. الان ديگه خيلي ديره. البته فرقي هم نميكنه. ما و كشيشا كارمون خيلي شبيه همه.
مرد: پس الان ديگه به نداشتن پا عادت كردي.
بازرس: راستش بدون پا زندگي كردن خيلي مشكله. بخصوص اگه يكي كمك بخواد و تو به ناچار قايم بشي چون ميدوني كه نميتوني كمكش كني.
مرد: مثلاً چه جور كمكي؟
بازرس: مثلاً چند نفر بيفتن توي آب و تو نتوني كاري براشون بكني. يه گوشه بشيني و به صداي جيغ و دادشون گوش بدي. ميدوني، به صداي مرگ يكي گوش دادن خيلي دردناكه. اونروز اگه اسلحه داشتم حتماً خودمو ميزدم.
مرد: ميفهمم. من سرپرستي دوتا خواهر رو به عهده دارم. بعد از من اونا چي ميشن؟
بازرس: با تو زندگي ميكنن؟
مرد: نه تا حالا هيچوقت منو نديدن. خرجي شونو به يه مرد بي دست ميدم كه يواشكي براشون ببره. اون يه فرشته ست.
بازرس: راستش نميدونم. شايد يه جور ديگه زندگي بكنن.
مرد: نميدونم اون من بودم توي آينه يا اوني كه توي آينه بود من بودم!؟ پليسا گفتن تو خودتو زدي بعد آوردنم اينجا.
بازرس: ميخواي الان فراركني؟
مرد: چي؟
بازرس: اگه فرار كني من نميتونم دنبالت بيام.
مرد: نه من انقدرام بد نيستم.
بازرس: پاشو برو. گفته م كسي پشت در نباشه. از اينكه مثل بچه ها دائماً مراقبم باشن ، عصبي ميشم.
مرد: آخه ...
بازرس: اگه پا داشتم حتماً دنبالت ميكردم و ميگرفتمت.
مرد: ... خيلي ممنون.
بازرس: سعي كن ديگه گير نيفتي. پاي همه ي پليسا رو كه مثل پاهاي من نبريدن.
مرد: باشه ... خداحافظ.
بازرس: چه خوب كه ميتوني بري !
مرد: چه خوب كه پا نداري !

صحنه 4

دو فرشته روبروي هم نشسته اند.

فرشته1: قشنگ نيست؟
فرشته2: آره. از اين بالا خيلي قشنگه.
فرشته1: از پايينم قشنگه. من يه بار انقدر پايين رفتم كه تلپي افتادم توي آب. پايين تر كه رفتم دوباره رسيدم به آسمون.
فرشته2: منم يه باراين كار رو كردم. زندگي توي آب خيلي شبيه زندگي توي آسمونه.
فرشته1: آره خب ، دوتاشونم رنگيين.
فرشته2: راستي چرا آدما نميتونن توي آب نفس بكشن؟
فرشته1: آخه ماهيا از خدا خواستن كه يادشون بده تو خشكي هم نفس بكشن. خدا قبول نكرد. بعد ماهيا گفتن حالا كه اينطوريه پس آدمام نبايد توي آب نفس بكشن. بعد خدام قبول كرد.
فرشته2: خيلي قشنگه !
فرشته1: اينكه خدا به حرف ماهيا گوش ميده؟
فرشته2: آره. تو ماهيا رو دوست داري؟
فرشته1: من هرچيزي رو كه بوي خدا رو بده دوست دارم. ميدوني كه، خدا خيلي عطر ميزنه. واسه همين به هر چي دست بزنه عطريش ميكنه.
فرشته2: آدما رو هم عطري كرده. به هر كدومشونم يه عطرديگه زده. ديروز يه بچه رو بو كردم بوي بهشت ميداد.
فرشته1: كاش دوتا دست و دوتا پا نداشتم اما آدم بودم!
فرشته2: من چند نفر رو روزمين ميشناسم كه دست و پا ندارن. نكنه فرشته هايي باشن كه دعاشون مستجاب شده.
فرشته1: نميدنم. آدما كه با فرشته ها درد دل نميكنن. نميشه فهميد كي هستن.
فرشته2: چه زندگيي دارن آدما! كيف ميكنن به خدا!
فرشته1: آره. تو همه ي عالم فقط اونان كه دارن زندگي ميكنن.
فرشته2: اون دختر رو ميبيني اونجا داره به كبوترها دونه ميده؟ يه بار با خواهرش افتاد توي آب و من نجاتشون دادم.
فرشته1: آره يادمه. مامان و باباشونو من بردم به دريا. خيلي ترسيده بودن. آخه نميدونستن كه آخر دريا آسمونه.
فرشته2: اونم كه كشيش خودمونه. تو حسرتم يه روز برم پيشش و اعتراف بكنم. ولي ... ! چرا ما فرشته ها نميتونيم گناه بكنيم؟
فرشته1: نميدونم. اصلاً ميدوني ماها چرا ضعيفيم؟ چون توبه نداريم بكنيم كه. بعد آدمام توبه ميكنن و خدام بهشون قدرت ميده.
فرشته2: چي داريم حالا!؟ اونو نيگاه كن. اونجا بودي وقتي زد آينه رو شكوند؟
فرشته1: خب اون من بودم توي آينه ديگه. ترسيد و يه گوله انداخت بهم. وقتي بچه ن نه از شيطون ميترسن نه از فرشته ها. بزرگم كه ميشن هم از شيطون ميترسن هم از فرشته ها!
فرشته2: بدبختي ما بچگي هم نداريم. بزرگ شدنم كه هيچوقت !
فرشته1: ميدوني فرق كشيشا و پليسا با هم چيه ؟
فرشته2: همه ميدونن. كشيشا يه جا ميشينن كه گناهكارا برن پيششون و اعتراف بكنن اما پليسا يه جا بند نميشن و همه ش اينور و اونور ميدوون كه از گناهكارا اعتراف بگيرن.
فرشته1: البته اين يجور شباهتم هست.
فرشته2: آره. چيكار كنيم حالا؟
فرشته1: بريم خونه.
فرشته2: خونه نداريم.
فرشته1: تشنه مونم نميشه كه بريم لب چشمه مثل گنجشكا آب بخوريم.
فرشته2: سيبم كه نميتونيم بخوريم. نه سيب، نه گيلاس، نه انجير، نه انگور، اصلاً نه هيچي!
فرشته1: گناهم كه نكرديم بريم پيش كشيش و اعتراف بكنيم.
فرشته2: پولم نداريم كه خرجي يكي ديگه رو بديم.
فرشته1: تو آبم كه خفه نميشيم.
فرشته2: از همه بدتر، ميدونيم كه آخر دريا آسمونه.
فرشته1: پس چيكار كنيم آخه ؟
فرشته2: بشينيم بازم دنيا رو تماشا كنيم.
فرشته1: آره فكر خوبيه.
فرشته2: تو ميدوني چرا خدا دريا رو آبي رنگ كرده ؟
فرشته1: خواسته كه آسمون تنها نباشه. آخه آسمون ودرياعاشق همن. اونا بدون هم ميميرن. نميبيني هميشه چشمشون تو چشم همه؟ انگار كه هيچوقت همديگه رو نديدن !
فرشته2: پس كاش لااقل تو هم آسمون بودي !
فرشته1: و كاش تو هم دريا بودي !
فرشته2: بعد با هم ازدواج ميكرديم.
فرشته1: و توشكمت پر ميشد از ماهي !





و آن دو فرشته تا ابد فقط بهم نگاه كردند.

بازدید : 1389
امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش


قالب وبلاگ