عنوان :هفت خواب
نویسنده: شهناز روستایی
بازیگرها همه در صحنه حاضرند.
بازیگران درحالیکه زنگولهای به دست دارد وارد میشود.زنگوله را تکان میدهد.
بازیگران:
(بازیگرها در صحنه میچرخند)
دم گیری:
فرعون:
ساقی:
طباخ:
رلیخا:
یوسف:
دینا:
مالک زعر:
دم گیری:
فرعون:
خوابگزار:فرعون به سلامت،خوابی که دیدی خیلی خوبه.
فرعون:خوابد دیدم بار دیگر،خواب هفت تا گاو لاغر،گاو خرد زرد لاجون آمده از نیل بیرون،ناگهان بردن شبیخون،هر یکی،یک گاو چاق و چلهء پیشین ز سر تا دم ببلعید و نهان شد.
دم گیری:وای چه بد شد.
خابگزار:ببلعید و نهان شد؟!
دم گیری:وای چه بد شد.
وای چه بد شد.
وای چه بد شد.
وای چه بد شد.
وای چه بد شد.
فرعون:بس است دیگر،دل من تنگ از این لاف گران شد.
یکی گوید که تعبیرش چهسان شد؟
خوابگزار:فرمانروای مصر پاینده به گمان بنده گاوهای لاغر از گرسنگی شده بودند درمانده.
فرعون:دگرباره شب دوشین بدیدم خواب بد آیین.
خوابگزار:چه بوده خوابت ای فرمانروا،گشتی چنین غمگین؟
فرعون:بدیدم.
خوابگزار:چه؟
فرعون:که هفت خوشه پر از گندم سر از خاک سیه برداشت
خوابگزار:چه گندم؟
فرعون:هر یکی از خوشههایش به زردی چون طلا
خوابگزار:چه رویای قشنگی و چه اقبال بلندی!
فرعون:ولی افسوس
خوابگزار:چرا افسوس؟
فرعون:پس از آن سر برون آورد هفت خوشه دگر هر یک سیه همچون شب تیره.
خوابگزار:چه دلگیره!
فرعون:خزیدند و پیچیدند.
خوابگزار:کجا؟
فرعون:به ساقههای زرد هفت خوشه پیشین.
خوابگزار:نشو غمگین.
فرعون:اتفاقا غمگین شدم چون خوشههای زرد توسط خوشههای سیاه کبود و شکسته شد.
خوابگزار:قربان معاف کنید این بنده هستم ز تعبیر هم عاجز و درمانده
ساقی:فرمانروای مصر پاینده!در دورانی که به جرم قصور در خدمتگزاری زندانی بودم.جوانی در محبس بود که علم تعبیر خواب را به خوبی میدانست،به گونهای که تعبیرش از رویای جاننثار و طباخ در زندان همانگونه به واقعیت پیوست که گفته بود.
فرعون:به من بگو رویای تو و طباخ چه بود،تو و طباخ در خواب چه دیده بودید؟
زندان
دم گیری:خواب دیدم خواب میدیدم لالالای
یه هو از خواب پریدم لالالای
ساقی:دیشب خواب دیدم
هایهای(دم گیری)
انگور میچیدم
هایهای(دم گیری)
انگور یاقوتی
هایهای(دم گیری)
آبش چه قوتی
هایهای(دم گیری)
تو ظرف طلا
هایهای(دم گیری)
بردم واسه شاه
هایهای
تعبیرش چیه؟
یوسف:قبلا تو دربار چه کاره بودی؟
ساقی:ساقی مخصوص پادشاه بودم.
یوسف:چهطور شد که به زندان افتادی؟
ساقی:دانسانش مفصله.یه روز جاسوس فرمانروای یکی از کشورهای همسایه یواشکی اومد پیش من و تشویقم کرد تا در قبال پاداش هنگفتی که بهم میده تو شراب حاکم سم بریزم.هرچه اصرار کرد من قبول نکردم.تا اینکه رفته بود سراغ طباخ.
طباخ:نامرد ببین چه به روزمون آوردی،هم خودت رو بیچاره کردی هم منو.
ساقی:تو خیال میکنی اگه حرفی نمیزدم و تو شاه رو چیزخور میکردی،حال و روزمون بهتر از حالا بود؟! مطمئن باش به جرم کشتن شاه هر دومون رو میسپردن دست جلاد.
یوسف:چهطور شد که تو از ماجرا باخبر شدی؟
ساقی:بعد از اینکه من زیر بار نرفتم،مطمئن بودم که میره سراغ آشپز مخصوص.اون روز وقتی ناهار رو آوردن،از ترس اینکه مبادا اتفاقی بیفته گفتم:
بارگاه فرعون
ساقی:فرمانروای مصر پاینده قبل از اینکه غذا را میل کنید دستور بدهید قدری از آن را به گربهای بخورانند.
فرعون:مگر چیزی شده؟یا کس دیگری غذای ما را پخته؟
طباخ:این غذا مثل هر روز با نظارت و دستپخت خودم پخته شده.
ساقی:خدا مرا بکشد اگه سوء نیتی داشته باشم.
فرعون:از این حرف ساقی من هم دو به شک شدم.
طباخ تو هم با من در خوردن غذا شریک شو.بیا جلو.
بخت به تو رو کرده.ممکن است دیگر هیچگاه افتخار هم غذا شدن با فرمانروای مصر نصیب تو نشود. بیا جلو.
(طباخ تراسن و لرزان جلو میرود و به حالت سجده جلوی پاهای فرعون میافتد.)
طباخ:منو ببخشید،کوتاهی کردم،رفته بودم از کوزه مراب درآرم،وقتی برگشتم دیدم گربه رفته سر وقت غذا و داره لیس میزنه،یادم رفته بود سرپوش ظرف رو بزارم،اجازه بدین ببرم عوضش کنم.
فرعون:لازم نکرده،بشین و در حضور ما غذا را تا آخر بخور.
(طباخ با ترس و لرز قاشق را برمیدارد و به طرف دهانش میبرد قاشق از دستش روی زمین میافتد.خودش را جلوی پاهای فرعون میاندازد.)
طباخ:رحم کنید قربان.وسوسه مال و مقام دنیا عقلم را ضایع کرد مستحق مرگم،اما نکشید.
فرعون:چرا این کار را کردی؟
طباخ:جاسوس پادشاه کشور همسایه وسوسهام کرد.
فرعون:به چه قیمتی؟
طباخ:ثروت و منصب.
فرعون:تو چه منصبی بالاتر از آشپزی مخصوص دربار میخواستی؟شایسته چه منصبی بودی که ما نمیدانستیم.آیا غیر از پخت و پز هنر دیگری داری؟
اگر در قلمرو تخت فرمان من به تو منصب آشپزی دربار داده شاده مطمئن باش در دستگاه حکومتی کشور همسایه تو را برای علوفه دادن به اسبها هم نمیگمارد.میدانی چرا؟چون خائن خائن است و هیچ آدم عاقلی به آدم خیانتکار اعتماد نمیکند، کسی که ما را به بهای اندک بفروشد.مطمئنا دیگری را هم به بهای بیشتری خواهد فروخت.اما تو ساقی چطور شد که نسبت به این مرد بدگمان شدی؟
ساقی:راستش اینکه جاسوس کشور همسایه سراغ من هم آمد از من خواست تا در قدح شراب مخصوص سم بریزم.اما من حاضر نشدم به ولی نعمتم خیانت کنم.
فرعون:هر دوی اینها را به زندان ببرید.
ساقی:من که مرتکب خطایی نشدم قبله عالم.
فرعون:چه خطایی بالاتر از اینکه از نقشه قتل من باخبر شدی ولی خبر دارم نکردی ابله.
یوسف:پس بهانه زندان افتادنت این بود؟
طباخ تو چه خوابی دیدی؟
دم گیری:خواب بودم خواب میدیدم
لالالالای
یه هو از خواب پریدم
لالالالای
طباخ:تو خواب دیدم
دم گیری:بعله
نونوا بودم
بعله
پای تنور
آی بعله
چند قرص نون
آی بعله
پختم گذاشتم رو طبق من قرص نانها
دم گیری:بعدا چه آمد به سرت بر گوزنها؟
طباخ:چند زاغ و کلاغ از سمت یه باغ با غار و غار
دم گیری:هایهای
با چنگ و منقار
کردن تار و مار
قرصهای نون
دم گیری:هایهای
شد همچون خون
دم گیری:وایوای
تعبیرش چیه؟
خوبه یا بده؟
یوسف:همین قدر بدونید که در چند روز آینده یکی از شما دو نفر خوشحال میشه و اون یکی غمگین.
طباخ:کدام یکی از ما خوشحال میشه؟
یوسف:دو سه روز دیگه معلوم میشه.
بارگاه فرعون
ساقی از اون روز به بعد میان خوف و رجاء و بیم و امید روزها را پشت سر میگذاشتیم تا اینکه خبر عفو خانه زاد و مجازات طباخ به زندان رسید.
همانگونه که یوسف پیشبینی کرده بود من آزادم شدم و خوشحال از افتخار خدمتگزاری و طباخ به دار مجازات آویخته شد و همانطور که در خواب دیده بود مغزش بر سر دار خوراک کلاغان شد.
فرعون:گفتی اسم آن جوان زندانی چه بود؟
ساقی:یوسف قربان.هفت سال پیش در زندان بود، نمیدانم تا به حال زنده مانده یا نه.گفته بود در نزد فرمانروا وساطت کنم تا از زندان رهایی یابد.اما فراموششم شد.میگفت بیگناه است.
فرعون:برو به زندان و تعبیر خواب ما را از او بپرس.
ساقی:پرسیدم.
یوسف:هفت گاو چاق نشان از هفت سال فراوانی و باروری زمین است و هفت گاو لاغر نشانه هفت سال خشکسالی و قحطی.
فرعون:برو و بپرس چارهء کار چیست؟
ساقی:پرسیدم.یوسف گفت:از محصولات سالهای فراوانی باید برای سالهای قحطی ذخیره کرد.
فرعون:شایسته نیست چنین جوان دانایی در زندان بماند او را به نزد من بیاورید.
ساقی:میگوید تا بیگناهیام ثابت نشود و از تهمت پاک نشوم از زندان بیرون نخواهم آمد.
فرعون:چه کسی او را زندانی کرده؟
عزیز مصر:من.
فرعون:به چه جرمی؟
عزیز مصر:خیانت.او به همسرم زلیخا و زنان دربار طمع ورزیده بود.
فرعون:زنان را بیاورید.
نگهبان:حاضرند قربان.
فرعون:شما از یوسف چه دیدید؟
زنان دربار:
فرعون:تو از یوسف بگو زلیخا.
زلیخا:همهچیز برمیگرده به یک خواب.
دربار شاه طیموس
دم گیری:خواب بودم
لالالالای
یه هو از خواب پریدم
لالالالای
(زلیخا هراسان از خواب برمیخیزد و این طرف و آن طرف دنبال کسی میگردد.)
زلیخا:کجا رفتی؟پری هستی یا آدم.صبر کن.
(نساء شتابان به طرف زلیخا میرود.)
نساء:چی شده نور دیده؟چرا اینقدر هراسونی؟
زلیخا:آه نساء اینجا بود.بو کن عطر تنش هنوز اینجاست.
(میچرخد و نفس میکشد)بو کن نساء.
نساء:(بو میکند)چه کسی اینجا بود؟از کی حرف میزنی؟اینجا که غیر از من و تو کسی نیست.خواب دیدی؟
زلیخا:از همین پنجره داخل شد.از میان نور.
آرام و آهسته.نرم و خرامان.تا کنار بسترم آمد.از نسیم لباسش،از عطر تنش از نفس گرمش بیدار شدم.
این چه حالیه که امشب من دارم.چه شبیه امشب!
(دم گیری اما صدای زلیخا غالب است)
نساء:مگه میشه آدم کسی رو تو خواب ببینه و به این روز بیفته.جواب این همه خواستگار را چه کسی میده؟یه خواب بوده این همه بیتابی نداره.
دم گیری:
نساء:قرار بود فردا از بین امیرانی که آمدهاند یکی را به همسری برگزینی؟با این وضع جواب پدرت طلمیوس شاه را چه کسی میدهد؟
دم گیری:
نساء:این همه بیتابی برای چی؟خوابه دیگه مثل همه خوابهای دیگه که تا به حال دیدی.منم زیاد خواب میبینم.مونده به اینکه آدم خواب رو کی و کجا ببینه.بانویم این خوابو کی دیده؟کجا دیده؟
زلیخا:
نساء:نه مثل اینکه حالت خوب نیست.صبر کن الان درستتت میکنم.دخترا جمع شید،بیایید یه بازی در بیاریم.زلیخا حالش خوش نیست.دایره تنبک یادتون نره.
دلارام
دلارام:بله
نساء:شهپر
شهپر:بله
نساء:آفت
آفت:بله
نساء:دلبر
دلبر:بله
نساء:مهوش
مهوش:بله
نساء:پریوش...
پریوش کو؟
دم گیری:پریوش؟!
شوهر کرد.
نساء:چه بد کرد.غلط کرد شوهر کرد همه رو در به در کرد منو خونین جگر کرد.
دیگه حالی به آدم میمونه
دم گیری:نه و اللّه
احوالی به آدم میمونه
دم گیری:نه باللّه
دم گیری:پری گلی به جمالت
پری شکر کلامت
پری
چقده بلایی
پری
نمیری الهی
پری
پس کی میآیی
پری
چقده تو ماهی
پریوش همون بود که میخوند
چی میخوند؟
نساء:بس است.بروید.مثل اینکه زلیخا خوابید. بروید دیگر.
(زلیخا خوابیده است)
زلیخا:
یوسف:
دایه:
زلیخا:
دایه:
زلیخا:
دایه:
زلیخا:فقط عجله کن،زودتر به مصر برسیم.
نساء:بشکن بشکن بشکن
دم گیری:من نمیشکنم
نساء:بشکن
دم گیری:واسه کی بشکنم؟
نساء:بشکن
برا زلیخا بشکن
برا عزیز مصر بشکن
بشکن بشکن بشکن
دم گیری:من نمیشکنم
نساء:بشکن
رو پوست پیاز بشکن
برای شادوماد بشکن
بشکن بشکن بشکن
دم گیری:من نمیشکنم
نساء:بشکن
رو جل خروس بشکن
برای پدر عروس بشکن
جناب شاه طلمیوس بشکن
دم گیری:من نمیشکنم
نساء:بشکن
بارگاه فرعون
زلیخا:لحظات سختی را گذراندم تا به مصر رسیدیم. همه شهر برای دیدن کاروان ما آده بودند.چهل شتر جهیزیهام را حمل میکردند.چهل کنیز با طبقهای زنگین بر سر پیشاپیش کاروان میرفتند.چهل غلام هر یک صندوقچهای به دست از پس آنان روان بودند.
وقتی به دربار عزیز مصر رسیدیم.بیتاب دیدن او بودم.
از نساء خواستم که او را به من نشان دهد.وقتی او را دیدم آه از نهادم برآمد.عزیز مصر جوانی که در خواب دیده بودم نبود.
نه راه پس داشتم نه نای پیش. آنقدر گریستم که از هوش رفتم. چون به عقد عزیز مصر درآمده بودم مجبور شدم دم نزنم.
تا روزی که یوسف را در بازار دیدم.
بارگاه فرعون
فرعون:تو چطور شد که سر از مصر درآوردی؟
یوسف:داستان من هم از یک خواب شروع شد.
دم گیری:
(دینا وارد میشود)
دینا:پدر،پدر
یعقوب:چه شده دخترم؟چرا اینقدر پریشانی؟
دینا:خواب وحشتناکی دیدم
یعقوب:چه خوابی دخترم؟
دم گیری:
یوسف:بعد از اینکه پدر خوابم را تعبیر کرد،برادرانم تعبیر خواب را از من جویا شدند،من که از شنیدن تعبیر خوابم سرخوش و شاد بودم،پند پدر را فراموش کرده و خواب خود به آنها گفتم.برادرهایم همانطور که دینا در خواب دیده بود با تزویر و نیرنگ مرا از پدر دور کرده و به صحرا کشاندند و در صحرا مرا در چاهی انداخته لباس خونآلوده مرا برای یعقوب بردند.
غلام مالک که برای آب آوردن بر سر چاه آمده بود مرا از چاه بیرون آورد.برادرهایم که در همان حوالی بودند،بازگشتند و به مالک دروغ گفتند که من غلام آنها هستم و مرا به مبلغ ناچیزی به مالک فروختند، مالک نیز برای فروش به بازار برد.
دم گیری:
بارگاه فرعون
فرعون:زلیخا چطور شد که تو به بازار رفتی؟
زلیخا:بعد از اینکه به عقد عزیز مصر درآمدم و مجبور به زندگی در کنار او شدم.روز به روز بیحوصلهتر و رنجورتر میشدم و کاری جز اشک ریختن غصه خوردن نداشتم تا روزی که به توصیه نساء برای گردش به شهر رفتم.
(بازی در بازی)
زلیخا:آه اینجا چقدر شلوغه!
نساء:مثل اینکه غلام کنعانی زیبایی برای فروش آوردهاند.مردم برای دیدن او آمدهاند.برویم جلو ما هم ببینیم.
(بازار)
(یوسف با لباس زیبا بر تخت نشسته است)زلیخا با دیدن یوسف روی زمین مینشیند.
نساء:چه شده بانو؟چه شد؟
زلیخا:عزیز مصر را خبر کن:زود...
نساء:چه بلایی سرتان آمد.زبانم لال شود گفتم به بازار بیایید حالتان بهتر شود.
زلیخا:حالم خوب شد نساء.فقط عجله کن.آن غلام مه جبین زیباروی همان پری گمشده من است.قبل از اینکه حراج شروع شود.عزیز مصر را به اینجا برسان.
نساء:(با تعجب به یوسف نگاه میکند)چه میگویی بانو؟آن جل الخالق عجیب زیباست این غلام. (میخکوب میشود).
زلیخا:چه میکنی نساء گفتم بشتاب(عجله کن).
نساء:چشم بانو چشم.
(سیاهبازی)/خواب مالک
مالک:بشیر
بشیر:بله ارباب.
مالک:فکر میکنی خوابم تعبیر بشه؟
بشیر:کدوم خواب ارباب؟
مالک:همون خوابی که دیدم دیگه.
بشیر:تو فقط گفتی خواب دیدی نگفتی چه دیدی که؟
مالک:خوب الان میگم.
دم گیری:
بشیر:بهبه عجب خوابی.خواب قشنگی بود خیلی
خوب بود.
فکر کنم اینکه تو دیدی فیلم بود،نه،سریال بود یه جوری خالی ببند که آدم باور کنه.
آخه بابا خورشید بره تو لباست آتیش میگیری. جزغاله میشی.ببینم آتیش جهنم نبود؟!
مالک:نه بابا خورشید بود.
بشیر:خورشید که روشناییه ارباب.
مالک:خوب خودمم میدونم.
بشیر:خوب اگه میدونی چرا از من میپرسی.فکر کنم بخت و اقبالت باشه.
مالک:راست میگی ها.خورشید نور و روشناییه.پس علامت بخت و اقباله.
بشیر:خوب اگه بخت و اقبال بود به من چی میدی؟
مالک:تو دعا کن هرچی بخوای بهت میدم.
بشیر:هرچی بخوام.
مالک:آره هرچی بخوای.
بشیر خوب یه زن میخوام.
مالک:خوب باشه برات زن میگیریم.
بشیر:هر زنی بخوام برام میگیری؟
مالک:آره هر زنی بخوای برات میگیرم.
بشیر:حتی اگه دخترت باشه.
مالک:دخترم باشه...؟!
بشیر:آره دیگه خودت گفتی.بعدشم باید منو آزاد کنی.
مالک:باشه آزاد میکنم.
بشیر:خوب زن که گرفتی،خودمم آزاد میکنی،یه سرمایه هم بده یه کار درست و حسابی ردیف کنم دیگه زن و بچه خرج داره،ببینم...داماد سرخونه نمیخوای؟
مالک:ا،پررو نه اصلا تو بشو ارباب من میشم غلام.
بشیر:آفرین اینجوری خیلی خوب میشه،از خوابت پیداست بخت و اقبالت بلنده.
مالک:لازم نکرده اصلا نمیخوام بخت و اقبالم بلند باشه.
بشیر:ولش کن بابا اصلا خوابت به درد نمیخوره اون خورشید نبوده.بادبادک بوده،بچه هوا کردن،دلتو خوش نکن،بعدشم از قدیم گفتن خواب زن چپه.
مالک:ببند اون دهتنو...
بشیر:آخه تو داری میگی.
مالک:خوب رسیدیم.
بشیر:اینجا کجاست؟
مالک:اینجا بازار مصره.
بشیر:بازار مصر حالا باید چه کار کنیم.
مالک:میخوام این پسرو بفروشم.
بشیر:خوب به من چه؟
مالک:یعنی چه،تو باید جار بزنی.
بشیر:جار بزنم.
مالک:آره بگو.هرچی من میگم تکرار کن.بگو ایها الناس.
بشیر:بگو آی دومن ماست.
مالک:بگو را نگو.
بشیر:بگو را نگو.
مالک:ایها الناس.
بشیر:آی مش عباس.
مالک:مش عباس کیه؟
مالک:اینجوری نگو.
بشیر:این جوری نگو.
مالک:هرچی من میگم اونو بگو.
بشیر:هرچی من میگم اونو بگو.
مالک:چرا حرف حالیت نمیشه؟
بشیر:چرا حرف حالیت نمیشه؟
مالک:خیلی نفهمی.
بشیر:خیلی نفهمی.
مالک:به من میگی نفهم؟!
بشیر:به من میگی نفهم.
مالک:گمشو بیا پایین سیاه سوخته.
(مالک بشیر را از بالای چهارپایه به زیر میکشد)
بشیر:گمشو بیا پایین سیاه سوخته رو نگفتم.
مالک:لازم نکرده،حالا کارت رسیده به جایی که به من میگی نفهم.
بشیر:خودت گفتی هرچی میگم تکرار کن.
مالک:نخواستیم بابا.ایها الناس.
مالک:زبانش به دروغ باز نمیشه.چشمش دنبال ناپاکی نیست.راست میگه و راست میشنوه.راه کج نرفته و بار بد نبسته.
مالک:ده کیسه زر بگم میخری؟
خریدار اول:میخرم آره و اللّه.
مالک:بیست کیسه زر بگم میخری؟
خریدار دوم:میخرم آره و اللّه.
مالک:چهل کیسه زر بگم میخری؟
خریدار سوم:میخرم آره و اللّه.
مالک:شصت کیسه بگم میخری؟
خریدار چهارم:میخرم آره و اللّه.
صد کیسه زر بگم میخری؟
عزیز مصر:میخرم.
مالک:فروخته شد به عزیز مصر به صد کیسه.(عزیز سکههای زر را به مالک میدهد و یوسف را تحویل میگیرد)
(موسیقی)
دم گیری:
(بارگاه عزیز مصر)
زلیخا:نساء یوسف رو صدا کن بیاد.میخوام همهچیز رو بهش بگم.
یوسف:با من کاری داشتید بانو؟
زلیخا:
نساء:چی شد زلیخا چرا پریشون احوالی؟
زلیخا:سرکش و مغروره.
نساء:زیادی بهش توجه کردهای،یه مدت کم محلی کنی به خودش میآد.
زلیخا:چی میگی نساء،من تشنه روی اویم.اون که به من احتیاجی نداره.هرچی بزرگتر میشه شیفتگی و شیدایی منم بیشتر میشه.میترسم کارم به رسوایی بکشه،دیگه نمیتونم احساساتم رو مهار کنم.چاره کن نساء،طلسم،جادو،سحر،افسون کاری کن که اسیر مهر من بشه.
نساء:باید ترتیبی بدیم که یوسف محو تماشای تو بشه.
زلیخا:چطوری؟
نساء:تالاری از قصر را به نگارخانه بدل میکنیم.
زلیخا:نگارستان؟!
نساء:نگارخانهای مملو از صورت یوسف و زلیخا در کنار هم،با در و دیوار آینه کاری شده.
زلیخا:خوب؟!
نساء:اون وقت یوسف رو دعوت میکنی اونجا.
زلیخا:فهمیدم از هر طرف که نگام میکنه منو میبینه. آه نساء به راستی که مرهم دردی.
(موسیقی نواخته میشود)
نساء:
بارگاه عزیز مصر
(در این بین نساء سراسیمه وارد میشود)
نساء:عزیز مصر به اینجا میآید.
زلیخا:وای بر من!
نساء:هول نکن.نترس.بگو که یوسف به تو نظر داشته.
عزیز مصر:اینجا چه خبر است؟چرا لباس یوسف پاره است؟زلیخا تو چرا آشفتهای؟
زلیخا:
عزیز مصر:چه میشنوم یوسف.تو امین من بودی. همیشه به چشم فرزند این خونه به تو نگاه میکردم. نه غلام زر خرید،پاداش اون همه محبت اینه اگر زن میخوای حرمسرا پر است از کنیزان خوشخط و حال.
یوسف:
دم گیری:یوسف
زلیخا:سیه مو
دم گیری:یوسف
زلیخا:مایه نازی
عمر درازی
گل مایی
دم گیری:یوسف
زلیخا:آی اندکاندک
در سر کویت افتادم
دم گیری:یوسف
زلیخا:لنگانلنگان کنعانکنعان راه وصالت پیمودم
دم گیری:یوسف
زلیخا:دلبر
دم گیری:یوسف
زلیخا:ستمگر
دم گیری:یوسف
زلیخا:
زن اول:
فرعون:خوب یوسف میخواهم به پاس پاکی تو و به جبران سالهایی که بیگناه در زندان به سر بردی تو را به سمت عزیزی مصر بگمارم.میخوام در اداره امور مرا یاری کنی.یقین دارم تو بهترین مشاور هستی، میپذیری؟
یوسف:به دیده منت.
(فرعون اشاره میکند خلعت عزیزی مصر را میآورند.)