عنواندهانت را میبویند مبادا گفته باشی دوستت دارم نویسندهروزبه حسینی آدم ها و صحنه و نورها مرد نمی دانم چند ساله است چه ریخت و قیافه ای دارد آشفته است ا...
دانلود نمایشنامه دهانت را میبویند مبادا گفته باشی دوستت دارم(روزبه حسینی)

عنوان:دهانت را میبویند مبادا گفته باشی دوستت دارم

 

نویسنده:روزبه حسینی

 

آدم ها و صحنه و نورها

 

مرد : نمی دانم چند ساله است ! چه ریخت و قیافه ای دارد ، آشفته است اما با ظاهری که اقتدار خود را حفظ کرده و سعی می کند شاید عشق بر او چیره نشود ، شاید هم شده است و خبر ندارد ! احتمالن در سال انقلاب به دنیا آمده است ، یا شاید زمانی مثلن 1000 سال ، درست یک هزاره قبل از آن یا هر وقت که تو بخواهی و فکر کنی. و طبیعتن پس از پایان هر تصویری حالاتی را به همراه خواهد داشت که رو به افول و زوال پیش می رود و رمق از او کاسته می شود.

( از توضیح حس ها پرهیز کرده ام تا هر اجرایی ، استقلالِ خوانشیِ خود را داشته باشد )

صدای راوی ( شاعر ) : بم و فراگیر است و از پخش به گوش می رسد ؛ شاید ، شاید صدای خود نویسنده ی بخت برگشته ی این سیاهه باشد ؛ اگر اجرا به حیاتش قد داد که ... اگر نه ... ها ! راستی
می شود صدایش را برای این قسمت ضبط کرد و نگه داشت به وقتِ ضرورت ، به وقتِ اجرایی ، چه می دانم ، خوانشی برای صحنه مثلن.

صحنه : خالی ست ، مانند توهم این جهان که خالی ست ؛ تنها هر جایی برای نشستن یا در گِل و در آب شدن ضرورت است ، ابزارش بسته به اختیار ، و کجای تاریکی بنا شود هم در سراسرِ جادوی صحنه می افتد. در تصاویر ، هر بار که تصویری تمام شود ، مرد در صحنه ی بعد با همان شکل پایانیِ تصویر نمایان خواهد بود : خیس ، خاک آلود و ...

نورها : گاه و بی گاه از هر جا یا توسط انسانی دیگر به اختیار خواهد بود و هر بار جایی.

صحنه ی یکم

 

مرد : گفته بودند که دهانمان را می بویند ... گفته بودی پیش از آن که در اشک غرقه شوم ، از عشق ... چیزی بگو .... زیر خنکای خیس این سفیدی و زیر لبی که گز می دهی به دندان و کنار آن
نقطه ی آن گوشه که سیاه است و کنار لب است و نامش را خال لب یار می گفته اند و زیر این همه گسیِ نگاه و لب و چانه و ابرو و هی ... بسوزی هی !

 

گفته بودند که دهانمان را می بویند ... گفته بودی پیش از آن که در اشک غرقه شوم ، از عشق ... چیزی بگو .... تو نه ها ! یعنی توی تو که نه ! توی او گفته بود ؛ و تو گاه لمس چشمانت با چشم بسته هم به من می فهماند ... تو ... تو دست می چرخانی و حالا به روی این همه روشنیِ آب و آفتاب خیسیِ تن را می تنی به آب و حالا سفیدی تن را به زیر خنکای زیر این سفیدی و لمس خیس آب به روی پوستِ تو که او و آن همه نگاه را به تو می چسباند و من را به تو خیره تر و از شرمی به سفیدیِ آن پوست ... که آفتاب و بلندی آفتاب را به تن می طلبد ... می طلبد که حالا تو آن جایی و من به زیر آن همه سفیدی و لب و نازکای خیس و سفیدت ، به خواب رفته ام .... به خواب که به زیر این همه گسیِ نگاه و لب و چانه و ابرو و هی ... بسوزی هی !

 

( صحنه تاریک ، موسیقی به میزان لازم ، نور به تصویر باز می شود ، اصوات مرد نامفهوم است )

 

تصویر :

 

ظرفِ شیشه ای که پُر از آب است از زیر روشن می شود ، مرد ابتدا با یک دست و سپس با دو دستش سر خود را به زور زیر آب نگه داشته است ؛ مرتب تقلا می کند و سر بیرون می آورد که چیزی بگوید اما دوباره اتفاق تکرار و تا تاریک شدن دوباره ی صحنه ، ادامه پیدا می کند و ( مرد در صحنه ی بعدی با همان وضعیتِ خیس فقط در جایی دیگر ظاهر می شود. )

 

***

 

صحنه ی دوم

 

مرد : مرا به آن دفینه ات راهی بده اگر هست که سخت بی تابم و اما بی دریغ ... بی تابِ لمسِ سرِ انگشتانت و بی دریغِ جانی اگر باشد در این تنِ تنیده به آن پریده رنگ که طاقت از جان و تاب از این چشمم بی تاب می کند ... مرا به این و آن دفینه ات راهی بده اگر هست که مدفون و دفنِ آن و این دفینه ات منم ... هان ... هان که گفته بودم و گفته بودی و گفته بود ... که پیش از آن که در اشک غرقه شوم ، از عشق ... چیزی بگو ... حالا بگو از آن دفینه ی سیاهِ آن گوشه ی لب که پریده رنگش و رنگم پریده و خواهد پرید ... گر اگر هست راهی به این و آن ، بده که سخت بی تابم و اما بی دریغ ... بده راهی که پریده رنگِ آن دفینه ی پریده رنگت ... که دفن و مدفونِ آن و اینت ... بده راهی اگر هست ... که بی تاب و طاقت بُریده ی آن و این دفینه و بی خوابِ دو چشمت ... بی خواب دو چشمت که بی تابم می کند بی دریغ ... که بی تاب دو چشم مستت ... منم ... آی که پیش از آن که در اشک غرقه شوم ، از عشق ... چیزی بگو ... بگو ... بگو که راهی به آن و این دفینه که بی تابم و
بی تابِ آن دو چشمت ... بی تابِ آن دو چشمِ مستت ( سکوت ) خودِ منم ...

 

( صحنه تاریک ، موسیقی به میزان لازم ، نور به تصویر باز می شود ، اصوات مرد نامفهوم است )

 

تصویر :

 

سر در خمیری مثل گِل فرو برده ( خمیر و آرد نانِ رنگ شده ) و دست و پا می زند و اصواتش نامفهوم ... پس از مدت زمانی ساکن می ماند و سپس دو دست در خمیر می کند و با فریادی که نمی شنویم ، صورتش را کش می آورد از خمیر بیرون. تاریکیِ کوتاه. روشناییِ دوباره و سر و
دست ها که در ظرف آب پیشین ، فرو رفته و پاک می شوند ؛ نفس کم می آورد و از پسِ تقلاهایی گویی بی جان در آبِ حالا به گِل-آب تبدیل شده ، رها و بی حرکت می ماند. خاموشی.

 

***

 

صحنه ی سوم

 

( این بار با پارچه ی سفیدی سر و رو خشک می کند در امتداد و تا انتهای این صحنه )

 

مرد : دستمالِ جامانده ات را جا مانده ام هنوز ... به عطرِ خیالت ... به جا مانده نگاهت به این منی که جا مانده ام هنوز ... دستمال جا مانده ات و من که دیوانه ها را مانسته ام که جا مانده ی نگاه
تو اَم ... جا مانده ی آن نگاه و آن دستمال جا مانده ات منم ... هان ؟ ... دس مالت سفیده ، پوستت سفیده ، دستت سفیده ، سفیدیِ دورِ سیاهِ چشمات سفیده ، دلت سفیده ، تنت سفیده ، پوستت که
دس مالت بوشو می ده ... لبات که دس مالت بوتو می ده جا مونده حالا جامونده م ... به جا مانده نگاهت به این منی که جا مانده ام هنوز ... دستمال جا مانده ات و من که دیوانه ها را مانسته ام که جا مانده ی نگاه تو ام ... جا مانده ی آن نگاه و آن دستمال جا مانده ات منم ... هان ؟... سفیده دس مالت ... سفیده پوستت ... رنگت که می پره ... هوش از سرم می پره لباتم سفید می شه ... تنت که سفیده و دس مالت که جا مونده و جا مانده ات منم که هی بسوزی و ... بسوزی هی ! آی ... پیش از آن که در اشک غرقه شوم ... پیش از آن که ببویند وَ ... اصلن همین حالا ... از عشق ... چیزی بگو ... !

 

( صحنه تاریک ، موسیقی به میزان لازم ، نور به تصویر باز می شود ، اصوات مرد نامفهوم است )

 

 

تصویر :

 

نور دوباره و با سرعت بیشتری و پس از موسیقی دو سه ضربه ای باز می شود. مرد در دستی اسلحه دارد و با دست دیگرش نوری روی اسلحه اندخته ، تپانچه را با خشونت روی شقیقه اش فشار
می دهد ؛ ترس را در لب ها و آب دهانی که از آن می ریزد ، لرزش پاها ، سر و چشمانش را با اغراق و به واسطه ی نوری که در دست دیگر دار به ما نشان می دهد. چشمانش را به هم فشار می دهد و انگشتش روی ماشه می رود. تاریکیِ سریع و محض. صدای بلند شلیک تپانچه که فراگیر می شود.

 

***

 

صحنه ی چهارم

 

( تصویر که باز می شود خون از شقیقه ی مرد جاری ست ، اما او لَخت و بی تفاوت ادامه می دهد )

 

مرد : در باز شد و نمی دانم نور و سفیدیِ محضی که فرا و فرا و فراگیرتر می شد ... من با پای برهنه توی راه روهای بی انتها می دویدم ... می دویدم و فریادی می کشیدم که فرا و فرا و فراگیر نشد ... خفه شد ... در انتهای راهروهای بی انتهای هنجره ام آواز نشد ... آوا نشد ... صدا نشد ... صدا نشد ... صدا نشد ... که بماند که بماند بماند که تنها صداست که می ماند نشد ... نشد که فورو ... نشد که فورو نشد که فورو که فورو که فوروغ می گفت ... می گفت که تنها صدا تنها صدا تنها صداست که می ماند ... من به شدت شیفته ی آن سفیدی و نور محض بودم و ماندم ... و در شیفتگی هاله ای از ترس ... مرا فرا گرفت که هنوز بیشتر می شود ... تو ... تو ... تو می خندی که همه از من می ترسند ... همه همین را گفته اند و می گویند و خواهند گفت ... ( سکوت طولانی ) اما من که گفتم ،
بی درنگ دهانم بوییدند و ... ( سکوت ) وَ بی درنگ تو هم بوییدی ... که مبادا و مبادا و مباد ... که گفته باشم و فریادی کشیده باشم که فرا و فرا و فراگیر شود ... و تو به من خندیدی که تکرار و تکرار و تکرار و چه قدر تکرارِ مکرراتی ... تو ... به من گفتی ... یعنی همه ی تکرار این جهان اصلن خود منم ... تو ... تو گفتی و گفتی بی آن که از عشق چیزی ... وَ بی درنگ تو هم بوییدی ... که مبادا و مبادا و مباد ... ( سکوت ) من فقط ... من فقط اما در را که باز شده بود دیدم و آن نور و آن سفیدیِ محض ... جرمم این بود و به گفته ی او که گفته بود دهانت را ... ( سکوت ) جرم این است ... جرم این است ... ( سکوت ) که مبادا و مبادا و مباد ... ( سکوت و تاریکی )

 

( صحنه تاریک ، موسیقی به میزان لازم ، نور به تصویر باز می شود ، اصوات مرد نامفهوم است )

 

تصویر :

 

نور باز هم جای دیگری باز می شود ؛ مرد روی صندلی چرخ داری نشسته ؛ چسب روی دهانش را بسته ؛ گویی دست ها بسته به دسته های صندلی و پاهایش به شکلی نمایشی به پشت بسته هستند. چشم هایش اما با پارچه بسته شده اند و دهانش با چسب ؛ به زحمت و با تقلای بسیار یک دستش را آزاد می کند ، احساس درد در دستش دارد ؛ مچ دستش را به صورتش می مالد تا آرام گیرد اما ناگهان چسب را از دهانش می کند و فریادی می کشد که خفه است و ما هیچ نمی شنویم ؛ با همان دست باز کشیده ای با صدای بسیار و ضربی شدید به صورت خود می زند که خون از دهانش بیرون می زند. ناله ای خفه و ناگهان تاریکی.

 

***

 

صحنه ی پنجم

 

مرد : روسری را ... مو از پشت باز می کنی و با چرخشی که می بندی از پُشت ... بوی تو حالا تو دماغم توی این آسانسور ... که لب ورچیدن و ... حالا با لبخندِ همیشه ات به این دوربین ... که عکس می گیری ... و من مدام می گویم انسان و تو از سرِ تمام لج بازی کودکانه ات که انسان کیست و انسان چیست و من هم که انسانم آرزوست و من هم که تو را آرزوست ... تو ای پری تو ای پری تو ای پری کجایی .... که دل شکسته از جهان و جهان همه تو و من شکسته از تو و ... دست و آن ... زمان روی دستت ... بریده ... با دستت حرکت می دهی ... که نمیای نمیای نمیای ... نمی زنی ...
نمی زنی نمی زنی ... که اینک من ... گردن شکسته ی آن گردنِ تا آسمانِ هفتم رفته ات منم ...
( نفسی و سکوتی طولانی و سیگاری که در همان حال بار می زند ) ... ای ای ای ... که تو هم آخر بو کردی و بو کردی و دهانم بو کردی که مبادا و مبادا و مباد که گفته باشم و ... ( سکوت )

و من تا همیشه گریستم ... چشمان مستت را خیره ماندم و تنها بی گفتنی ... تنهای تنهای تنها گریستم ... آی که مبادا و مبادا و مباد ... و عزیزم ... عزیزم ... گفتی که نمی خواهی کسی بگوید ... یا مثلن منِ شکسته برایت بگویم که تو بوییدی و باز ... گفتی : عزیز دلمِ چندش آور ... !

حالا شروع می کنی با اون چشاش ... با اون چشات ... با اون چشات با اون چشات که به قول من برای عاشق شدن اول باید مرد و ... می میرم عزیزم ... برات می میرم ...مثل هیز پفیوز که منم و مثل پلنگ زن صورتی که تویی ... که تویی که تویی که تویی و دل شکسته و دلداده ی تو خود منم عزیزم ... که آن شکسته و دلداده ی چشم مست و مست چشمت و آن لبخند همیشه به دور پیچ و تابِ تنت ... به غمزه ای که خدا را که خدا را که خدا را دیوانه ات ... دیوانه ی سیاهیِ رنگ پریده ی بالای لب و سفید و تن و آن لب ها و مستِ چشمت ... خود منم ... ( سکوت و بغضی طولانی که فرو می دهد ) و تو آرام و با صدای آسمانت می خوانی و خوانده ای که شاهزاده ای که شاهزاده ای که شاهزاده ای که بیاید و ... بیاید و با اسب سفید و باقی ماجرا ... ( سکوت ) نشنیده ای که ... برایت خوانده اند ... ( سکوت ) خوانده اند و به غمزه ای که خدا را که خدا را دیوانه ی سیاهیِ رنگ پریده و پیچ و تابِ تنت ... که دیوانه ی آن مستِ چشمت ... خود منم ... ( سکوت ) دلبندم !

 

( صحنه تاریک ، موسیقی به میزان لازم ، نور به تصویر باز می شود ، اصوات مرد نامفهوم است )

 

 

 

 

تصویر :

 

مرد روی زمین در امتدادِ نوری افتاده و خود را به سوی نور می کشد ؛ راهش خاکی ست و او با نفس نفس زدن خاک فراوان به پا می کند و گه گاه تک سُرفه های آزاردهنده ای از انتهای جانش بیرون می زند و خاک را هواتر می کند ؛ مقابل نور روی زمین پارچ عرقی سفید رنگ است ؛ به آن می رسد و لاجرعه قصد سرکشیدن دارد که گلویش را به تلخی می زند و تُف می کند ؛ پس از درنگی تصمیم می گیرد و روی سر و صورتش هم می ریزد . تاریکی.

 

***

 

صحنه ی ششم

 

مرد : تو می خندی و باد در پیچ و تابِ آن لباس سفیدت پیچ و تاب می خورد ... تو توی دل این عکس ها ... پسِ پُشتِ آن عینکِ تیره ات به چه فکر می کنی ... نمی دونم ... نمی دونم ... واقعن
نمی دونم ... به همون خدا که می گی گاه هست و گاه نیست ... گاه خوابه و گاه بیداره ... نمی دونم غم بزرگ پشت مردمکانت چیست ... اما اسم خدا که اومد بذار برات بگم که من فکر می کنم و باور دارم هم هست همیشه و هم بیداره همه وقت ... اگه نبود و بیدار هم نبود همیشه ، پس این برق عشق توی چشم مستت از کدوم بشری ساخته ست ... آدما تو کار روز و شبشون موندن ، حالا رنگ و لحن و برق و مستی چشمای تو ؟! ... این دیگه از اون حرفاس ... این منم ... این انسانِ گاهی خوابه و گاه نیست انگار ... این منم ... منم که گاهی خواب می مونم گاهی جا می مونم از اون چشمات و پیچ و تاب تنت که باد تو پیچ و تابش تو لمسِ لباس سفیدت پیچ و تاب می خوره ... جا می مونم انگار ... خواب می بینم تو رو توی عکسا که می خندی و چشمات که مسته ... خواب تو و مست چشمات و پیچ و تابِ تنت تو باد که خوابم می ذاره ... خوابم می بره و ... خواب تو رو می بینم و خواب می مونم من ... تو نمی خوای ها ! بدت می آد ... تکراریه برات تکرار تمام این خواب انگار ... اما من بازم خوابم می بره و ... خواب تو رو می بینم ... به همون خدا که می گی گاه هست و گاه نیست ... غم بزرگ پشت مردمکانت چیست رو می بینم که تو عکسا همه ش می خندی با چشم باز و با چشم بسته بازم می خندی و من ... خوابم می بره و ... خوابم می بره و ... خوابم می بره و ... خواب تو رو می بینم ...

 

( صحنه تاریک ، موسیقی به میزان لازم ، نور به تصویر باز می شود ، اصوات مرد نامفهوم است )

 

تصویر :

 

مرد بی حرکت گوشه ای افتاده ، ( به شکلی که گویی از پُشت ، جوری که صورتش برعکس ولی رو به ما-تماشاگر باشد ) سیم های شوک الکتریکی به دست ها و پیشانیِ او وصل اند و پشت سرش داخل ظرف آب قرار دارد . پس از هر چند لحظه ای با شوکی می لرزد و چشم باز می کند ،
بی فریادی و دوباره بی جان می ماند.

 

***

 

صحنه ی هفتم

 

مرد : خدایا قسم به واژه ی بزرگ عشق که از عذابت در امانم بدار ... الاهی الاهی الاهی ... ( سکوت )

تحمل سنگین بار این تنهایی تنهایی تنهایی تنهایی تنهایی را ... به من دِه و ریشخند خلایق را و دهانی را که می بویند و ... وَ تو هم ... با اون چشات با اون چشات با اون چشات ... با اون صدات که آسمونی خوندی برام که با اون چشاش با اون چشاش با اون چشاش ... ( سکوت ) الاهی الاهی الاهی ... ( سکوتی طولانی . اندکی بر خود مسلط می شود )

این ، یکی از اشعار پنجمین مجموعه ی شعرهای چاپ نشده ام است که در سال 80 تا 84  ، کوشیده ام برخی از سطرهایی را که از بامدادِ شاعر از کودکی در حافظه ی مخفی ام نگه داشته ام ،
باز سُرایم ؛ که یادش زنده و جاوید باد ! هان ؟ ... هان ؟ هان بله ... آخرین مجموعه ای که از من چاپ شده سال 77 بوده که بعد از دو سال مهر اکیدن ممنوع در سال 75 ، در وزارت عطاءالله خان اجازه گرفت و چاپ شد که بچسبد به پیشانی زمان و زمانه اش الاهی ! حالا حساب کنید از آخرین شعرهای اضافه شده در سال 76 به اون مجموعه ، 7 تا مجموعه دارم همه توقیف ... یا غیر قابل چاپ .... که میانگین می شه هر دو سال تو این سالا یه مجموعه ؛ البته با این وصف که دو سالی هم هست شعر نمی گم .... یا اون قدر جدّی و مهم نیست یا زدم قاطیِ نمایش نامه ها به عنوان بخش های عاشقانه یا شاعرانه مثلن ! اینه دیگه ... تازه ... تازه ( سکوت ) این حرفارم که خودت بو کردی و ... آره ... آره ... اون چه نه ! اون که این بار توقیف شد ... من بودم ... من ... من که همیشه توقیف نگاه تو ام ... آن که همیشه توقیف تو و لبخند و مستِ چشمانِ توست ، خود منم ... دلبندم ... و ... و .... و حالا فصلی برای پایان که بشنویم با صدای خود شاعرِ بی پدر مادرش ، بشنویم ... :

 

تصویر و صدای راوی

 

( از ابتدا تا اواخر صدای راوی می بینیم ، مرد آرام راه می رود ؛ می نشیند ؛ پارچ عرق را کمی
می نوشد و تلخیِ طعم و دوباره می نوشد و با نگاهی به آن ، تصمیمی می گیرد ؛ روی سر و روی خود می ریزد ؛ دراز می کشد و فندک می کشد و به صورت خود نزدیک می کند ؛ تاریکی محض و حالا شعله که در آخرین سطر شعر خاموش می شود و تاریکی و ناگهان دورش روی زمین حلقه ی آتشی باز می شود و به سرعت و تا پایان می سوزد ... )

 

صدای راوی ( شاعر ) از پخش :

 

برای بزرگیِ آن کلام

برای گفتن و دیدن

برای آن روزگار که جفا کردم و جفا کرد مرا .

برای زندگی

برای بودن و ماندن

آه  و  آه             که دهانت را می بویند          مبادا گفته باشی !

 

برای بزرگیِ آن کلمه آن کلام .

برای واژه تمامِ واژگانِ بزرگی که از آن چشمی بستی و بسته بودم هزاران و هزار

برای این دل           که شهر آشوبِ پُر تشویشِ بی اعتبار و خسته و گُریزانِ از اعتماد .

برای این همه واژه       این همه کلام         که معنای دیگری می دهد این روزگار              به این همه واژه این همه کلام .

برای تو      برای تو که گر چشم از آن چشمانِ درشتت        خسته و بی اعتبار

دستی به لطافتِ تو       چشمی به ظرافتِ انتظار .

آه اگر چشم از آن همه چشم و آن همه خندان که تویی بر این خسته ی بی اعتبار !

 

آی باورِ این خسته     باورِ این شکسته    باورِ این بسته کجاستی پس برای تو

 برای این انتظار ؟

 

آه  و  آه       اگر که دهانت را می بویند !

 

جان به جهان و

دل به زمان و

چشمی به انتظار .

آری که دل     آری که تو     آری که این بسته     آری که این دلبسته ی تو اَم .

 

آه  و  آه      که دهانت را می بویند      مبادا گفته باشی !

 

برای این واژه  برای این همه کلامِ بی اعتبار

برای تو      برای هر کلامِ نگفته     برای واژگانِ توی چشم هات

برای معنای این روزگارِ بی معنای بی اعتبار .

برای دیدن و گفتن         برای زندگی

برای زنده بودن و ماندن       برای دل دلِ انتظار .

 

آی  و   هزاران هزار  آی و هزاران هزار     آی !

 

گر  اگر  که دهانت را می بویند        مبادا که واژه آن کلمه آن کلام

می بویند و   مبادا گفته باشی و گفته باشی و گفته باشی     آن هزاران هزار

مبادا که گفته باشی        دوستت دارم !

 

آی      که

مبادا  و      مبادا  و     مباد !

مرداد 1384- تهران

مرد : و اینک ... اینک که زمستان و سرما و تنهاییِ سیاه و سفیدِ اسفند 1388 ، اسفند و سفید و پوست تنت به پیچ و تاب و ... حالا ... من دستم تو خواب و بیداری دراز می کنم به التماس لمسی و به خواهش نوازشی و به تمنای عطر بوسه ای شاید ...

( سکوت و مانده به جایی و بغضی که فرو می دهد ) تو ... تو نرفتی ؟ ( سکوت ) ... رفتی ؟ ... ( نفسی بلند ) حالا که ... حالا که هستی بذار تا ابد ... تا وقتی هنوز این نفس صدا ازش درمیاد بگم برات ... حتا اگر خسته باشی ازم عزیزم ... عزیز دلم ... عزیزِ ... دلم ... اشتباه می کنی اشتباه می کنی اشتباه می کنی که انقدر با این دل که گفته بودند گفته بودند گفته بودند که دهانمان را می بویند
می بویند می بویند ... گفته بودند که دهانمان را می بویند گفته بودی گفته بودی گفته بودی پیش از آن که پیش از آن که پیش از آن که در اشک غرقه شوم غرقه شوم غرقه شوم ، از عشق از عشق از عشق ... پیش از آن که در اشک غرقه شوم  ... از عشق ... چیزی بگو ... وَ ... ( سکوتی طولانی ) تو !
( موسیقی و تاریکی و آرام گرفتن شعله های اطراف مرد )

 

 

( نمایش به پایان رسیده است ! )

 

تهران . اسفند

درباره :
بازدید : 1574
امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 1

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط marziye_nazari در تاریخ 1393/11/24 و 18:52 دقیقه ارسال شده است

شکلک merciشکلک

این نظر توسط mohammad در تاریخ 1393/08/09 و 19:42 دقیقه ارسال شده است

سلام
مرسی از وبلاگ خوبتون
شما واقعا دارید به بازیگرای تئاتر که اول راه اند کمک میکنید با قرار دادن نمایشنامه های خوبتون
مطمئن هستم یکروز این بزرگترین وبلاگ نمایشنامه میشه
پاسخ : به امید روزهای آینده


کد امنیتی رفرش


قالب وبلاگ