عنوان: نقش پنهان و گناه   نویسنده : محمد رضا خردمند      اشعار از: فروغ فرخزادزمان ، زمان بی زمانیست...شخصیت ها:آزادرهاساغرشاهینفرزین (شاهین به این نقش جان می بخشد)مرد سیاه
نمایشنامه نقش پنهان و گناه(محمدرضا خردمند)

عنوان: نقش پنهان و گناه

 

نویسنده : محمد رضا خردمند

 

 

 

اشعار از: فروغ فرخزاد

زمان ، زمان بی زمانیست...

شخصیت ها:
آزاد
رها
ساغر
شاهین
فرزین (شاهین به این نقش جان می بخشد)
مرد سیاه پوش
زن سیاه پوش





در این نمایشنامه چند دیالوگ از نمایشنامه "امپرسیون جیغ بنفش" به نویسندگی پیام لاریان و دلنوشته ای از مهراوه شریفی نیا استفاده شده است.


محمدرضا خردمند
www.mrkheradmand.ir
ایمیل: ipa.sokout@yahoo.com
شماره تماس و پیامک: 09369732653 – 09163460538 – 09167590538
Instagram: mohammad_reza_kheradmand


توضیحــات:
*هرگونه اجرا از رويِ اين نمايشنامه منوط به مجوز كتبيِ نويسنده است. استفاده بدون مجوز پیگرد قانونی دارد.
*هرگونه استفاده از دیالوگ ها، طرح ، ایده ، برداشت و یا حتی بخش کوچکی از نمایشنامه منوط به مجوز کتبیِ نویسنده است.
*این اثر هیچ گونه زمان و مکان خاصی ندارد.
*این اثر متعلق به هیچ صنف یا شخص خاصی نیست.
*این اثر عاری از هرگونه نقد و یا مورد سیاسی به شخصی یا مکانی می باشد.


نقش پنهان و گناه
(ساغر و شاهین در صحنه به دار آویخته شده اند. صحنه تاریک می شود.)
ساغر:
این کتابی بی سرانجام است و تو صفحه کوتاهی از آن خوانده ای
گفته اند آن زن زنی دیوانه است، راز این دیوانگی را خوانده ای؟
هیچ می دانی که من درقلب خویش نقشی از عشق تو پنهان داشتم؟
هیچ می دانی کز این عشق نهان آتشی سوزنده برجان داشتم؟
شاهین:
گنه کردم گناهی پر ز لذت کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم در آن خلوتگه تاریک و خاموش
شراب سرخ در پیمانه رقصید در آغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی که داغ و کینه جوی و آهنین بود
(صداي پچ پچ آرام آغاز شده و بلند مي شود تا صدا را كاملاً فيد مي كند. با پايان پچ پچ ها صداي جيغ وحشیانه زنی و نعره ی وحشيانه مردی بر مي خواهد و موسيقي شروع مي شود. موسيقي با آواي زني همراه است. ده ضربه ناقوس در موسيقي نواخته مي شود. پس از اندکی، نور موضعی آرام مي آيد.)
(در صحنه چهار صندلی موجود است.  دو صندلی کنار هم رو به تماشاچی و دو صندلی دیگر کنار هم پشت به تماشاچی است. دو زن در کنار هم رو به تماشاچی نشسته اند و به روبرو خیره شده اند. آزاد روی صندلی پشت به تماشاچی نشسته و روزنامه می خواند و شاهین در کنارش پریشان نشسته است.)

رها: حالا می خوای چیکار کنی؟
ساغر: (آهی می کشد) نمی دونم!
رها: کاش کاری از دستم بر می اومد.
ساغر: یعنی چی میشه؟؟؟؟؟؟!!!!
رها: نمی دونم والا چی بگم ولی سعی کن به درستی قدم برداری. (با اندکی مکث) آخه چطور تونستی ؟؟؟
ساغر: نمی دونم. نمی دونم. نمی دونم...
رها: (پس از اندکی سکوت) آماده ای؟ بریم؟
ساغر: آره
رها: (سرش را به حالت افسوس تکان می دهد)
(صحنه تاریک می شود. جای مردان و زنان بر روی صندلی ها جابجا شده و زنها پشت به تماشاچی و مردها رو به تماشاچی هستند. نور صحنه روشن می شود.)
شاهین: (پس از اندکی سکوت) دِ بگو چی کنم؟ دارم دیوونه میشم.
آزاد: (روزنامه را جمع می کند) (آه سردی می کشد) چی بگم؟ نمیدونم.
شاهین: یعنی نمیخوای کمکم کنی؟
آزاد: آخه من چطوری می تونم کمکت کنم شاهین؟!
شاهین: من خودم هم گیج شدم.
آزاد: آخه چطوری تونستی؟
شاهین: نمی دونم. نمی دونم. نمی دونم...
آزاد: (پس از اندکی سکوت) آماده ای؟ بریم؟
شاهین: آره
آزاد: (سرش را به حالت افسوس تکان می دهد)
 (صحنه تاریک می شود. در تاریکی صدای پچ پچ و همهمه مردم به گوش میرسد. صدای همهمه به اوج می رسد. صدای جیغ زنی و صدای فریاد مردی همهمه را قطع می کند و نور صحنه روشن می شود.)
رها: بیا ماجرا رو از اول تعریف کن ببینیم چی می شه.
آزاد: آره بیا... بیا... بیا تعریف کن... (با لبخند)
ساغر: (آه سردی می کشد و پس از مدتی سکوت) از کجا بگم؟!! (اندکی به فکر فرو می رود)
رها: بگو. باید بگی تا بشه کاری کرد.
آزاد: اااا... اسمش چی بود؟
رها: ساغر
آزاد: اووو ساغر
رها: خب حالا تعریف کن
(ساغر سکوت می کند و به فکر فرو رفته است)
آزاد: مثل اینکه نمی خواد حرف بزنه. نکنه پشیمون شده! شاید هم حواسش جایی دیگه است. میخوای صداش کنیم؟
رها و آزاد: خاااااااانوووووووم... خاااااااااانوووووم... سااااااااغـــــــر...
آزاد: چرا حرف نمی زنه؟
رها: نمی خواد حرف بزنه یا...
ساغر: چی باید بگم؟
آزاد: اوووووه حرف میزنه حرف میزنه (با شادمانی و خنده)
رها: باید صحبت کنی. اینجا باید صحبت کنی
آزاد: آره اینجا هرکی میاد حرف میزنه. یعنی باید حرف بزنه. اینجا قانونش اینه. البته می تونی هم حرف نزنی ولی... ولی زبون که داری! نداری؟ اگه حرف نزنی همه چی یه وری میشه!!
ساغر: مگه چیزی هم برای از دست دادن دارم؟ من که دیگه آخرشم
رها: اول یا آخر باید حرف بزنی.
آزاد: شاید هم با حرف زدن خسته میشه؟ خسته میشی؟
رها: ماجرا رو از اول تعریف کن ببینیم چی می شه
ساغر: (آهی می کشد و سپس سرش را به حالت قبول کردن تکان می دهد و با اندکی مکث) من توی خونه تنها بودم. تلفنم زنگ خورد. جواب دادم.
(ساغر بازی می کند)
ساغر: الو... الو...الوووو....(گوشی را قطع می کند)
(دوباره تلفن همراه او زنگ می خورد)
ساغر: الو... الو... سلام... بله؟؟!!
ساغر: (رو به رها و آزاد) از اون روز به بعد مدام تماس می گرفت و من جوابشو می دادم. نمیشناختمش اما نمی دونم چرا جوابشو می دادم. نمی دونم...
یواش یواش با هم آشنا شدیم. پسر بدی نبود. خیلی قوی و با نجابت و منطقی به نظر می رسید. این سربه زیر بودن و منطقی بودنش هم برام جذاب بود.
دانشجو بود. یعنی درسش تموم شده بود و روی پایان نامش کار می کرد. روزای اول آقا مهندس صداش می کردم... نمی دونم ، نمی فهمم چی شد اما مهربونیش و محبتش توی دلم یه شعله ای رو روشن می کرد.
مدتی گذشت و قرارهای ما شروع شد.
(ساغر و شاهین در کافه)
شاهین: دوتا قهوه تُرک.
ساغر: مال من تلخ باشه!
شاهین: چرا همیشه تلخ می خوری؟!
ساغر: (با مکث) خب...
شاهین: (سخن ساغر را قطع می کند) خودت هم تلخی؟
ساغر: (لبخند سردی بر روی لبانش می نشیند و به شاهین خیره می شود)
شاهین: (با لبخند) شیرین مثل قهوه ی بدون شکر...!!!
ساغر: (همچنان خیره به شاهین است و به فکر فرو رفته)
شاهین: خب بگو ببینم چه خبر؟
ساغر: (رشته ی افکارش پاره می شود) هیچی. فقط دارم توی اون خونه دیوونه میشم.
شاهین: چرا آخه؟ نگو اینو. خدا نکنه. چند روز دیگه از اونجا نجات پیدا می کنی و میریم پی زندگیمون.
ساغر: فکر نکنم. (ساغر سیگاری در آورده و شاهین سیگار را برایش روشن می کند)
شاهین: (شاهین در حین روشن کردن سیگارِ ساغر) چرا چیزی شده؟
ساغر: (سیگار می کشد و دودش را بیرون می دهد) نه ولی همش داری این حرفو میزنی. نمیدونم اون زندگیِ خوب کجاس که قراره من بهش برسم. کِی نصیب من میشه؟ کی وقتش میشه؟
شاهین: عزیزم خودتو ناراحت نکن. حق داری ولی مطمئن باش همه چی درست میشه. باور کن دیگه چیزی نمونده آخرشه. همه چی داره ردیف میشه.
ساغر: (آه سردی می کشد) دیگه طاقتم تموم شده. نمی دونی چی دارم می کشم. (اندکی مکث) همه توی اون خونه می کشیم. اما فرقمون اینه که من زجر می کشم و بابام و اون فرزینِ آشغال که همسن بابا بزرگمه پای بساط کوفت و زهرمار می کشن. (با ناراحتی) زندگی رو برام جهنم کردن. حرفی هم بزنم باید کمربند نوش جان کنم... دلم واسه مامانم تنگ شده...
شاهین: فدای تو بشم نگو اینو که دلم آتیش می گیره.
ساغر: (سرش را به حالت افسوس تکان می دهد)
شاهین: نغمه هایت با دل من آشناست
ای نگاه خسته ی دیر آشنا
بر دو چشمم خیره شو تا بنگری
شعله های سرکش مهر و وفا
---
ساغر: یه روز قرار گذاشتیم که بریم. همه ی پولا رو ریختم به حسابِ شاهین که همه چی رو آماده کنه. همه چی رو جمع و جور کردم. فرزین شوهرم و بابام خواب بودن. بیشترین نگرانی من واسه بچه ی توی شکمم بود. اما باید می رفتم... و رفتم...
(ساغر سکوت می کند)
آزاد: باز ساکت شد...
رها: بگو...
ساغر: منتظرش بودم. هرچی با گوشیش تماس گرفتم خاموش بود. نیومد که نیومد. راه برگشت نداشتم. اگه بر میگشتم اون بچه ی توی شکمم رو چیکار می کردم (با گریه)
رها: عجیبه! خیلی عجیبه چطوری میشه یه دختر به یه پسر غریبه ندیده و نشناخته اعتماد کنه و همه زندگیشو به اون بسپاره...؟!
آزاد: خیانت، فرار، قربانی...
ساغر: (گریه می کند)
(آزاد و رها با حرکت دست و حرکات فرم، شاهین را به جلو می خوانند. نور صحنه خاموش می شود. نور قرمزی تمام صحنه را پر می کند. شاهین وارد صحنه می شود)
(شاهین سرش را پایین می اندازد و تمام بدنش خیس عرق است. چراغی که نور موضعی بر روی شاهین را تشکیل می دهد، اتصالی دارد و خاموش و روشن می شود و صدا می دهد.)
آزاد: خُووووب...
آزاد: (خطاب به رها با حالت شادمانی و تمسخر) می دونید که اسمش چیه؟
رها: (با اقتدار و با حالتی که قصد ضایع کردن آزاد را دارد) بله. شاهین
آزاد: (خود را جمع و جور می کند) اوه بله بله می دونید. شاهین. خب تعریف کن...
شاهین: (سکوت می کند)
آزاد: انگاری از چیزی اذیتی! نکنه جات مناسب نیست...؟!!
رها: (با لبخند)مي خواي جاتو عوض كني؟!
شاهین: آدم اگه بخواد حرف بزنه هرجا باشه ميزنه.
آزاد: پس نمیخوای حرف بزنی...
شاهین: شما که می دونید.  چرا می پرسید؟
رها: تعریف کن چرا این کارو کردی؟!
شاهین: نمی دونم...!
رها: نمیدونی؟!
آزاد: یعنی من هم باید باور کنم؟ چرا همه در مورد من اینجوری فکر می کنن
رها: چرا گاهی انسان ها باید قانون ها رو زیر پا بذارن و مثلاً از چراغ قرمز رد بشن؟ چراغ قرمز که میدونی چیه؟
شاهین: (با بی حوصلگی)تا حالا دربارش فکر نکردم.
آزاد: فکر نکردی یا نخواستی فکر کنی؟ یا نمی خوای فکر کنی؟؟
شاهین: اصلاً یادم رفته.
آزاد: یک انسان تحصیل کرده و با شخصیت چرا باید اینکار رو انجام بده؟ به چه قیمتی؟ شخصیت که دیگه میدونی یعنی چی؟
رها: (با لبخندی بر روی لب) یه آقا پسر خوشتیپ و با کلاس که همیشه بوی خوووب میده...
شاهین: من که همیشه دهنم بوی بد میده...
آزاد: آها پس واسه همین راحت نیستی و بی قراری...
شاهین: چيزي نيست، من گاهی دهنم تلخ ميشه مثل زهرمار. حالم از بوي گند دهنم به هم مي خوره...
رها: بوي گند دهن؟!
شاهین: آره... گاهی اينجوري ميشم. تلخ تلخه و شيرين هم نمي شه. چيزي كه تلخه تلخه ديگه به راحتي نمي شه شيرينش كرد. اونوقت دلم مي خواد پنجره بالكن باز كنم و خودمو پرت كنم تو خيابون. آدم دست خودش نيست. يه وقتهايي اينجوري ميشه. من هم اينجور بودم... آدم دلش مي خواد پرواز كنه.
آزاد: پس خواستی پرواز کنی...
(با خود حرف می زند) ااااا شاید اونم می خواسته پرواز کنه...... بگذریم
رها: الان چي دوست داري؟
شاهین: دوست دارم برقصم. چه سوالایی می کنید. شما که همه چی رو می دونید چرا سوال می پرسید.
آزاد: (با لبخند و تمسخر) دوست داری برقصی چون فکر کردی با اون کار خوشی می بینی اما ندیدی و حالا میخوای اندکی شاد باشی
شاهین: (حرفش را قطع می کند) خب... چراغ قرمز و این سوالاتون تموم شد؟
آزاد: گفتیم که، تعریف کن...
شاهین: (عصباني شده فرياد ميزند) اين نوره داره مغز منو سوراخ مي كنه. شما چي مي خوايد بدونيد؟ گفتنی ها رو که ساغر گفت. ميخوام داد بكشم، جيغ بزنم. مُسکن ميخوام، يكي يه مسکن به من بده.
رها: پس حرفهای ساغر رو قبول داری؟!
شاهین: (سرش را با علامت تایید و افسوس تکان می دهد) هر روز به اون اتفاق فكر ميكنم. من نمی خوام هيچی يادم بياد... اما اون جيغ هنوز تو سرمه. اون صحنه همش تو کله ام رژه میره... (اشك در چشمهايش جمع مي شود) روزي پنج شش تا قرص مي خورم شايد از سرم بره بيرون اما هنوز اینجاست. تو مغزم. حالم اصلا خوب نيست.
آزاد: تو قرص میخوردی؟؟ تو مُسکن میخوای؟؟؟!!!! تو که ادعای قوی بودن داشتی؟؟!
رها: مي خواي يه موسيقي گوش بدي؟
شاهین: نه ديگه خسته شدم (آشفته و سر در گم ، بغض كرده) هر روز حادثه توی مخم تكرار ميشه. مياد و مغزمو مي خوره. يه لحظه دست از سرم بر نمي داره. مي خوام برم يه جايي داد بزنم بگم حالم بده. تو رو خدا يكي كمك كنه اما هيچكي نيست گوش بده... گوش نميده... گوش نميدن.
آزاد: سيگار ميخواي؟
شاهین: (سرش را ميان دستهايش لمس مي كند) حس می کنم سرم باد كرده... سرم گنده شده اونقدر كه ديگه رو تنم جا نميشه.
رها: ( بلندتر) سيگار ميخواي؟
شاهین: ( عصبي تر ادامه مي دهد) من انسان ضعیفی نیستم...
آزاد: ( باز هم بلندتر) سيگار ميخواي؟
شاهین: (با لگد صندلي را پرت مي كند. دچار جنون آني شده است) سيگاري نيستم... نيستم... نيستم...
آزاد: هان؟
(سكوت نسبتاً طولاني. شاهین سعی می کند خود را آرام و منطقی نشان دهد مي رود و صندلي را بر داشته و سر جايش مي گذارد)
شاهین: (با آرامش) منو ببخشيد... من حالم خوب نيست. هر روز اون حادثه تو سرم تكرار ميشه. حادثه هاي زيادي بودن اما اين يكي با همشون فرق مي كنه.
رها: پس حرفهای ساغر رو قبول داری؟!
آزاد: پس تو اون کارو انجام دادی!
شاهین: (سرش را با علامت تایید و افسوس تکان می دهد)
(سکوتی در صحنه حکم فرماست)
شاهین: (با فریاد سکوت را می شکند) آره... آره... آره من اینکارو کردم. من اشتباه کردم. حالا چی؟؟ چی میخواد ثابت بشه؟
کی میخواد به حرفای من گوش بده؟ شماها هم منو درک نمی کنید؟؟؟؟ شماها هم نمیخواید منو گوش کنید؟ من چه گناهی کردم؟ من هم آدمم اما چیکار باید می کردم؟!
وقتی به دنیا اومدم همه یه جور دیگه ای نگام می کردن. همه ازم دوری کردن، همه منو ترک می کردن... تنها شدم، تنها بودم... خسته شدم، خسته بودم... نون و آبم شده بود درد و رنج...! ماجرای زندگی من مثل ماجرای زندگی بچه ی توی شکم ساغره. آینده ی بچه اش منم! اما آیا تقصیر منه؟ من خواستم که اینطوری باشم؟
منی که با اشتیاق به دنبال کار و ساخت آینده بودم باید زندگیم متوقف می شد و از این روزگار محو می شدم؟ حق زندگی نداشتم؟
سختم بود. حالا که من بَدم چرا همه بد نباشن؟ چرا همه زندگی کنن و منو با اشاره به هم نشون بدن؟ چرا منو بین خودشون راه ندن؟ مگه اونا کی اَن؟ من کی اَم؟ باید حقمو از این دنیا می گرفتم.
تو بودی زورت نمی اومد؟؟؟؟؟؟؟!!!! باید توی ماجرا باشی که بتونی تصمیم بگیری، که ادعا کنی...
باید حقمو از این دنیا می گرفتم... (گریه می کند)
رها: حق!!!!
آزاد: دنیا
رها: گرفتن
آزاد: سرنوشت
رها: تلخ
آزاد: شیرین
رها: درست
آزاد: غلط
رها: پنهان
آزاد: گناه
رها: پوچی
آزاد: بیهودگی
رها: تباهی
آزاد: تکرار
رها: اشتباه...
آزاد: اشتباه...
رها: اشتباه...
آزاد: اشتباه...
رها: اشتباه...
آزاد: اشتباه...
شاهین: (سرش را ميان دستهايش لمس مي كند و آرام آرام به روانپریشی می رسد و فریاد می زند)
(ناگهان صحنه تاريك مي شود. صدايي گوشخراش همچون كشيده شدن اره بر آهن مي آيد و در يك موسيقي وحشيانه با نور فلاشر مرد سیاه پوش و زن سیاه پوش مي رقصند. رقصي جنون آميز و ديوانه وار. نور فلاشر كه قطع ميشود موسيقي آرام آرام كم شده و در صداي خنده هاي آزاد و رها گم مي شود. نور آرام مي آيد.) (مرد سیاه پوش و زن سیاه پوش از این پس تا زمانی که ساغر حضور دارد پشت سر او قرار دارند و با حرکات فرم او را هدایت می کنند و بازی می کنند. ساغر به حالت روان پریشی است.)
ساغر: حالم اصلا خوب نبود. جایی هم نبود که بشه راحت و بی سانسور حرف زد. داشتم میترکیدم و احتیاج به شنیده شدن داشتم،  دلمو زدم به دریا و رفتم جلوی آینه حرف زدم...!!
(می خندد) ببخشید که خیلی آشفته ام.
من همیشه پایین بودم و پایین هستم، حتی اون پایین پایین های نقشه ی جغرافیا توی یه خانواده متعصب به دنیا اومدم و همیشه تک و تنها بودم. داغونم. همه چیز مربوط به اینه که چون قرار شده درک کنم، پس باید اعتراض نکنم و دارم خفه میشم.
نمی دونم چرا قسمتِ بعضی از آدما اینه که همیشه توی زندگیشون یه آدمی باشه که نیست... یعنی هست ولی حضور فیزیکی دائم و رضایت بخش نداره. من از نبودن متنفرم. من می گم یا نباش، یا وقتی هستی کامل باش
این نبودن، حضور نداشتن، در دسترس نبودن، سیراب نشدن... داره داغونم می کنه
باید درک کنم، باید کنار بیام و نمی فهمم چرا و نمی فهمم اصلا چی شد... چرا یکهو اینقدر مهم شد... نمی فهمم اگر قراره من اینهمه خودم و نیازهامو زندگی نکنم پس کلاً اون به چه دردی می خوره؟! همه ی وجودم شده یک بغض گنده که فقط قصدش از پا در آوردن منه.   
وقتی شاد نیستم، وقتی راضی نیستم، وقتی احساس می کنم داره در حقم اجحاف میشه، وقتی همش در حال اشک ریختنم، وقتی همش فکرم، ذهنم، مغزم، قلبم درگیره؛ حتماً یک جای کار ایراد داره دیگه. ما قراره به هم آرامش بدیم، نه بی قراری و آشفتگی. آشفته ام به شدت.
ببخشید که احتمالا اصلاً نمی فهمی سر و ته حرفام کجاست، خیلی دوست دارم واضح تر بگم ولی نمی شه! فقط مهم اینه که به شدت دلم شکسته، دلم گرفته، دلم بغض داره و از این همه سرکوب به تنگ اومده. راستش شاید کمی هم بی منطق شدم، چون نباید درگیر میشد ولی نفهمیدم چی شد. بی سیاست بودن، بد دردیه. اگه فقط یکم سیاست به خرج داده بودم همه چیز اونطوری میشد که دوست داشتم. اه... خیلی خنگم... احمقم...!! چرا نمی فهمه ؟؟؟ چرا نمی فهمم ؟؟؟ اصلا نمی دونم چمه، شاید مشکل تنهاییه، نمی دونم، نمی فهمم... تنها چیزی که می دونم اینه که حالم اصلا خوب نیست. ببخشید که این همه غر زدم، ببخشید که همه ی حال بدم رو آوردم اینجا ولی چاره ای نبود. داشتم خفه می شدم، دارم خفه می شم... دارم خفه می شم...
(صحنه تاریک می شود و صدای موسیقی وحشیانه ای به گوش می رسد. مرد سیاه پوش و زن سیاه پوش همراه با فلاشر می رقصند و با حرکات فرم او را به جلو می خوانند. ساغر جلو می رود) ( شاهین در نقش فرزین بازی می کند.)
ساغر: فرزین خواب بود. خسته بودم داغون بودم. هیچ راهی نداشتم مجبور بودم، مجبور...
زندگیم نابود شده بود. زندگیمو نابود کرده بود. نفهمیدم کِی و چطوری چاقو رو برداشتم. دستام می لرزید اما تنها راهم بود. شاید بهترین کار هم بود. نگاهی به صورت نفرت انگیز فرزین انداختم. بی خیال خواب بود. شاید هم من خواب بودم!! آخه خوابهام مث كابوسن! انگار مُردم، ته يه چاه تاريك گير كردم. اما نه بیدار بودم...(پس از اندکی مکث) دستامو بالا بردم، چشامو بستم و چاقو رو توی سینش فرو کردم. (به روانپریشی کامل می رسد و پس از اندکی مکث فریاد می زند) کشتمش... کشتمش... کشتمش... (گریه می کند)
(ساغر در حین دیالوگ ها بازی می کند. فرزین خواب است. ساغر با استرس به بالای سر فرزین می رود. دستانش می لرزد. به شکم خود نگاه می کند. نگاهی به فرزین می کند و سپس چشمان خود را می بندد. چاقویی در دست دارد و دستان خود را بالا می برد و چاقویی را در سینه ی فرزین فرو می کند)
(ساغر گریه می کند. صدای فریاد و شیون. صدای گریه و جیغ نوزاد به گوش می رسد. صدای جغد و حیوانات درنده همراه با صدای جیغ و شیون زنی به گوش میرسد. نور قرمزی همه ی صحنه را روشن می کند. شاهین و ساغر با حرکاتی خاص از صحنه خارج می شوند. صحنه خاموش می شود و صدای حرکت قطار به گوش می رسد...)
(رها و آزاد بر روی صندلی می نشینند. صدای پاندول ساعت. صدای موسیقی. صحنه روشن می شود) (آزاد نگاهی به ساعت می کند)
آزاد: 10
رها: 9
آزاد: 8
رها: 7
آزاد: 6
رها: 5
آزاد: 4
رها: 3
آزاد: 2
رها: 1
(صدای سوت آغاز بازی شنیده می شود و صحنه خاموش می شود) .

پایــان / نقش پنهان و گناه / نویسنده: محمدرضا خردمند / بهار 1393
همین.

درباره :
بازدید : 1415
امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط علی حسینی در تاریخ 1394/09/07 و 11:51 دقیقه ارسال شده است

ممنون از سایت خوبتتون. نمایشنه خوبی بود.


کد امنیتی رفرش


قالب وبلاگ