عنوان : لیدی گاگا   نویسنده: محسن عظیمی به من نگو لیدی‌گاگا براساسِ داستان کوتاهِ «زنی که هر روز ساعت شش می‌آمد» نوشتهٔ گابریل گارسیا مارکز نوشتهٔ محسن عظیمی    
نمایشنامه لیدی گاگا(محسن عظیمی)

عنوان : لیدی گاگا

 

نویسنده: محسن عظیمی

به من نگو لیدی‌گاگا
براساسِ داستان کوتاهِ «زنی که هر روز ساعت شش می‌آمد» نوشتهٔ گابریل گارسیا مارکز
نوشتهٔ محسن عظیمی
 
 
بازی‌ها:
زن
مرد
 
 
 
 
مرد موزیکی گذاشته و هم‌ریتم موزیک پشت پیشخوان شروع می‌کند به نظافت کافه. با چهره‌ای گرفته بی‌هیچ صحبتی مثل مرده‌ای متحرک وارد کافه شده می‌شود و روی چهارپایه‌ای نزدیک پیش‌خوان می‌نشیند؛ فقط با دست‌هایش ور می‌رود و عصبی به‌هم می‌مالدشان خیره به پنجره… مرد متوجه او نمی‌شود چون دارد ساعت دیواری را که روی چند دقیقه مانده به دو است تمیز می‌کند و بعد نگاهی به ساعت مچی‌اش کرده؛ خوشحال از این‌که ساعت دیواری دقیق است سرجاش می‌گذارد. برمی‌گردد متوجه زن می‌شود؛ جاخورده ولی طوری که زن متوجه نشود از بین کاغذهای پراکنده گوشهٔ پیشخوان کاغذی را برداشته از پشت به زن نزدیک شده و کاغذ را جلوی صورتش می‌گیرد. زن هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهد؛ گویی آن‌جا نیست. مرد با گوشهٔ کاغذ روی لبان زن می‌کشد، زنی گویی به خودش آمده باشد یک‌باره عصبی کاغذ را کنار می‌زند.
 
زن: آ… چی کار می‌کنی؟
مرد: کجایی؟!
زن: چه می‌دونم.
مرد: شعر امروزه، نمی‌خوای بخونمش برات؟
زن: ساعت چنده؟
مرد: دقیقاً همین الان عقربه بزرگه افتاد رو دوازده، کوچیکه رو دو…
 
مکث. زن چیزی نمی‌گوید؛ به سوی پنجره رفته نگران بیرون را نگاه می‌کند.
 
مرد: (شوخی‌کنان) لیدی گاگا جون کی اومدن که من نفهمیدم؟!
زن: تو هیچ‌وقت نمی‌فهمی؟ لیدی گاگا جونم عمه‌ته!
مرد: این حرفت یعنی این‌که ما مردها نفهم تشریف داریم؟!
زن: شما مردها نه؛ فقط تو!
مرد: این حرفتم یعنی اینکه من مرد نیستم… ها؟
زن: هستی؟!
مرد: بذار فکر کنم (خودش را ورانداز می‌کند) کله‌م که طاس نیست، سیبیل میبیلم که باد با خودش برده، شیکمم که می‌بینی صافه صاف عینهو کف دست پاهامم که… خودت بهتر می‌دونی بعد از هر صد قدم باید بشورم…
زن: پس دیگه زر نزن!
مرد: چشم، هرچی لیدی گاگا جون بگن.
زن: یه بار دیگه اسم این زنیکه گاگا رو بیاری من می‌دونم و…
مرد: باشه، غلط کردم. (مکث) اصلاً می‌دونستی این جملهٔ پُرطمطراق غلط کردم رو کی برا اولین‌بار گفته؟
زن: اذیت نکن حوصله ندارم.
مرد: نه! یه کم فکر کن (با لحنی شاعرانه) غلط کردم… ببین چقدر شاعرانه‌س… (با لحنی شاعرانه‌تر) غلط کردم…
زن: بسه دیگه کیا…
مرد: چشم… (با همان لحن شاعرانه‌ترش) غلط کردم. اگه اجازه بفرمایین من گورمو… یعنی می‌رم مث هر روز تیرامیسوی مخصوص لیدی گ… ببخشید جناب‌عالی رو به‌همراه تلخ‌ترین قهوه ممکن آماده نماییم. اجازه می‌فرمایید لیدی!
زن: (عصبی) کیا؟!
مرد: جان کیا؟!
زن: لطفاً برو گم شو!
مرد: (با لحن غلیظ شاعرانه) من سال‌هاست گم‌گشتهٔ گیسوهای گیرای توام، آه ای لیدی من! لیدی گاگای به قا قا دادهٔ من.
زن: (عصبی‌تر) برو!
مرد: به رووی شخم چشمانم لید…
زن: (داد می‌زند) کیا…
 
مرد می‌رود و زن دوباره نگران از پنجره خیره می‌شود به بیرون…
 
مرد: نه تو امروز یه چیزی‌ت می‌شه.
زن: آره امروز با روزهای دیگه خیلی فرق می‌کنه؟
مرد: امروز فرق نمی‌کنه تو یه چیزی‌ت هست… امروزم عین هر روز تو ساعت دو اومدی، من تیرامیسوی مخصوص و تلخ‌ترین قهوه ممکن رو درست می‌کنم برات، شعر امروزمو می‌خونم برات…
زن: نه خیرم… (مکث) فرق امروز اینه که من ساعت دو نیومدم.
مرد: امکان نداره یه ثانیه این عقربه‌ها بخوان این‌ور اون‌ور کنن؛ از تیک‌تاک می‌ندازمشون!
زن: منظورم چیز دیگه‌س؟
مرد: مثلاً چه چیز دیگه‌س؟!
زن: منظورم اینه امروز من ساعت دو نیومدم از یه ربع به دو این‌جا بودم.
مرد: بی‌خیال… یعنی تو یه ربع تموم اینجا بودی من ندیدمت؟!
زن: تو هیچ‌وقت منو نمی‌بینی!
مرد: سربه‌سرم نذار لیدی… دیگه اینقد گیج نیستم که تو یه ربع تموم این‌جا باشی نبینمت.
زن: حالا فکر کن هستی چی می‌شه؟!
مرد: خب چیزی که نمی‌شه؛ راستم می‌گی یه ربع این‌ور اون‌ور فرقی به حال کسی نداره.
زن: ولی به حال من داره!
مرد: (شوخی) چی داره؟!
زن: فرقش اینه که تو قبول کردی من از بیست دقیقه به دو این‌جا بودم.
مرد: جانم؟! (نزدیکش می‌رود) ببینم چشاتو… (جدی اما درحال بازی) اوه اوه این خون چیه؟
زن: (دستانش را نگاه می‌کند) کدوم خون؟!
مرد: خون جلوی چشاتو گرفته لیدی، بدجوری‌ام گرفته…
زن: (عصبی) کیا! (مکث) دیشب اصن خوابم نبرد.
مرد: مث هر شب.
زن: بدتر از هر شب… تازه صبشم نتونستم بخابم…
مرد: چرا؟! خب می‌خوابیدی؟
زن: آقامون تازه دم‌دمای صب از مأموریت یه هفته‌ای‌شون تشریفشونو آوردن.
مرد: به‌به، به سلامتی… تیغی، دشنه‌ای چیزی‌ام سوغاتی براتون آوردن؟
زن: بخوره توو سرش سوغاتی!
مرد: نمی‌خوای برات بخونمش؟
زن: بذار برای بعد… (مکث) قبول کردی دیگه؟
مرد: چی رو قبول کردم؟!
زن: این‌که من از بیست دقیقه به دو اینجا بودم دیگه؟
مرد: ای بابا… آقاجان اصن تو از بیست و چهار ساعت پیش این‌جا بودی، اصلاً تو از روز ازل اینجا بودی لیدی من! از همان روز نخستین… (با لحن شاعرانه) عریانم کن؛ عریان‌تر، نه این برگ را هم بردار! بگذار برگردیم به روز نخستینمان، هر چه دلت خواست سیب بخور، گندم، خربزه، خیار، اصلاً این برگ را هم بخور، ما رانده نمی‌شویم لیدی من نترس! قرارشده قصه را از ابتدا بنویسیم؛ باهم، قصه‌ای که نه خدا دارد، نه شیطان، فقط من دارد و تو و دو تنِ عریان، قصه‌ای که نه بود دارد، نه نبود، نه به سر می‌رسد و نه کلاغی دارد که به خانه‌اش نرسد، غیر از خدا هیچ‌کس نبود هم نه ندارد به‌جاش غیر از من و تو هیچ‌کس نبود دارد، نه لیدی من! نه لیدی گاگای به قاقا دادهٔ من! قصهٔ ما نه هابیل دارد، نه قابیل، نه سنگ و نه دسته‌بیل و نه داروین و نه میمون و نه نظریه‌های شخمی‌تخیلیِ هردَمبیل…
زن: حوصله شعر ندارم کیا.
مرد: اینا که شعر نیست لیدی! شرت ماماندوزه! حالا چه گیری دادی لیدی آخه…
زن: گیر نیست؛ فقط باید یادت باشه من از بیست دقیقه به دو این‌جا بودم.
مرد: باشه تو از بیست دقیقه به دو اینجا بودی… تو جون بخواه لیدی گاگا… آ… (زن عصبی دنبالش می‌کند، مرد فرار می‌کند) نکن، نکن نکن… بابا… دیوونه…
 
مرد می‌رود پشت پیشخوان زن می‌ماند.
 
مرد: فقط یه شرط داره!
زن: شرط، بی‌شرط!
مرد: نه دیگه شرطش اینه یه دهن برام بخونی! البته شعر امروزمو بخونی چون آهنگین سرودم امروز، جون می‌ده واسه آواز اونم آوازی که از حنجره طلایی لیدی گاگا بیرون…
 
یک فنجان به‌سویش پرتاب می‌کند مرد جاخالی می‌دهد.
 
مرد: آخ … باشه، باشه غلط غلط کردم… آخ آخ خون اومد ها…
زن: من میگم حالم خوب نیست تو بدتر دلقک‌بازی درمی‌آری… چی شد حالا؟
مرد: فکر کنم شیکست؟!
زن: چی شیکست؟!
مرد: فنجون دیگه!
زن: بمیری!
مرد: (شاعرانه) می‌میرم؛ من هر روز از چشمانِ تو می‌افتم و تکه‌تکه می‌شوم و می‌میرم. اصلاً اگر بخواهی خودم را می‌کشم؛ نگران نباش بازگشت من برعکس همه به‌سوی توست.
 
مکث
 
مرد: چطور بود؟
زن: یعنی واقعاً تو حاضری به خاطر من خودتو بکشی؟
مرد: بستگی داره!
زن: حتماً به این‌که با چی خودتو بکشی ها؟
مرد: نه! هرگز، بستگی داره به این‌که تو واقعاً بخوای!
زن: خب اگه بخوام حاضری کس دیگه‌ای رو هم بکشی؟
مرد: باز هم بستگی داره!
زن: حتماً به این‌که من واقعاً بخوام.
مرد: نه بستگی داره به این‌که با چی بکشم.
زن: کیا من دارم جدی حرف می‌زنم ها…
مرد: مگه من شوخی دارم با تو؟!
زن: چرا؟!
مرد: چرا چی؟!
زن: چرا حاضری اگه من بخوام…؟
مرد: واقعاً…
زن: اگه واقعاً بخوام خودتو یا کس دیگه‌ای رو بکشی؟!
مرد: عشق لیدی من! عشق! عشقی که عیان است چه حاجت به شیرین‌بیان است!
زن: لطفاً جدی باش!
مرد: چشم.
زن: دروغ می‌گی مث…
مرد: مث چی؟! لطفاً نگو سگ که اون روی سگم بالا می‌آد.
زن: کدوم روی سگت؟!
مرد: گربه شاخ داره؟!
زن: منظور؟
مرد: سؤال کردم همین‌جوری!
زن: بستگی داره.
مرد: به چی؟!
زن: به این‌که آسه بری بیای یا نه!
مرد: آفرین!
زن: چه ربطی داشت کیا؟!
مرد: به چی لیدی؟!
زن: به سؤال من؟!
مرد: مگه حتماً باید ربط داشته باشه… این همه چیز بی‌ربط تو این دنیاس این سوالم روش…
زن: منو چی؟!
مرد: تو رو چی؟!
زن: اگه واقعاً بخوام حاضری منم بکشی؟
مرد: اگه (تأکید بیش از حد روی واقعاً) واقعاً بخوای، آره.
زن: چرا؟!
مرد: تلخ‌ترین قهوه ممکن آماده شد.
زن: چرا حاضری اگه واقعاً بخوام خودتو، یکی دیگه رو و منو بکشی؟
مرد: چون عاشقتم لیدی… چون (شاعرانه) بی‌تو نه می‌توانم سیگار بکشم، نه درد، نه نفس!
 
زن: ولی من نیستم.
مرد: مهم نیست.
زن: خودتم خوب می‌دونی حاضر نیست با تو حتی یه لحظه هم زندگی کنم.
زن: چه ربطی داره؟
مرد: چی؟!
زن: زندگی به عشق هیچ ربطی نداره!
مرد: حتماً مث گربه و شاخ؟!
مرد: بله لیدی! هیچ ربطی نداره من فقط عاشقتم همین… درسته (شاعرانه) دستانم خالی و کوتاه است
ولی لبم پُر از بوسه است تا همین که لب تَر کنی رودی شود روان، روی رودبارِ تنت…
زن: ولی من حاضر نیستم حتی تو منو ببوسی.
مرد: نمی‌تونم ببوسمت لیدی نمی‌تونم… چون (شاعرانه) هیچ‌وقت تیرانداز خوبی نبودم؛ حتی وقتی به جای گلوله تفنگم را با بوسه پر کردم و به جای پیشانی، لبانت را نشانه رفتم اما باز هم تیرم به خطا رفت، به جای لبت، تیرم به پیشانی‌ات خورد.
زن: (خنده‌ای تلخ روی لبانش می‌آید) هه…
مرد: من جسمتو نمی‌خوام لیدی ولی هر کاری برات می‌کنم، خودتم خوب می‌دونی!
زن: مثلاً چه کاری؟
مرد: هر کاری…
زن: شوشوم چی؟!
مرد: شوشوت چی؟!
زن: شوشوم! حاضری اونم بکشی اگه واقعاً من بخوام؟
 
مکث
 
مرد: بله، حاضرم.
زن: حاضری چی؟!
مرد: حاضرم شوشوی محترمتونو بکشم اگه تو واقعاً بخوای.
زن: دروغ می‌گی.
مرد: من هرکاری به‌خاطر تو می‌کنم… چون من تیکم و تو تاکم… (کاغذی برداشته و از رویش می‌خواند) تیک‌تاک تیک‌تاک تیک‌تاک تیک تیک تیک‌تاکم باش تو که تاکم باشی انگورهای گیسوانت شراب نشده مستم می‌کنند مولانا را به گُه خوردن خواهم انداخت تا شمس از یادش برود و توی مولوی باربری یاد بگیرد…
زن: تیک‌تاک تیک‌تاک…
مرد: فردوسی را به پاسِ بسی رنج‌بردنش در آن سال سی و عجم که خود واژه‌ای‌ست عربی زنده‌کردنش به پارسی به استخدام وزارت آموزش‌وپرورش درمی‌آورم تا ناظمِ دبستان شود و اگر نخواست به‌جای مجسمه‌اش وسط میدان فردوسی انجام‌وظیفه کند.
زن: تیک‌تاک تیک‌تاک
مرد: به حافظ خواهم گفت فال‌گیری بیش نیست زیر پل حافظ
زن: تیک‌تاک تیک‌تاک
مرد: سعدی را واگذار می‌کنم به دخترش و دخترش را به خیام و خیام را مجبور می‌کنم تا سرِ خیابانش به جای رباعی مونولوگ بنویسد
زن: تیک‌تاک تیک‌تاک
مرد: سعدی را می‌فرستم برود روی سر در سازمان ملل را پاک کند به‌جاش بنویسد نه بنی‌آدم اعضای یکدیگرند نه آفرینشی در کار است و نه گوهری چو عضوی به درد آورد روزگار هم کار دگر عضوها بوده
زن: تیک‌تاک تیک‌تاک
مرد: باباطاهرِعریان را دعوت می‌کنم به تئاتر تا سرچهارراهِ ولی‌عصر گشت ارشاد ببردش آن‌جا که عرب نی هم
نتوانست بیندازد مو گفتن از یادش برود و ترانه‌های جلفِ عربی بلغور کند.
زن: تیک‌تاک تیک‌تاک…
مرد: به زکریای رازی دور میدان رازی چند بطری از این عرق‌های سگی که خود برادرانِ بسیجی پخش می‌کنند بین ملتِ شهیدپرور می‌دهم تا کور شود و به جای الکل مخدری کشف کند که خماری نداشته باشد هیچ‌گاه
زن: تیک‌تاک تیک‌تاک (زن زیرلب تیک‌تاک را تکرار می‌کند)
مرد: کفش‌های سهراب را زیر بغلش می‌گذارم و با اردنگی راهی کاشانکش می‌کنم و مجبورش می‌کنم صبح و ظهر و شام ماهی بخورد. فروغ را با یک پری گردن‌کلفتِ بزرگ می‌فرستم لندن پیش ابراهیم گلستان سیگاریِ اخوان را به رستم می‌دهم تا او هم دست‌به‌دست بدهد به سهرابش برای نیما یک پایپ می‌خرم و به اندازهٔ یوش شیشه بارش می‌کنم تا دیگر کسی را چشم در راه نماند و از یادش بکاهد شاملو را به حلبی‌آباد می‌برم تا با آیدا زندگی راحت‌تری داشته باشد. صادق هدایت را میهمان می‌کنم به کافه کا و قهوه‌ای تلخ با طعم قرص برنج گیج قرص برنج بی‌خیال صادق و هدایت و بوف و کورش و و و می‌روم سراغ عباس نعلبندیان و نمی‌گذارم آن قرص‌های لعنتی را بخورد…
زن: شونزده تا دیازپام پانزده تا اکسازپام ده تا کدئین هفده تا دیکلوفناک و و و…
مرد: همه را یک‌جا خودم می‌خورم تا این مستی از سرم بپرد بعد که پرید تو را بلند می‌کنم و می‌برم کنج خیالم تا دیگر هیچ نامردی مردانگی‌اش را به رُخت، رُخِ خسته و تب‌دارت نکشد تا آفتاب‌ندیده بمانی و آفتابم باشی لب بام خیالم و بتابانی‌ام روی تب‌وتاب تنِ تب‌دارت…
زن: و برایت به جای فلسفه شال می‌بافم از دست این سرمای لاکردار
 
سکوت
 
زن: برام خیلی جالبه!
مرد: چی جالبه؟!
زن: اینکه تو حاضری به خاطر من دست به قتل بزنی…
مرد: چرا نزنم؟! من که چیزی ندارم از دست بدم پس دست می‌زنم…
زن: کی فکرشو می‌کرد پشت این چهرهٔ معصوم یه قاتل پنهان باشه… کسی که همه دوسش دارن، چشاش همیشه خندونه… هر روز برای من یه شعر تازه می‌گه… هیچ‌وقت شعرهاشو چاپ نمی‌کنه چون فقط برای من می‌گه…
مرد: البته این‌که مجوز هم بهشون نمی‌دن اضافه کن…
زن: هر روز تلخ‌ترین قهوه ممکن رو با تیرامیسوی مخصوص برای من آماده می‌کنه؛ یه قاتل باشه…
مرد: تو فکر می‌کنی قاتلا شاخ دارن؟!
زن: (می‌خندد؛ خنده‌ای تلخ) مث گربه‌ها؟!
مرد: نه امروز یه چیزی‌ت می شه تو! حالت خوب نیست شاید بهتره بری خونه بخوابی…
زن: نه خیلی هم خوبم! خیلی… از هر روز بهترم چون دیگه خیالم راحته…
مرد: نیستی.
زن: بیا.
مرد: کجا بیام؟
زن: این‌جا!
مرد: (نزدیکش می‌رود) بله.
زن: جلوتر!
مرد: بیا!
زن: بازم.
مرد: چی می‌خوای؟!
زن: می‌خوام یه بار دیگه اون حرفتو تکرار کنی!
مرد: کدوم حرفمو؟
زن: اینکه حاضری اگه واقعاً من بخوام شوهرمو بکشی!
مرد: حاضرم اگه واقعاً تو بخوای شوهرتو بکشم.
 
سکوت
 
زن: چرا؟!
مرد: چراشو که گفتم لیدی!
زن: پس اگه من خودم این کار رو کرده باشم حتماً ازم دفاع می‌کنی، نه؟
 
کیا لبخند می‌زند.
 
زن: لطفاً جواب بده اگه من خودم این کار رو کرده باشم ازم دفاع می‌کنی؟
مرد: نمی‌دونم… ولی … شک نکن گیر می‌افتی … مگه اینکه ردی از خودت جا نذاشته باشی یا…
زن: یا یه آدم مطمئن شهادت بده توو اون لحظه پیش اون بودم.
مرد: البته هر دوی این یاها لازمه و شاید یاهای دیگه…
زن: مثلاً یه آدم مطمئن مثل تو…
مرد: من؟! (لبخند می‌زند) مطمئن؟!
زن: آره! این دور و بر همه به تو اعتماد دارن سرت قسم می‌خورن… مثلاً صاحاب همین کافه… خودت گفتی به باباشم اعتماد نداره ولی این‌جا سپرده به تو و با خیال راحت یه پاش اون‌ور دنیاس یه پاش این‌ورش…
 
کیا می‌خندد.
 
زن: دروغ میگم؟!
 
کیا شانه بالا می‌اندازد.
 
زن: راست میگم دیگه… مطمئنم تو تا حالا توی عمرت یه بارم دروغ نگفتی!
مرد: خب نیازی نبوده بگم.
زن: یعنی اگه نیاز بود می‌گفتی؟!
مرد: تا در چه حدی باشه اون نیاز مثلاً اگه رییس‌جمهور بودم خب حتماً می‌گفتم… هشت سالشم می‌گفتم…
زن: رییس‌جمهورم می‌شدی نیاز نبود دروغ بگی چون همه حرف تو رو قبول دارن.
مرد: شغل تازه گیر آوردی ها؟! به شرطه؟! قرمزه؟! شیرینه؟! کیلو چند؟!
زن: مسخره!
 
زن دوباره از پنجره بیرون را نگاه می‌کند.
 
زن: حالا جدی اگه نیاز باشه حاضری به خاطر من دروغم بگی؟!
 
کیا کنارش رفته زل می‌زند توی چشم‌هاش
 
مرد: چی کار کردی لیدی؟
 
سکوتی سنگین… لحظاتی توی چشم هم می‌مانند. زن می‌رود می‌نشیند.
 
مرد: جدی چه غلطی کردی؟!
زن: بی‌خیال… فقط خواستم یه چیزی بگم وقت بگذره…
مرد: وقت می‌گذره چه تو چیزی بگی، چه نگی، چه بخوای بگی، چه نخوای بگی… زمان می‌گذره هیچکی هم نمی‌تونه نه جلوی تیکشو بگیره نه تاکشو…
 
زن خیره در خودش با دستاش ور می‌رود؛ می‌رود دستاش را می‌شوید.
 
مرد: نمی‌خای بگی؟
زن: چی بگم؟!
مرد: که مرد بود یا زن؟!
زن: کی؟!
مرد: ژولیت! لیلی دیگه لیدی من!
زن: شایدم اصلاً نیاز نباشه…
مرد: چی نیاز نباشه؟!
زن: اینکه کسی رو بکشی!
مرد: هیچ‌وقت جز کشتن خودم و یه کس دیگه نیازی ندیدم کسی رو بکشم.
زن: خودت و … کی؟
مرد: هه…
زن: عشق دوران بچگی‌ت که چارتا بچه داره حالا…
مرد: نچ…
زن: پس کی؟!
مرد: ولش… حالا چی کار کنیم می‌خوای بکشمش یا نه؟!
زن: کی رو؟
مرد: ژولیتو… شوشوخانت رو دیگه!
زن: نه! دیگه نیازی نیس…
مرد: چرا اون‌وقت؟
زن: چون دیگه شوهرم نیست.
مرد: یعنی چی؟
زن: یعنی دیگه نمی‌رم پیشش.
مرد: بالاخره تصمیمتو گرفتی ها؟! تصمیم گرفتی بذاری کنار این فاحشگی دایمی رو… باور کن حیفی تو حیفه با اون… به‌ش گفتی حالا؟
زن: آره.
مرد: قبول کرد؟
زن: که چی؟
مرد: که جدا شین؟
زن: باید قبول کنه!
مرد: پس نکرده.
زن: دیگه نمی‌تونه نکنه.
مرد: چرا نمی‌تونه؟ اون که هر کاری تا حالا خواسته کرده… باور کن… ولش کنی تلخ‌ترین قهوه ممکن رو برات درست می‌کنم هر روز مجانی مجانی با تیرامیسوی مخصوص… اصن تو با این همه زیبایی لب تر کنی خواستگارا پاشنه در این کافه که سهله پاشنه در زمین و زمونو می‌کنن برات…
زن: موضوع اصن این نیست کیا! موضوع اینه من دیگه نمی‌خوام با هیچ مردی باشم! می‌خوام مال خودم باشم. با خودم باشم؛ خودِ خودم…
مرد: با هیچ مردی؟! حتی من؟!
 
زن نگاهش می‌کند.
 
مرد: آها من که مرد نیستم؛ یادم رفت… خیلی خوبه موافقتم شدید…
زن: دارم می‌رم کیا؟!
مرد: کجا هنوز که…
زن: برا همیشه… دیگه از دستمم راحت می‌شی… محو می‌شم… دور می‌شم… یه شعر داشتی محو می‌شوم دور می‌شوی…
مرد: دور می‌شوم مثل یک تابلوی مضحک و دروغ‌گو که نوشته هیچ‌کس تنها نیست وقتی نگاهم می‌کنی از لابه‌لای جمعیت ِ چپیده توی آخرین قطار این مترو… محو می‌شوی توی تونلی تاریک مثل آخرین قطار این مترو که نه نفس‌نفس زدن‌های مرا می‌بیند نه عرق‌هایی که از خشتکم سرازیر است نه گل‌سرخ روییده توی دستانم…
زن: (گویی با خودش آماده با صدای بلند) می‌رم و دیگه هیچ‌وقت برنمی‌گردم توی این خراب‌شده! می‌رم اون‌قد دور می‌شم که اگه یه بار پشیمونم بشم… نه پشیمون چرا بشم؟
مرد: خوبه! خیلی خوبه که تونستی این تصمیمو بگیری اونم تنهایی…
زن: تموم شد کیا تموم! دیگه اون زنی که هر روز می‌دیدی دود شد با همین سیگار همین الان دود شد، خاکسترشم دیگه نیست… (مصمم) همین الان این تصمیمو گرفتم؛ راستش همین الان با کشیدن این سیگار… خیلی وقت بود به‌هش فکر می‌کردم ولی حتی نمی‌تونستم بگمش، حتی به تو که زیر و بَمَمو می‌دونی… حتی به خودم که انگار تازه پیداش کردم… خودمو خودِ خودمو که هیچی نیست هیچی؛ چون هر چی تو آینه به‌ش نیگاه می‌کنم یه لایه غبارگرفته گه روشو پوشونده… یه لایه ضخیم و منجمد که با شستن نمی‌ره با … با… فقط باید از ته کندش… کندش و دورش انداخت…
مرد: خیلی‌وقت بود می‌خواستم بهت بگم ولی می‌دیدم … یعنی می‌دونی دوس داشتم خودت بهش برسی… دوست دارم خود این جماعت برسن به اینکه باید بکَنن… خیلی خوبه کندن… خیلی… به همون اندازه که این آهنگ خوبه کَندنم خوبه… گوش کن! جانم!
 
لحظاتی می‌گذرد. مرد غرق آهنگ است ولی زن دستپاچه و نگران دستمالی توی دستش گرفته و ریش ریش می‌کند؛ یک‌باره می‌رود آهنگ را قطع می‌کند.
 
زن: به نظر تو اگه یه زنی مردش رو بکشه باید اعدام بشه؟
مرد: چی می‌خوای بگی لیدی؟ چرا راحت حرف نمی‌زنی؟
زن: ببین یه زنی رو در نظر بگیر که خودشو به جای این‌که موقت بفروشه دائم می‌فروشه یعنی خودش نه، بابا ننه‌ش می‌فروشنش به یه مردی که فقط پول داره… فقط… پول داره! دیگه هیچی نداره اما با پولش هرچیزی رو می‌تونه بخره…
مرد: هر چیزی که خریدنی نیست لیدی؟
زن: هست…
مرد: هر (تأکید روی چیزی) چیزی؟!
 
سکوت درهم فرو رفتن نگاه‌ها
 
زن: همه مث تو فکر نمی‌کنن… همه مث تو نیستن…
مرد: خب… ادامه… تا این‌جاش که یه قصهٔ کلیشه‌ای بود یه باباننه دخترشونو به طور دائم می‌فروشن به یه مرد پول‌دار…
زن: مردی که فقط پول داره؛ نه زنشو دوست داره، نه آدم حسابش می‌کنه! فقط واسه شب‌خوابی می‌خوادش و زنم نباید چیزی جز پول بخواد ازش…
مرد: خب؟
زن: زن حق نداره ازش متنفر باشه؟ حق نداره بکشش؟
مرد: خب متنفر چرا ولی چرا بکشه؟ می‌تونه ولش کنه!
زن: اگه نتونه چی؟
مرد: چرا نتونه؟
زن: چون توی قصه ما این مرده که زنو می‌گیره و می‌تونه ولش کنه…
مرد: ولی زنم می‌تونه یه کارایی بکنه!
زن: اگه نتونه چی؟ اگه اون‌قدر ازش متنفر باشه که نتونه حتی یه لحظه هم بوی گند تنشو تحمل کنه چی؟ اگه مرد کتکش بزنه بگه اگه از خونه بری بیرون تیکه‌تیکه‌ت می‌کنم چی؟ اگه زن هیچ جایی برای رفتن نداشته باشه چی؟ اگه اون‌قد به نفرت رسیده باشه که جز کشتن مرد هیچ راهی نداشته باشه چی؟
مرد: خب همه مردا اینجوری‌ان یه جورایی… این‌جوری باید همه‌شونو کشت!
زن: همه‌شون این‌جوری نیستن!
مرد: گفتم یه جورایی یعنی جورش فرق می‌کنه همین.
زن: حتی خود تو؟!
مرد: هه… من که مرد نیستم لیدی!
زن: تو به همه‌چی؛ یا همه چی یا هیچی، نیگاه می‌کنی.
مرد: خب یا باید باشی یا نباشی تو یا هستی یا نیستی یا باید بمونی یا باید بری.
زن: می‌رم کیا می‌رم…(یک‌باره عصبی) اگه… اگه شوهره یه کثافت به تمام معنا باشه چی؟ اگه… اگه هر وقت که دلش بخواد هر کاری که دلش می‌خواد با زنه بکنه چی ها؟ چرا هیچی نمی‌گی؟ چرا لال‌مونی گرفتی؟ چرا؟
مرد: چی بگم؟
زن: (بغض کرده و نمی‌تواند ادامه دهد) اگه…
مرد: چی؟
زن: اگه…
مرد: چی؟
زن: اگه…
مرد: چی؟
زن: اگه
مرد: چی؟
زن: اگه…
 
زن بغضش را می‌خورد. سکوتی تلخ…
 
زن: (با نفرت تمام) زن حق نداره؟! حق نداره وقتی مرد خوابه کلت مرده که یادش رفته بذاره تو کشو و درشو قفل کنه برداره و شلیک کنه تو حلقش؟
مرد: جانم؟! (شوخی) کلت؟! کلت از کجا اومد؟! ببین کلیشه بود حال جناییش نکن قصه رو دیگه لیدی…
زن: (داد می‌زند از فرط عصبانیت) کیا من دارم جدی حرف می‌زنم؛ این قصه نیست… قصه نیست…
 
سکوت. هر دو محو چشمان هم. کیا دو سیگار روشن می‌کند و یکی هم کنج لب زن می‌گذارد.
 
زن: تو اینجاشو خبر نداشتی یعنی خودمم نداشتم؛ یعنی فکر می‌کردم مرده فقط یه بادیگارده یه محافظ فقط… ولی زنه وقتی می‌فهمه کلت مرده بوی خون می‌ده… باتوم‌زن قهاری هم هست… موتورسواریشم حرف نداره… اون‌وقت تازه می‌فهمه بوی گند تنش فقط بوی غیرت و مردونگی احمقانه‌ش نیست؛ بوی کشتنه آدم‌هایی مث ماست مث من… مث تو… مث تو که مجبوری حرفاتو شب‌نامه کنی… مجبوری صب تا شب جلوی هزارتا… (مکث) کیا… کیا… چرا هیچی نمی‌گی؟ یه چیزی بگو… بگو لامصب… لامصب بگو… چرا هیچ احساسی نداری‌ها؟! چرا؟ چرا نمی‌گی آره حق داشته زنه حق داشته شلیک کنه تو حلق مرده، ها بگو! خواهش می‌کنم کیا… بگو… بگو لعنتی بگو، بگو…
مرد: آروم باش لیدی آروم باش… باشه… حق داشته… اصلاً هر چی تو بگی.
 
سکوت
 
مرد: (شاعرانه) نترس! روسری‌ات را به باد بده، لباس‌های سیاهت را به طوفان، تنت را به آب بزن، دلت را به دریا، ذهنِ من نه سواحل خزر است نه خلیجِ عربیِ فارس، ساحل بی‌کرانی است که کران تا کرانش از آن توست…
زن: زنه… زنه فقط دفاع کرده از خودش درسته؟ یعنی یعنی این کارش یه جورایی مث دفاع از خودشه، نیست؟
مرد: (چشمکی می‌زند.) یه جورایی.
زن: اونوقت تو… تو حاضری به خاطر کاری که این زن کرده دروغ بگی؟
مرد: خب بستگی داره!
زن: به چی؟
مرد: به اینکه اون زن کی باشه.
زن: فکر کن زنی باشه که هر روز یه شعر تازه براش می‌گی…
 
سکوت. نگاهشان درهم گره می‌خورد.
مرد: باشه… هرچی تو بگی… خوبه؟
 
سکوت. می‌رود برای درست کردن تیرامیسو…
 
زن: کیا!
مرد: چیه؟
زن: بهت گفتم می‌خوام برم ولی تو هیچ عکس‌العملی نشون ندادی؟
مرد: واقعاً می‌خوای بری حالا؟!
زن: آره.
مرد: کجا اون‌وقت؟!
زن: یه جایی که هیچ مردی به هیچ زنی هیچ میلی نداشته باشه.
مرد: سه تا هیچ تو یه جمله… چه شود؟!… مگه وجود داره؟
زن: چی؟!
مرد: همچین جایی؟
زن: نمی‌دونم.
مرد: اگه هیچ مردی به هیچ زنی هیچ میلی نداشته باشه که حیات تبدیل می‌شه به ممات…
زن: یعنی چی؟!
مرد: چی یعنی چی؟!
زن: ممات؟!
مرد: یعنی در قید حیات نبودن… ولی همچین جایی وجود نداره لیدی مگه اینکه بری راهبه شی.
زن: منظورم این نبود…
مرد: آها منظورت اینه زنه میل داشته باشه… تمایل دوطرفه باشه…
زن: البته همه‌چی بستگی به تو داره!
مرد: من؟! من چرا؟!
زن: بستگی داره به اینکه تو بگی من از چه ساعتی اینجا بودم.
مرد: خب از چه ساعتی خوبه؟
زن: بیست دقیقه… نه نیم ساعت به دو…
مرد: یعنی یک و نیم؟!
 
با چشمانش تأیید می‌کند و در پاسخ کیا هم همین‌طور. هر دو نگران و مضطرب.
 
زن: قول می‌دم برم دیگه برنگردم که مزاحمت بشم.
 
سکوت
 
زن: ولی اگه یه روز گذرم این ورا بیفته و ببینم همین ساعت رو همین چارپایه یه زن یا دختر نشسته و داری براش شعرتو می‌خونی… نمی‌دونم شاید حسودیم بشه… شاید اعصابم خورد بشه… شاید کله تو بکنم…
مرد: شاید… (حرفش را قطع می‌کند.)
زن: شاید چی؟!
مرد: شاید با رفتنت شعرهای منم دیگه نیان… ولی قول می‌دم اگه بیای همون لحظه زیباترین شعر دنیا رو برات بگم.
 
لبخند زن که کم‌کم با نگاه واماندهٔ کیا به او تبدیل به خنده و قهقهه‌ای تلخ می‌شود و بعد یک‌باره می‌ماند.
 
زن: تو که یادت نمی‌ره؟!
مرد: یادم… کجا بره؟
زن: اگه ازت پرسیدن من کی اومدم اینجا؛ بگی یک و نیم؟!
مرد: (انگار خودش را به ندانستن زده به شوخی) چرا یک و نیم؟! تو دو اومدی که…
زن: کیا!
مرد: (لبخند می‌زند و ساعت را نگاه می‌کند) اوه اوه الان دیگه مشتریا پیداشون می‌شه… همیشه حرف حرف شماست لیدی جان! لیدی گاگای به بوق بوق دادهٔ من! ولی…
زن: ولی چی؟!
مرد: شرطش یه آوازه؟!
زن: چی؟!
 
 کاغذی که هنگام ورود به زن داده بود برداشته و به او می‌دهد.
 
مرد: اینه… ریتمش عالیه… خودت قول دادی یه روز یکی از شعرهامو می‌خونی. پس می‌خونی بعد می‌ری…
زن: آخه…
مرد: آخه ماخه نداریم… تا سرو کله اراذل اوباش پیدا نشده باید بخونی؛ وگرنه مجبوری جلو اونا کنسرت بذاری… (با حالتی تبلیغاتی) ترانهٔ جدید لیدی گاگا لیدی گاگای به بوق بوق دادهٔ من… به اسم دَم…
زن: کیا… من که خواننده نیستم.
مرد: ولی…
زن: نه نمی‌تونم؛ من فقط تو مستراح و حموم می‌تونم بخونم اونم آب تا ته باز باشه…
مرد: خب فکر اینجام مستراحه نه حمومه عمومی آبم تا ته وا می‌کنم.
زن: نمی‌تونم… هیچ‌وقت نتونستم برای کسی بخونم تا حال…
مرد: حالا بخون شعر لامصبو… خودش ریتم داره جون لیدی…
زن: کیا… بذا برا وقتی که گذری رد شدم از این‌جا… الان با این حالم…
 
کیا با چشم ناراحتی‌اش را نشان می‌دهد.
 
مرد: این شعر خداحافظی‌یه … باید بخوونیش!
 
زن خیره به شعر زیر لب می‌خواندش. مرد می‌رود پشت پیشخوان. زن نگاهش به ساعت می‌افتد؛ همین‌طور که شعر را زمزمه می‌کند.
زن: دمم شو، بازدمم شو، دم‌به‌دمم شو، دمادمم شو تا بدمم روی دمت، بازدمت، دم‌به‌دمت، دمادمت، این دَمِ من جز دَمِ تو، بازدمش نمی‌دَمد، این تَنِ من جز تَنِ تو روی تَنی نمی‌تَند، این لبِ من جز لبِ تو لب‌به‌لبِ هیچ لبی نمی‌شود، این دلِ من جز دلِ تو دل‌به‌دلِ هیچ دلی نمی‌دهد، این سَرِ من جز سَر ِتو سَربه‌سرایِ هیچ سَری نمی‌زند، بی‌تپشِ تپنده‌یِ قلبِ تو این قلبِ سیاه نمی‌تپد، قلبِ سیاه، نمی‌زند، قلبِ سیاه صاف و سفید نمی‌شود، قلبِ سیاه از این تنِ خار و خراب نمی‌رهد، این رَگِ من، جز رَگِ تو، خون به رَگِ، هیچ رَگی، نمی‌دهد، جز تو کسی، هم‌دَمِ این، دمی‌دِه‌دَم، نمی‌شود، جز تو کسی کَسِ کَس بی‌کَسِ من نمی‌شود، همه‌کَسم نمی‌شود هیچ‌کسی دم‌به‌دمم، نمی‌شود، بازدمم نمی‌شود، دمادمم نمی‌شود، تا بدمم روی دمش، بازدمش، دم‌به‌دمش، دَما
دمش.
 
بخشی از شعر را می‌خواند سپس یک‌باره…
 
زن: کیا… کیا دوست دارم بپرسی واسه خداحافظی دیگه ازت چی می‌خوام؟
 
کیا صداش می‌آید.
 
مرد: دیگه چی می‌خوای لیدی من!
زن: یه نیم ساعت دیگه!
 
می‌آید با تعجب به او
 
مرد: جانم؟!
زن: خب می‌دونی تو باید بگی من از ساعت یک اینجا بودم.
مرد: یک؟!
زن: آره یک.
مرد: خوندیش؟!
زن: می‌گی دیگه؟!
مرد: می‌خونی دیگه؟!
 
اولین مشتری وارد کافه می‌شود.
 
مشتری: لطفاً دو تا اسپرسو…

بازدید : 926
امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش


قالب وبلاگ