عنوان: نقل زنان سوخته   نویسنده: چیستا یثربی  (نمايشنامه‌اي براساس نقالي و شيوه‌هاي نمايش شرقي)آدمها:زن نقال1زن نقال2مکان – صحنه يا ميدان معرکهنقال1:سه شنبه روزي از روزه
نمایشنامه نقل زنان سوخته(چیستا یثربی)

عنوان: نقل زنان سوخته

 

نویسنده: چیستا یثربی

 

(نمايشنامه‌اي براساس نقالي و شيوه‌هاي نمايش شرقي)
آدمها:
زن نقال1
زن نقال2
مکان – صحنه يا ميدان معرکه
نقال1:سه شنبه روزي از روزهاي دي ماه
اول خدا – دوم حبيب – سوم ثناء
سه شنبه روزي از روزهاي دي ماه
و من نقال زني از ميان شما
از ميان خوابهاتان – اشکهاتان – خنده‌هاتان
من نقال زني، پياده از ميان سينه‌هاي شما
از ميان قصه‌ها و غصه‌هاتان
سه شنبه روزي از روزهاي دي ماه – و اي مردم، به گوش باشيد، به هوش باشيد،
امروز، روز نقل نقالان است. امروز روز جنگ نقالان است!
)دست مي‌زند و معرکه مي‌گيرد(
کيست که بر اين خاک، چون من نقال زخم خورده است؟ چون من گريسته است؟ چون من فرياد برآورده است؟ چون من نقال سنگ خورده است؟ کيست که عمري چهره به چهره باد سپرده است که اي مردم، به گوش باشيد، به هوش باشيد که اين آخرين نقل نقال شماست، که ميراث من براي شما، قصه‌هاي ناگفته از غصه‌هاي شماست.... کيست که چون من، مي‌رود که قصه شود، کيست که چون من، خود، قصه خويشتن مي‌شود؟
امروز روز نقل نقالان است. امروز روز جنگ نقالان است.
امروز روز ...(زني ميان حرف او مي‌دود(
صداي زن نقال 2: (از ميان جمعيت) مرگ نقالان است...
نقال 1: اين کيست؟ صداي کيست؟ کيست که از مرگ نقال سخن مي‌گويد؟
نقال 2: اين منم. نقال زني از ديار غربت!(از ميان جمعيت بلند مي‌شود و جلو مي‌آيد(
نقال 1: نقل چه مي‌گويي نقال؟
نقال2: من نقل نمي‌گويم اي زن... من اينک، خود نقلم.... نقل اشک و اندوه مردمان اين ديار...
نقال 1: مرحبا نقال، پس تو هماورد مني در اين ميدان... و امروز روز نقال نقالان است، روز جنگ نقالان ... همان گونه که خواب ديده بودم...
نقال 2: (معرکه مي‌گيرد) اول غريب، دوم حبيب، سوم وداع... امروز، روز مرگ نقالان است. يا من يا تو... يکي از ما دو تن، تا پايان نقل امروز، خواهد مرد... و اين معرکه تنها ميراث يکي از ما دون زن خواهد بود.
نقال 1: آري، جنگ نقالان اين است! همان که خواب ديده بودم...(دست مي‌زند و معرکه مي‌گيرد) شما به هوش باشيد اي مردم، که از ما دو تن امروز، هر کدام نقل بهتري گفت، ديگري را به سنگ بدل خواهد کرد... و در پايان اين معرکه امروز، تنها يک نقل به ياد مي‌ماند و تنها يک نقال، باقي...
نقال 2: نه نقل بهتر يا شيرين‌تر، بلکه نقلي که از دل سوخته برآيد و مرهمي بر دل سوخته باشد.
نقال 1: (در حال معرکه‌گيري) سه شنبه روزي از روزهاي دي ماه... دو نقال، دو نقل و دو قصه... مخاطب اما يکي... همان يکي که نقل نقالان پيش چشمش بهانه است... بگو تا بگويم... زن بگو تا ببينم، کدام يک به نيروي سحر کلام، ديگري را به سنگ بدل مي‌کند؟!
نقال 2: اينک هماورد هميم اي زن... بگو تو اول نقل خود ساز مي‌کني يا من؟ نوبت نقل اول از آن کيست؟
نقال1: از آن کسي که بشتر گريسته است نقال، که در گذر عمر و معرکه‌گيري... حال بگو اي زن اول تو کلام آغاز مي‌کني يا من؟...
نقال2: قرعه به نام من است و غصه‌هايم... که هنوز تو نبودي که من سي زمستان گريسته بودم..
نقال1: (با احترام) رخصت نقال، هم اينک همه گوشيم....بزن بر طبل نقل... قصه خويشتن آغاز کن...
[موسيقي – آغاز نقل زن2]
نقال2: اول به نام صاحب دل، دوم به نام دل، سوم به نام آن که دل را برد...
دوشنبه روزي از روزهاي دولتمند پاييز... ابر و برگ کيمياگر ... قلب من، همچون آخرين برگ معلق بر تک درختي لرزان...
من، دختري بودم، همچون دختران شما، يا همچون شما، زماني که دخترکي بوديد... دلخوش بودم به اوهام مهتاب بر پنجره، يا بوي باران بر کاهگال و يا تعقيب قاصدکي در باد... دلخوش بودم و خواب مي‌ديدم و شعر مي‌سرودم. مي‌خواستم همه رازهاي جهان را بدانم و همه دانشهاي نهان و آشکار را بياموزم. تا اين که روزي او، آن غريبه پيدا شد... به جاده رفته بود که شب افتاد. تاريک شد. راه گم کردم... کور سوي نوري از دور، مرا به سوي خود خواند. غريب منزلي بود. ميزبان من زني طالع‌بين، به عمر زمين، و خانه پيچ در پيچ، با چهل حجره پنهان در هر پيچ و از آن چهل حجره، تنها يکي را دربسته بود و مرا به آن حجره راهي نبود. ميزبان من، آن زن، چراغ به دست، مرا به قلب خانه کشاند. ميزبان من، مرا به اسرا خانه کشاند...
[بازگشت به گذشته
زن1، نقش پيرزن را بازي مي‌کند.]
زن1(پيرزن): ستايش باد ماه را – آن پيروزمند روشنگر روح‌افزا را... پيروز و فرخنده باد گردونه زيباي ماه... و آفرين بر آن کس که ماه را آفريد، و ستايش پاک، تو را باشد اين آتش پرگهر(به چراغ دستش اشاره مي‌کند) اي فروزنده که در خوري ستايش را... اين جا مکان شايسته‌ترين مردان و زنان است. به من بگو اي دختر، شوق آگاهي از کدامين راز هستي، تو را به اين خانه کشانده است؟
زن2: شوق دانستن رازهاي فردا و آن چه در دل نهان است... من گم شده‌ام تا راز بياموزم... و بي‌گمان در هر گم‌ شدني، پيدا شدني است... و اين معنا گنج است.
زن1: راز خواهي آموخت دختر... باشد که از فرِّ دولت اين خانه، ماه پيروز، طالعت روشن کند. بايد در اين خانه بماني، شاگردي کني، قلب خويش ارزاني کني و راز بياموزي تا آفتاب حقيقت، در دلت طلوع کند. راز اين است: پاداش پروردگار از آن زنان و مرداني است که ميراث‌دار آيين بزرگان خويشند... بمان در اين خانه و راز بياموز تا تو نيز، روزي چون من، داناي اسرار نهان مردم باشي...
زن 2: و چنين شد که من، دخترکي از دخترکان عالم که مي‌خواستم در همه دانش‌هاي جهان سرآمد، و در فنون بزم و رزم کارآمد باشم، آستانه‌نشين اسرار زني شدم که خانه‌اش چهل حجره داشت و راز بزرگ او، همان حجره آخر بود... اين را نمي‌دانستم و زماني دانستم که ديگر دير بود... پيرزن در خانه نبود و من به نيروي پنهاني، به اتاق چهلم رسيدم، به در کوفتم، در گشوده شد و آن جا، در گرگ و ميش آخرين صبح پاييز، او – آن مرد را ديدم – تو گويي که شور و اندوه تمام هستي را، به يکباره در آينه‌اي برابرم گرفتند... آينه‌اي به همه رنگهاي عالم، باغ و تاکستان، کوه و دشت، پاييز و بهار و در اين ميانه، من، هراسان، گيج و سرگردان مرد، ترسيده بود و در سايه از من مي‌گريخت...
ناگهان صداي خنده آن زن را شنيدم.
[صداي خنده پيرزن]
زن1(پيرزن): پس او را ديدي؟
زن2: ديدم و دل باختم به مردي غريب از جنس اوهام که از پس همه اسرار آمده بود. مردي از روياي نيمه‌شباني که هنوز نيامده‌اند. ديدم و آن مرد از آن پس، همه چشم‌انداز من بود... اي کاش گريخته بودم. اي کاش از اين وهم شيرين، پيش از اين‌ها گريخته بودم.
زن1(پيرزن): پس اينک به عقد او در خواهي آمد. به جرم دانش رازي که نبايد مي‌دانستي!...
زن2: اين کدامين راز است که شگفت مردي را چنين، در اتاقي به بند مي‌کشد؟
زن1(پيرزن): همان رازي که شگفت مردي چنين را به دنيا آورد... هيچکس در اين ديار نمي‌داند که پير زال طالع‌بين که رازهاي جهان و گنج دل‌ها و اوراد را مي‌شناسد، بي‌شوي و همدم، فرزندي به دنيا آورده است که حتي باد، نام پدرش را نمي‌داند... من اين راز را سي‌ سال به جان کشيدم، سي سال گريه کردم، سي سال رنج کشيدم و سي سال گذشت تا طفلم قد کشيد، بزرگ شد و مردي شد که اينک دختري فرزانه، چون من، با ديدنش، زمين و آسمان را از هم باز نمي‌شناسد... حال که راز من دانستي، از اين راز، پاسداري کن که تو شايسته آني... جلوتر بيا... دست او را بگير... هم اينک شما از آن هميد و من از بار سنگين اين راز سي ساله رها شدم! ... اينک او، طالع توست و اقبالت از اين پس، چون ماه، فروزان...
[موسيقي]
زن2: و چنين بود که من، دخترکي از دخترکان عالم که به جستجوي دانش‌هاي آشکار و نهان بودم، بانوي آستانه‌نشين مردي شدم که عمري در حجره‌اي سر کرده بود. گذشته‌اي نداشت و به آينده نيز اميدي نداشت و من، زن، بر آن شدم که هم سرگذشت او باشم و هم سرنوشتش...
[موسيقي]
زن2: روزها و روزها گذشت و من زني از زنان عالم، در آن خانه پيچ در پيچ و تاريک، که تنها به نور مهتاب و آتش چراغي روشن مي‌شد، رازهاي جهان و جادوها را به فراموشي سپردم و مادر – زن – معشوق – گذشته و آينده مردي شدم که هرگز به جز اشک، از او، چيزي نديدم و نشنيدم.
هزار قصه، هزار حکايت، در سينه‌ام بود. هر آن چه آموخته بودم، هر آن چه ساخته بودم و هر آنچه در خيال آرزو کرده‌ بودم، و اينک همه قصه‌هايم، نذر لبخند مردي که هرگز شادي‌اش نديده بودم... اينکه من شهرزاد قصه‌گو بودم و او شهريار... و هر شب از عمر ما به قصه‌اي گذشت، نه به عشقي، شوري يا که لبخندي... نه به دردي، همدردي يا هم‌کلامي... تنها به قصه‌اي... قصه‌گو من بودم و او هميشه خاموش... و اين، تنها راه وصل ما بود... هزار شب گذشت. هزار شب خاموشي، هزار شب افسون، هزار شب تنهايي... و در طلوع صبح هزار و يکم... جوان آن جا ايستاده بود، بر بام خانه... و جوان زبان به سخن گشوده بود و مي‌خواند:
[بازگشت به خانه]
زن1: (در نقش جوان)
الا اي آهوي وحشي کجايي مرا با توست بسيار آشنايي
دو تنهارو، دو سرگردان، دو بي‌کس دو دام است، از کمين از پيش و از پس
بيا تا حال يکديگر بدانيم مراد هم بجوييم ار توانيم
مگر خضر مبارک پي درآيد ز يمن همتش کاري برآيد...
زن2: شوي من، قهر سکوت شکسته بود و اينک بر بام خانه، قصه‌ها مي‌گفت.
زن1: (در نقش جوان معرکه مي‌گيرد) اول بگو به نام خداوندگار – دوم به نام رازدار و – سوم نگار... به هوش باشيد اي مردم، به گوش باشيد، قصه اول ما، قصه دختري که با مهتاب سخن مي‌گفت – يکي بود يکي نبود – غير از خداي ما هيچکس نبود. هر کسي بنده خداست بگه يا خدا – (با فرياد) يا خدا...
زن2: اي خدا... اين که قصه من است. نخستين قصه از هزار قصه‌اي که براي او گفته بودم...
زن1: (در نقش جوان) قصه دوم، قصه زن مطرب است. زني بود که کارش دايره زدن بود، محله‌گردي مي‌کرد و دايره مي‌زد و از مردم، قوت خود مي‌گرفت، يک روز از خلوتي مي‌گذشت که شب افتاد. ديد کنار جاده، خانه‌اي است. داخل خانه شد. اما همه جا تاريک بود، کورمال کورمال خود را به جايي رساند و پس از مدتي که چشمانش به تاريکي خو کرد، ديد اي داد و بيداد... جواني زيبا مقابلش نشسته است. جواني که زبان آدميزاد نمي‌داند... زن با خود گفت: اي واي بر من...
زن2: واي بر من... اين دومين قصه‌اي است که براي او گفته بودم، قصه من... قصه‌اي که نشان از راز هستي من دارد... قصه‌اي که تنها او را محرمش ديده بودم....
زن جوان1: (در نقش جوان معرکه مي‌گيرد) به قول خواجه اول صاف و بي‌غشم
دوم، مترسان زآتشم
سوم، شاد و سرخوشم....
قصه سوم...
زن2: آري شاد و سرخوش بود. به يمن قصه‌هاي من، اينک هم شاد بود،‌ هم شاعر و هم قصه‌گو. مردم از سرزمين‌هاي دور و نزديک براي شنيدن قصه‌هايش، به سوي خانه تاريک مي‌شتافتند و او آن جا، بر بام خانه، معرکه مي‌گرفت... و من، رو نهان کرده در داخل پستو، گوش به قصه‌هاي خويش مي‌سپردم...
(در نقش جوان) اي بار خداي عرش و کرسي
شش چيز مرا مدد فرستي
علم و عمل و گشاده‌دستي
ايمان و امان و تندرستي...
هر کسي با خداست، بگه يا خدا(با فرياد) يا خدا...
زن2: يا خدا گفتم و خواستم با او سخن بگويم که باران گلهاي مردم بام خانه را پوشاند. بام خانه گلباران بود و مرد از من خواست که گلها را براي او به خانه برم. هر گلي که از زمين برمي‌داشتم، خار آن به دستم مي‌رفت. هزار گل بر بام، هزار خار بر تنم بود، و خسته بودم از اين همه خم شدن و گل برداشتن از خاک... گلها را بغل بغل به خانه بردم، مرد مي‌خنديد، او شاد بود و من سرخوش از شادي‌اش... خواستم با او سخن بگويم، که گلي را به من داد. گلي سرخ که در دستش بود... گل را گرفتم. آيا اين نشانه عشق بود؟ عشقي پس از سال‌ها سکوت و انتظار؟ خار گل به دستم رفت، سوختم... اين هزار و يکمين خاري بود که هماغوشي با آن همه گل، برايم به ارمغان آورد. هزار و يک گل، هزار و يک خار و من ناگهان، به اين خار آخر به زمين افتادم و به خواب رفتم... با هزار و يک خار در تنم و با حسرت همکلامي با آن مرد – با شويم که هرگز کلامي با من سخن نگفت...
من خواب بودم و مي‌ديدم که مرا به اتاق چهلم بردند... و آن پيرزن آمد، فرزندم را از بطنم به دنيا آورد و سپس هر سه رفتند و من جا ماند.
در اتاق چلهم، با هزار و يک خار گل بر تنم و هزاران حرف ناگفته که داغي شد بر لبانم، سوختم، سخت شدم، سرازير شدم... فصل‌هاي فراواني از من گذشت، باد وزيد، باران باريد و برف، همه غمها را پوشاند... به دست باد افتادم، به دست باران و برف و کولاک... توفان، مرهمي شد بر تنم... باران زخمهايم را شست و کولاک، مرا دوباره از خواب بيدار کرد و از بيداري به هشياري‌ام کشاند...
پس قصه‌گويي شدم و آواره در کوه و دشت... نقل مي‌گويم، معرکه مي‌گيرم، قصه مي‌گويم، به اميد آن که در زخمهاي جان خويش از ياد برم و گمشده خويش، در ميان معرکه‌اي پيدا کنم...
حال بگو اي زن، اي نقال، آيا درد قلب من از قصه بيرون نبود؟ اکنون به سنگ بدل مي‌شوي؟
زن1: قصه تو، قصه اشک و اندوه است. قصه‌اي است که چشمه را هم به سنگ بدل مي‌کند. اما تو هنوز،‌ قصه من را نشنيده‌اي نقال... پس اينک به هوش باشيد و به گوش باشيد اي مردم، براي شنيدن قصه نقال ديگر...
[معرکه مي‌گيرد]
زن1: يا زمان يا کران يا داستان...داستان من، داستان سرگشتگي است، داستاني نه از آن دوشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها، که از آن همه روزها. داستان سرگرداني و آوارگي. داستان دخترک بي‌قوم و خويشي که در کودکي، مادر و پدر از دست بداد و با گلها و پرنده‌ها و درختها بزرگ شد. دخترکي دلشاد و رها که چون ابر آزاد و چون باد، شاد و سر به هوا بود... دخترکي که از گلها و پرندگان و رودخانه‌ها، قصه‌ها مي‌دانست و دلش را سفره تمام پرندگان دشت و بيشه مي‌کرد... همچون پرندگان خوش‌آواز بود و گلويش، رازدار هزاران ترانه... تا اين که روزي از روزهاي پروردگار، عشيره مردي در بيشه راه گم کرد. مردي که با زلال آب و طراوت علف آشنا بود. مرد تا دخترک را ديد، از او راه خروج بيشه را پرسيد. دخترک که شيفته بازي بود، با ديدن مرد صداي قلب خود را شنيد، اما گفت:
را ه را به تو مي‌گويم، اما شرطي دارد...
زن2:(در نقش مرد) شرط را بگو!
زن1:اين که نخست با من بازي کني!
زن2:(در نقش مرد) بازي؟ کدام بازي؟
زن1:(دخترانه و شاد مي‌خندد) بازي... بازي پرندگان... هر يک از ما بتواند پرنده شود، خواهد برد و ديگري... خواهد باخت(مي‌خندد)
زن1:(مرد) اما آدمي، چگونه مي‌تواند پرنده‌اي باشد؟
زن1:(شاد و سرخوشانه) مي‌تواند، تنها اگر بخواهد... تو حتما تاکنون سعي نکرده‌اي!
زن2:(مرد) نه تاکنون کسي از من نخواسته بود که پرنده باشم...
زن1:(با شيطنت) اکنون من مي‌خواهم... زود باش... اگر پرنده شوي، راه خروج از اين بيشه را به تو خواهم گفت...
زن2:(مرد) چگونه بايد پرنده شوم؟
زن1:(تو خود بايد راز آن را بيابي... نمي‌تواني؟(بازيگوشانه) نه؟ نمي‌تواني؟
زن2:(مرد) چرا... چرا... پرنده خواهم شد و شرط را خواهم برد.
زن1:(با خنده) ببينيم؟
زن2:(مرد) ببينيم...
[بازگشت به حال]
زن1: براي من، پرنده شدن آسان بود، هميشه مي‌توانستم چشمها را ببندم و در آسمان خيال، خود را پرنده‌اي ببينم و به راستي پرنده شوم... اما اين بار... افسون چه بود؟ طلسم کجا بود؟ چرا نمي‌توانستم پرنده‌اي باشم؟ چشمها را بستم و گشودم. پرنده نبودم... مرد را نديدم... ناگهان از فراز درخت، مرا ندا داد. بر شاخه‌اي نشسته بود... مرد پرنده بود!
[بازگشت به گذشته]
زن2: (در نقش مرد) شرط را بردم، اينک راه خروج از بيشه را نشانم بده!
زن1: نه! اين چگونه ممکن است؟ تو که هرگز در اين بيشه زندگي نکردي! پس چگونه توانستي پرنده باشي؟
زن2: (در نقش مرد) اين من نبودم که پرنده شدم... دلم بود که پرنده شد... به يمن حسي غريب و ناآشنا ـ شاد و رها همچون قلب اين بيشه... حسي که با خنده‌هاي شادمانه تو در دلم شکفت و باليدن گرفت.
زن1: پس چرا من نتوانستم پرنده باشم؟ من که پرنده بودن، هميشه برايم شيرين‌ترين بازي بود... من که از کودکي، راز اين بازي مي‌دانستم. افسون کجا بود؟ چرا پرنده نشدم؟
زن2:(در نقش مرد) شايد چون ديگر فرمانرواي دلت نبودي... هميشه دلت بود که پرنده مي‌شد، اين بار دلت از تو فرمان نبرد.
زن1: اما چرا؟ دل از من که فرمان نَبَرد، پس از که فرمان مي‌بَرَد؟
زن2:(در نقش مرد) تو بايد راز آن را بيابي... حال راه خروج از اين بيشه را نشانم بده که من بازي را بردم و اينک وقت رفتن است.
زن1: نه، صبر کن! تنها يک بازي ديگر. هر کدام از ما اگر بتواند به باد بدل شود، برنده اوست.
زن2:(در نقش مرد) قرار ما، تنها يک بازي بود. فقط پرنده شدن...
زن1: يا باد يا هيچ.... اگر مي‌خواهي از اين بيشه بيرون روي، باد شو! يا باد يا هيچ!
زن2:(در نقش مرد) اين آخرين شرط توست؟
زن1: آخرين شرط...
زن2:(در نقش مرد) باد... پس باد مي‌شوم. باد مجنون، باد بي‌سامان(شروع به چرخيدن به دور خود مي‌کند.در اثنايي که او، به دور خود مي‌چرخد، زن1، خيره در چشم تماشاگر، سخن مي‌گويد.)
زن1: ناممکن بود. او باد مي‌شد و من گَرد... آه... کيست که باد مي‌شود، در هوايي که منم گَرد؟... پس چرا باد نمي‌شدم؟... افسون چه بود که عشيره مردي غريب، که تنش عطر خاک و تشنگي داشت، چنين آسان به باد بدل مي‌شد؟ و من، دخترک دشت و کوه و بيشه، که از کودکي باد و خورشيد و پرندگان، رام کلامم بودند، چنين سخت بر جاي ايستاده بودم؟! چنين سخت، چنين سنگ!... بس است(به مرد) تو شرط را بردي!
زن2:(در نقش مرد) پس اينک، راه خروج از اين بيشه را نشانم بده...
زن1: راه خروج، دل توست. هر جا که دلت به پايان مي‌رسد، مي‌تواني پا از اين بيشه بيرون بگذاري...
زن2:(در نقش مرد) دل کجا به پايان مي‌رسد؟
زن1: من نمي‌دانم... نمي‌دانم! اگر مي‌خواهي برو... آن قدر برو تا دلت تمام شود. برو ديگر!
زن2:(در نقش مرد) اما تو گفتي که راه خروج از اين بيشه را نشانم مي‌دهي...!
زن1: من تنها راه دلت را نشانت دادم... دلت را بگير و برو... که اين تنها راه گريز تو از اين بيشه است...
زن2:(در نقش مرد) باشد... همان‌گونه که تو گفتي... راه دلم را مي‌گيرم و پيش مي‌روم... آسمان آبي است، آفتاب عالمگير و طوفان بلا خاموش. وقت رفتن است اينک. نيکو زماني براي سفر کردن(مي‌رود)
زن1: (وحشت‌زده) نه، صبرکن، تو نبايد بروي!
زن2:(در نقش مرد) پرنده به آسمان تعلق دارد، باد به هيچ کجا و زن به زمين... تو خود خواستي که پرنده باشم، تو خود خواستي باد شوم... پس چرا اينک مي‌خواهي که بمانم؟ تو که هرگز کلامي از ماندن نگفتي؟ حرف تو، هميشه رفتن بود...
زن1: اين تنها، يک بازي بود. بازي کودکانه‌اي براي سرخوشي و فراموشي.
زن2:(در نقش مرد) چرا؟ هيچکدام از ما که کودک نبوديم، چرا از من بازي کودکانه‌اي خواستي؟ چرا چيز ديگري نخواستي؟
زن1: چيز ديگر؟ مثلا چه چيز؟
زن2:(در نقش مرد) دلم را... شايد ... هر چيز به جز فراموشي.
[موسيقي]
زن1: اينک منم... کولي دخترک بي‌قوم و خويشي که زبان طبيعت مي‌داند... اما دلش پرنده‌اي است تشنه‌تر از مرگ، و جانش توفاني است بي‌سامان‌تر از سرنوشت... از همان لحظه فهميدم که من بر آن مرد، عاشقم و او که قامتش، به استواري تمام کوه و دشت و بيشه بود، اينک مي‌رفت و آرزوهاي مرا نيز با خود مي‌برد... آه، چه بگويم؟ چگونه راز دل با پرنده‌اي بگويم؟ چگونه فرياد کنم که بر باد عاشقم؟ چه بگويم که بماند... آه...روياي خود را از من دريغ نکن اي مسافر... بمان... که زندگي بدون رويا،‌ مرگ است. مرگي ستمگر و بي‌رحم... جانم را بگير، اما رويايم را هرگز.
زن2:(در نقش مرد) اما تو خود خواسته‌ بودي که بروم!...
زن1: خواستن نمي‌دانستم. خواستن نمي‌شناختم... وگرنه از تو چيز ديگري مي‌خواستم... مي‌خواستم که بماني، يا مرا نيز با خود ببري... چرا با تو بازي کودکانه‌اي آغاز کردم؟ چرا تو را کودکي خر، پنداشتم؟... چرا هرگز کلامي از محبت بر زبانم جاري نشد؟ چرا نگفتم که دلم تشنه است به ماندن و ريشه کردنت؟... حال بي‌تو چه بر من خواهد گذشت؟
زن2:(در نقش مرد) باد مي‌آيد، بي‌آنکه بفهمي و باد مي‌رود، بي‌آنکه بداني و اين همه را به جان بپذير و هرگز هيچ نپرس! وقت رفتن است اينک... تو اول وداع مي‌کني يا من؟
زن1: وداع هرگز... تنها يک سوال... يک سوال ديگر...
زن2:(در نقش مرد) باز هم سوال؟ بپرس! اگر آخرين پرسش توست.
زن1: آيا تو مي‌تواني به سنگي نيز بدل شوي؟...
زن2:(در نقش مرد) اين دل است که فرمان مي‌دهد سنگ شو... تا چه کسي به دل فرمان دهد... اگر فرمانرواي دل چنين خواهد، پس سنگ مي‌شوم، که شرط تسليم اين است...
زن1: پس اينک براي آخرين بار، با من بازي کن، سنگي باش بر دامن اين خاک. شگفت سنگي زيبا، که چشم را خيره کند... سنگي از آن دست... که روز را زيبا کند. من فرمان مي‌دهم که سنگ باشي!
زن2:(در نقش مرد) اين آخرين بازي من با توست دخترک... و شايد آخرين بازي تو با خودت. اينک سنگي مي‌شوم بر دل اين خاک... سنگي ساکن، بي‌حرف و بي‌آرزو... اما اي کاش از من چيز ديگري خواسته بودي جوانه‌اي باشم بر دلت يا پروانه‌اي بر گيسوان زيبايت. هم اينک سنگ مي‌شوم... تا ببيني که فرمانرواي دلم بودي... هر چند تو خود بايد اين راز را مي‌فهميدي!
زن1: و مرد، سنگ شد. سنگي سياه و درخشان، که گويي نور تمام ستارگان را نوشيده بود. سنگي غريب که تنها کور سوي نور بيشه بود... و من، بي‌شکيب و چاره، سنگ را برداشتم، آن را در مشت گرفتم و دويدم، هزاران روز، هزاران فصل بي‌پايان، هزاران سال... آن چنان دويدم که سنگ در دستم، حتي لحظه‌اي آسوده نباشد. حتي لحظه‌اي نور خورشيد بر تنش نتابد، حتي لحظه‌اي مهتاب را نبيند. سنگ، در اسارت من بود و من اينک او را ـ آن عشيره مرد گمنام را ـ صاحب بودم و او، به تمام و کمال از آن من بود... هزاران سال، يک نفس دويدم... قصه‌ها از ياد بردم، سخن نگفتم، ترانه نخواندم، نقلي بر پا نکردم. تنها دويدم تا به اين مکان تاريک رسيدم. مشت باز کردم که او را، دوباره مردي ببينم، مردي از آن خويش... اما افسوس...(سنگ سياه از دستش بر زمين مي‌افتد)
سنگ، ديگر مرد نمي‌شود، سنگ، تنها سنگ است و اين، آخرين سرود من، براي مردي که سنگ شد... مردي که من او را به سنگ بدل کردم... مردي که مي‌خواستم پناهگاه من باشد، اميدم، آروزها و عشقم، عشقي که از کودکي به جستجويش بودم و افسوس... او ـ آن مرد ـ تنها سنگ من شد. سنگي سياه و خاموش بر کف دستم. سنگي که هيچ نمي‌گويد.(بر زمين مي‌افتد) سنگي که، روزي مردي بود. مردي که عاشق من بود. مردي که من او را سنگ کردم.
زن2: برخيز... هنوز نقل تو مانده! برخيز... زود است بشکني...
زن1: نه، نقل من به پايان رسيد. آخرين نقل نقال، هميشه تلخ‌ترين آن است. حال بگو اين زن، کدام يک از ما به سنگ بدل مي‌شويم؟ تو که با عشقي وهم‌آلود به خواب جادويي رفتي يا من که با وهمي، مردي عاشق را ندانسته به سنگ بدل کردم؟...
زن2: هنوز نقل تو مانده زن. برخيز!
زن1: ديگر حرفي براي گفتن نيست... وقت خفتن است... خوابي آسوده و بي‌رويا...
زن2: پس نمي‌خواهي که جادوي او را بشکني؟ نمي‌خواهي او را دوباره به مردي بدل کني؟ مردي براي زيستن و در هم نگريستن؟ مردي براي همدردي و همکلامي؟ مردي براي عشق ورزيدن؟...
زن1: نشد... طلسم اين سنگ، تنها به مرگ من باطل مي‌شود... آه اي کاش هرگز نديده بودمت مرد... مادربزرگم پيش از مرگ، هميشه مي‌گفت که من سبب مرگ مادر و بيماري پدر شدم... راست مي‌گفت، من از بدو تولد شوم بودم... حتي دوست داشتن را بلد نبودم... نفرين بر اين طالع شوم که معناي عشق را دير نشانم داد...
زن2: مادرت از چه مرد؟
زن1: از خواب دلتنگي و اندوه... در همان خواب زندگي کرد و در خواب، مرا به دنيا آورد و در همان خواب، با جهان وداع گفت. پس از مرگ او، پدر و مادربزرگ، مرا با خود به سفر بردند. سفري دور و بي‌مقصد، هميشه مي‌رفتيم، بي‌آنکه بدانيم از چه مي‌گريزيم و رو به سوي کجا داريم؟ پدر بيمار شد. هميشه فرياد مي‌کرد که خارهايي به تنش فرو مي‌رود، و هميشه از جاي خارهايي که به تنش فرو نرفته بود، خون مي‌چکيد، پدر مرد و مادربزرگ که عمر زمين را داشت، به خاک بدل شد و من تنها ماندم. تنها در اين دشت و بيشه... و با پرندگان، درختان، آفتاب و باد بزرگ شدم و هرگز ندانستم که در جستجوي عشقم... عشقي يا که سنگي در کف دستم؟!(بغضش مي‌شکند)
زن2: (با حالتي مادرانه او را در آغوش مي‌گيرد) آه... دخترم... دختر نازنيم... چقدر تو را جستجو کردم... چقدر نااميدم کردند، چقدر پيدا شدنت، عزيز است! دخترم! پس آخر قصه اين بود؟
زن1: مادر! مادرم...(خود را در آغوش زن 2 رها مي‌کند)
[هر دو يکديگر را در آغوش مي‌گيرند]
زن1: حال بايد چه کنيم؟ با اين سنگ و اين نقلي که ناتمام مانده است؟...
زن2: بيم نداشته باش دخترم، که ما هر دو رنج فراوان کشيده‌ايم و هر دو بارها و بارها به سنگ بدل شده‌ايم و بارها طلسم سنگ را شکسته‌ايم... اينک اين نقل ادامه خواهد داشت...
سينه به سينه از ما به اين مردم و از آنان به کودکانشان خواهد رسيد.... کودکانشان روزي نقل ما را خواهند نوشت. کودکانشان نقل ما را دوباره آواز خواهند کرد... برصحنه، در معرکه، بر بام خانه، در کوچه يا هر جا....
اين نقل تمام نخواهد شد، مگر طلسم سنگ باطل شود. اين نقل، تمام نخواهد شد، مگر اين که کسي از ميان ما يا اين مردمان دريابند که چگونه به افسون عشق، طلسم سنگي بشکند و سنگ را به مردي بدل کند!
اين سنگ بر اين صحنه خواهد ماند،از اين فصل تا فصل‌هاي ديگر باران خواهد باريد، باد خواهد وزيد و برف، بستر غم‌ها را خواهد پوشاند. اين سنگ شسته خواهد شد، کهنه خواهد شد و بر اين خاک، خواهد ماند، آنقدر که کسي پيدا شود و راز شکست طلسم سنگ را بداند.
آن قدر که کسي بيايد که بداند چگونه دوست بدارد.
که چگونه، سنگي‌ را، سنگ خاموش سياهي را، به مردي، غريب مردي،‌ از جنس باد و باران و پرنده بدل کند. به مردي از جنس دل...
زن1: و تا آن زمان باز، هزاران مرد و زن، ديگري را سنگ بدل خواهند کرد، و هزاران عشق به سينه، سنگي خواهد شد و چراغ‌ خانه‌اي را خواهد شکست تا کسي بيابد و راز شکست سنگ را بيابد، راز جوانه زدن بر سنگ... راز پيدا کردن عشقي يا نفسي از قلب اين معرکه نقل و نقالي.... راز جان‌بخشي و عشق‌ورزي، حتي به سنگي...
زن2: و تا آن زمان، اين صحنه و اين مردم و تا آن زمان اين سکوت و اين نقل ناتمام و تا آن زمان(رو به مردم) صحنه دست شماست و اين معرکه، از آن شما.
زن1: و اگر روزي، کسي از ميان شما، افسون سنگ را فهميد و اگر کسي، سنگي بر اين صحنه را به مردي بدل کرد، به آن مرد بگوييد:«او را دوست دارم» و به او بگوييد که«دل آنجا به پايان مي‌رسد که عشق آغاز مي‌شود»... اينک عاشقم... و پايان دل را مي‌دانم و راه خروج از اين صحنه را... برويم مادر...
زن2: برويم...
[دست در دست يکديگر از صحنه پايين مي‌آيند]
زن1: (رو به مردم) اين نقل، از اين پس، نقل شماست.... امروز روز نقل نقالان است....
زن2: امروز، روز جشن نقالان است...
زن1: مبارک روزي از براي خلق نقلي نو... نقل آن کس که سنگي را به ياري عشق، به مردي بدل مي‌کند....
زن2: اين نقل ناتمام را از ما بپذيريد... نقل ناتمام زنان سنگي را....
زن1: شما تمامش کنيد، اين نقل ناتمام را... و ببخشاييد بر ما، هر آن چه که گفتني بود و نگفتيم...
[دور مي‌شوند و نور تنها سنگ سياهي را بر صحنه روشن مي‌کند و ديگرتنها صداي موسيقي است که به گوش مي‌رسد.]
زمستان 1380

درباره :
بازدید : 5811
امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 2 نفر مجموع امتیاز : 3

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش


قالب وبلاگ