عنوان: آواز پر جبرییل
نویسنده:سعید تشکری
صحنه:
[در پس زمينه، ديواري بلند و داربستي كه جلو آن زده شده است و جلوتر نماي گلستان شهدا، با عكسها، سنگها، و تك درختي كه در كنارهاي به سبزي نشسته است.]
شخصيتهاي نمايش:
1- امين 2- مونس 3- ليلا 4- فرشته
[بر سطح ديوار انتهاي صحنه، امين رنگ ميپاشد و آن را سفيد ميكند.]
مونس: اين جا لنگر انداختي!؟
امين: وقتي كم ميآريم، اين جا خودمونو ميشوريم.
مونس: مثلاً تو بهار زندگيمون هستيم. مثلاً قرار بود از تو كمك بخوام. تو چِته امين.
امين: سر سفرة عشق كه تنهامون گذاشتي.
مونس: تو را خدا امين!
امين: به دلم كه نميتونم دروغ بگم، ميتونم؟
مونس: خُب نه!
امين: همينه كه اين جا خلوت ميكنم براي خودم فاتحه ميخونم؛ با نقاشيهام.
مونس: تو تلخي، تلخ. نميدونم چرا! آخة همة آدما كه نميتونن مثل تو فكر كنن.
امين: همة آدما، كي از همة آدما حرف زد؟ من از تو ...
مونس: قبول دارم به تو توهين شده و من عذر ميخواهم. مقبول ميافته آقا؟
امين: چقدر شاهانه بندهنوازي ميكني بانو!
مونس: يه كمي بيشتر مسخره كن!
امين: وقتي خلوت آدم شكسته ميشه، حضورت بايد عين اون خلوت باشه، اگه نباشه حرفها شكل ...
مونس: خيلي ممنون! بذا من كامل ميكنم. حرفام شكل پارازيته، نه! راديوت خرابه آقا. گوش ميكني؟
امين: ميخوام اين تيكه از گلستون، اين ديوار به ظاهر ساكت رو با درد قلممو به حرف بيارم. ميخوام تنها به همين فكر كنم.
مونس: من اومدم گدايي.
امين: رندي نكن!
مونس: من از تو كمك ميخوام.
امين: يه فاتحه نذر همه ادبيات و آدماي سانتي مانتال كن. اين هم جوابت.
مونس: چرا؟ چون نميخواي براي پايان نامة زنت كمكش كني؟ تو مغروري.
امين: خُب هستم.
مونس: امين چرا نميخواي بفهمي كه من زن توأم؟ چرا اين قدر بيگانگي ميكني؟ جرمم اينه كه هنوز تو خونة بابا مامانمم، همين؟
امين: جواب تو به اون آدما چي بود؟ ها چي بود؟
مونس: بله! اونا تو رو تو اين قبرستون ديدن كه ...
امين: [حرف مونس را قطع كرد و فرياد ميكشد.] اين جا قبرستون نيست.
مونس: باشه! باشه! اونا تو رو اين جا ديدن كه داري اين ديوار رو سفيد ميكني، گفتن: «احسنت كه دامادمون شكل و شمايل عملهها رو داره. اين يعني هنر؟» عزيزم حرف زدن چيزي رو عوض نميكرد. يه نوع عدم ارتباط با دنياي تو.
امين: حالم به هم ميخورده ...
[سكوت، تعجب و ناراحتي مونس.]
امين: از خودم؛ ولي از يه كلمة نجيب خوشم اومد.
مونس: چه كلمهاي؟
امين: عمله! يه ذات عجيبي داره اين كلمه. باور كن همة عشقم اينه كه عملة اون روزهاي خوب و اين آدمها باشم. آدمهايي كه هويت نقاشي منن. بازم بگم كه ميخوام عملة اينها بمونم.
مونس: من ميخوام كمكم كني. يه كم هم براي من مايه بذار. خواهش ميكنم امين! منم دارم روي همين مساله كار ميكنم.
امين: نميتونم!
مونس: چرا ميتواني؟
امين: نميتوانم!
مونس: واقعاً چرا نميتواني؟ حرف دلتو بزن؟
امين: براي اين كه نميخوام حاصل درس خوندنت، يه گشت توريستي تو يه فضاي بسته باشه. ميخوام براي حضورت معنا و مفهوم شفافتري پيدا كني، دنيات عاريه است. همين!
مونس: اين حرف آخرته؟
امين: من نميتونم يه نخود تو آشي بريزم كه آخرش يا سوختهاس، يا نپخته. بايد از خودت بجوشه. اگر جوشيدني هست.
مونس: حرفاي جالبيه. خواهرت راست ميگفته آقا داداش ما هيچي نداره، جز يه كاميون غرور! يادت هست؟
امين: من خيلي چيزا ياد هست.
[ديوار سفيد رنگ آبي ميباشد.]
مونس: روزي كه خواهرات اسمتو آورد، همه ميشناختنت. عضو واحد فوق برنامة دانشكدة ادبيات كه نقاش خوبيه و معروف بود كه مدركشو تو جبهه گرفته، اهل دله و يه كاميون غرور.
امين: هنوز ميشه تو اين زمونه، صداي آواز جبرئيل رو شنيد. هنوز كلمههاي خيس اين آواز، از بچههاي شهيد اين دانشكده قابل شنيدنه. بايد فقط معرفت خرجش كني. ميخواين بشنوين؟
مونس: بله!
امين: ميشه دلبستة ديروز بود و امروز رو به قصد قربت به اون روزها طي كرد. ميتوني؟
مونس: آرزومه!
[نور باز ميشود.]
امين: چرا گفتي بله؟
مونس: چونتو رو ميخواستم.
امين: پس حالا بخواه. بفهم كه وقتي ميگم نه، مفهوم خواستنه.
مونس:واقعاً كمكم ميكني؟
امين: نه!
مونس: مگه من از تو چي ميخوام؟
امين: چيزي كه حتي خودت هم براش تعريف نداري، تو ميخواي توصيف كني، من رو، اين ديوار رو، اين سينه رو. خونهاي پاشيده شدة روي اين ديوار رنگ نيست، اين دنياي كاغذي نيست، كلمهاي نيست. بازم بگم كه بايد يه چيزي بشكنه تابتونه به صدا بياد.
مونس: جلو اين ديوار كه يه روز ميشه يه نقاشي ديواري، به پات افتادم. يادت باشه تاريخ بذاري، آقا امين من يادم نميره. تو كم فروشي ايمن.
امين: تو ميخواي ارزون بخري.
مونس: بشتر از خودم؟
امين: معلومه!
مونس: چي ميگي امين؟
امين: چهار سال ادبيات خوندي، چهار سال بايد طلبگي ميكردي.
مونس: نكردم؟ واقعاً نكردم؟ براي همينه ميخوام كمكم كني. تو ميدوني من چي ميخوام بگم؟ نگاه كن، اين چيه؟
[از درون كيفش، برگههايي را به امين ميدهد. امين آنها را ميگيرد و ورق ميزند.]
امين: آواز پر جبرئيل.
مونس: چطوره؟
امين: چي ميخواي بگي.
مونس: ميخوام حرفهاي تو رو بگم، ميخوام از تو بگم، از اون آدمايي كه تو ميگفتي و استدلال كنم. يه استدلال تطبيقي از فضاي ادبيات كلاسيك تا معاصر امروز، جنگ.
[ميخواند و بعد گويي خطابهاي را تكرار ميكند.]
امين: طبقهبندي نكردي!؟ ساخت استدلال و استنباط، روابط و مناسبات استدلالي. جستجوي انسان در دو ساحت. ساحت استدلالي و ساحت شهودي كه البته تحقيق ما چون بر مبناي آواز پر جبرئيل شيخ اشراق سهروردي استوار شده، پس شهوديه. معرفت شهودي. ادراك معرفت استدلالي است و دريافت معرف خدايي. ميدانيد كه استدلال هيچ وقت تا پايان عمر همراهمان نخواهد بود؛ اما معرفت حضوري تا آخرين لحظة عمر همراهيمان ميكند. [خواندن را قطع ميكند.] همين!؟ آخه كسي كه از معرف شهودي حرف ميزنه، چطور ممكنه اصليترين تعريف خودشو از حفظ نباشه؟
مونس: چه تعريفي!؟
امين: داشتن مراد. تو گمشده نداري مونس، بيقرار نيستي.
مونس: بيقرار بودم كه به تو رسيدم.
امين: اين يعني بسته بودن دايرة جستجوت. يه كم از فضاي دخترانة همكلاسيهات بيا بيرون. باور كن آدماي دور و برت هم ميتونن به تو نمره بدن. عملههايي كه بهتر از من و تو ادبيات رو ميفهمن.
مونس: اين قه مقدمهاس. يه مقدمه جا زدن. توي همة روزاي جدايي كه هنوز داريم طي ميكنيم، برام ادبيات يه تعريف تازه داشته. ميدوني چرا منت تو رو ميكشم؟
امين: ...
مونس:من ميخوام همه شهود تو رو بدونن كه از كجا ميآد؟ چرا ميآد؟ چطور ميآد؟ ميفهمي امين؟
امين: توجيه كار تو چيه؟ سر يه كنسرو رو باز كني، فقط به اين دليل كه نميخواي جستجو كني. اين شهر، همة كوچههاش، يه عالمه شاهد داره كه خودشون نيستن؛ اما مادراشون، خواهراشون، باباهاشون، اين شهود رو داد ميزنن. فقط تو نميشنوي.
مونس: از تو ميخوام بشنوم.
امين: باقي راه رو بايد خودت بدوي، جستجو كن و من نميذارم يه عملة نقاشو تشريح كني. مفت به دست بياري، مفت ميفروشيش، همين!
مونس: همين!؟
امين: واقعاً همين! ميخوام با اين ديوار حرف بزنم. ميموني؟
مونس: [داد ميكشد.] نه! ميرم.
[ مونس ميرود، امين آرام بر ديوار رنگ ميكشد، تا سفيدشدن نيمة ماندة ديوار. حالا سفيدي يكدست. نور آرام ميرود.]
[مونس غمبار، بر درختي تكيه داده و جلو روي او سنگها و عكسها. كمي بعد، ليلا دختركي نوجوان مقابل او مينشيند.]
ليلا: لطفاً نَگين تنهام بذار.
[مونس خودش را جمع و جور ميكند و مبهوت ليلا را مينگرد.]
ليلا: سلام! تسليت ميگم، تازه فوت شدن؟ غم آخرتون باشه.
مونس:خواهش ميكنم!
ليلا: چند وقته؟
مونس: چند وقته هست.
ليلا: چكارتون بودن؟
مونس: مادر شوهرم.
ليلا: اين جا؟
مونس: آره ...!
ليلا:چه جاي خوبي، زير درخت ... تميزش نكردين؟
مونس: نه ...!
ليلا: ميشه من تميزش كنم؟
مونس: خواهش ميكنم! چرا شما !؟
ليلا: رنگ اسمشون رفته، ميتونم پررنگش كنم. مركب سنگ دارم.
مونس: قيافتهات به گداها نميخوره!؟
ليلا: خواهش ميكنم، اين قدر تو سر ما نزنين. من معمولاً سنگ شهدا را تميز ميكنم و نوشتههاشو پر رنگ ميكنم، گفتم اين دفعه براي دل شما ...
مونس: تو كي هستي دختر جون؟
ليلا: ليلا، دانشآموز سال سوم راهنمايي، خونهمون كوچة اقاقيا.
مونس: من مونس.
مونس: تو هميشه ميآي اين جا؟
ليلا: بله!
مونس: ميتونم بپرسم چرا؟
ليلا: ميام ديدن بابام.
مونس: فوت شدن؟
ليلا: شهيد شدن. يك سال پيش. البته فردا ميشه يك سال.
مونس: يكساله!؟
ليلا: فردا ميشه يك سال.
مونس: اما الان چند ساله جنگ تموم شده.
ليلا: چند سال مجروح بودن تا اين كه شهيد شدن. مادرم ميگن بابام بعد از اين كه مجروح برگشتن، گفتن: «من يه منتظرم، منتظر صدا، منتظر دعوت تا صدام كنن.»
بالاخره هم پاي پنجرة فولاد، صداش كردن. اون روز منم اون جا بودم ...
وقتي صندلي چرخدار خيالشو بر ميگردونديم، بخدا خانوم! خيلي گريه كردم تا به خوابم اومدن و گفتن ...
مونس: گريه نكن ليلا خانوم! پدرت تو خواب چي گفت؟
[سكوت، چيزي را به خاطر ميآورد و اشكش را پاك ميكند.]
ليلا: «چرا گريه ميكني دختر گلم؟ من اين جا تو بهشت ...» پيشاني مو بوسيدن، چقدر خوب بودن، تويه بهشت آبي، يه لباس آبي هم تنشون بود با يه پيشوني بند. بعد از اون ديگه گريه نكردم. حالا هر روز بعد از مدرسه ميآم سر مزارش. الان يه ساله. يعني فردا ميشه يه سال.
مونس: هميشه تنها ميآي؟
ليلا: نه! با بابا بزرگم ميام. گاهي وقتا هم با مامانم، وقتهايي كه كلاس ندارن. مثل امروز.
مونس: مادرت معلمه.
ليلا: آره خانوم! اما بابا بزرگم هر روز باهام ميآن. ميآن سر مزار براي دامادشون قرآن ميخونن.
مونس: ولي بعد از يك سال، تو بايد كمي واقعيتر با دنيا برخورد كني.
ليلا: خب شما بگين! همش كه من حرف زدم، شما چكاره اين؟ ببخشين خانومِ ...؟
مونس: مونس!
ليلا: مونس خانومِ ...؟
مونس: [ميخندد.] خيلي شيطوني ... ليلا خانومِ ...؟
ليلا: [اشاره به مزار پدر ميكند.] نخوندين؟ تجلي، ليلا تجلي.
مونس: منم مونس رحمتي. ادبيات ميخونم، سال آخرمه.
ليلا: ببخشين مونس خانومِ رحمتي! من بايد برم تمرين كنم.
مونس: تمرين!؟
ليلا: آره! ما ميخوايم براي همة شهدا حرف بزنيم.
مونس: ما؟
ليلا: من، مامانم، دوستاي بابام ... مامانم هر جا باشن، الان ميآن.
مونس:ميشه ببينمشون؟
ليلا: بله...! اجازه ميدين برم؟ حالتون بهتر شده ديگه نه؟
مونس: بازم برام حرف بزن ليلاجان!
مونس: آواز پر جبرئيل ...؟
[فرشته، مادر ليلا وارد ميشود و بر مزار يوسف فاتحه ميخواند.]
فرشته:نميآي بريم ليلا؟
ليلا: چرا مامان!
مونس: ليلا خانوم قرارمون يادت رفت؟
ليلا: نه، يادمه! [رو به فرشته] مامان قرار بود من شما رو با مونس خانوم آشنا كنم. يه لحظه بياين!
فرشته: [جلو ميآيد] سلام!
ليلا: ايشون مونس خانم و ايشون مادرم فرشته خانوم.
مونس: ميتونم در خدمتتون باشم؟
فرشته: خواهش ميكنم، ما در خدمتيم.
مونس: ليلاجان يه چيزهايي ميگفت.
فرشته: باز پر حرفي كردي ليلا؟
مونس: نه! من از اون خواستم باهام حرف بزنه ... ميشه يه خواهش كنم؟
فرشته: اختيار دارين، امر بفرمايين!
مونس: ميتونم منم به تمرين ليلا گوش بدم؟
فرشته: از خودشون بپرسين!
مونس: ميتونم ليلا خانوم؟
ليلا: بگم مامان؟
فرشته: بفرمايين!
ليلا: پس شمام كمك كنين.
[ليلا ميگويد، مونس يادداشت ميكند.]
ليلا: يه پدر داشتم مثل خورشيد. اين خانوم همسرشون، اين دختر خانوم، بچهشون. بتاب بابا! بازم بتاب! بذار گرم بشم. صدا كن تا بشنويم. تا ببينم، تا بخونيم، تا بدونيم ... قصه نيستها ... مامان تو بگو. حالا قسمت شماست مامان!
مونس: خواهش ميكنم!
فرشته: گفتم كبوتر مهاجر، سالي است كه ديگه نميخونه، قمري درخت مجنون خونة خاليمون، مدام گريه ميكنه. ديري است كه صداي سفر كردهمون رو نشنيديم. دل تنگمون رو شبي به خواب مهمون ميكني؟
ليلا: اگر بپرسم كه از ديروز چه نامي به خاطر داري، چه ميگي؟
مونس: [دستپاچه] نميدونم! نميدونم!
ليلا: ميگم كوچة ما هم دلاوري داشت، پدري داشت كه ...
[گريه ميكند.]
فرشته: اگه قرار باشد گريه كني، فردا نميتوني بگي.
ليلا: هر وقتي يكي با تحقير نگام ميكنه، گريهام ميگيره مامان.
مونس: بگو ليلا جان!
ليلا: نميتونم ...! نميتونم ...! نميتونم ...!
[ليلا گريان خارج ميشود.]
فرشته: ليلا ...! ليلا ...!
مونس: ليلا ...! ليلا ...!
[به دنبال ليلا، آنان نيز بيرون ميروند.]
[گورستان، مونس منتظرانه بر سر گور نشسته است. امين وارد ميشود.]
امين: سلام پرتاب كرديم خانوم!
مونس: سلام امين! خوب كردي اومدي. واقعاً ممنونم ... اين حالت بهتر شده، نه؟
امين: دستم كه قلم مو رو روي بوم ميلغزونه، مثل اينِ كه عزتِ يادشون، منو هُل ميده جلو، شكل يه زيارت، يه جلاي باطن.
مونس: ما هم دستامون همچي خالي نيست.
امين: سوغات سفر.
مونس: جستجو.
امين: بله!
مونس: امين!
امين: بله!
مونس: يه كم حداقل حالا، امروز، به قول خودت بپر با ما. هيچ وقت مثل حالا به اين واضحي، حضور و معناي نقاشيها تو كه روي ديوار ميكشي، حس نكردم.
امين: مونس ...!
مونس: حرفات امين تو اين دو هفته، تو گوشام زنگ ميزنه! هميشه فكر ميكردم تو اين همه باور رو از كجا ميگيري امين. ميدوني اين جا چه گذشت به من؟ دريايي پر از آواز جبرئيل. من خيلي مديون توام امين!
امين: اين حرفا مقدمة بحث پايان نامهته، نه؟
مونس: امين! اين اوراق محتاج نگاه توئه، خودت گفتي جستجو كن.
امين: باز شروع شد. ما مخلصيم مونس خانوم! مخلص حرفاتون، مخلص جستجوتون، مخلص تولدتون، اما بازم ميگم نه.
مونس: اين جستجو اصلاً برات مهم نيست؟
امين: توي اين قبرستون تا كجا رفتي؟
مونس: به جايي كه آسمون روي سر آدماش بود.
امين: هميشه نميگفتي چرا از زندهها نقاشي نميكشي، زندگي نبضش تو زندهها ميزنه.
مونس: اين جا فهميدم تو چي ميگي. كي اومد كنارم نشست و گفت: «لطفاً، نَگين تنهام بذار!»
امين: يه فرشتة نجات.
مونس: يه هم صحبت، يه گفتگوي ساده. مثل شكارچي شده بودم كه شكار رو پيدا كرده بود. هيچ وقت فكر نميكردم كه ايدهام روي طرح آوازِ پر جبرئيل سهروردي، منو دچار مشكل كنه. اما اونا منو ... شكستن. فهميدم خيلي كم دارم.
امين: چرا؟
مونس: چون قصد داشتم از حرفاياونا فقط نُت بردارم. تو نميدوني چي گذشته به من. حالا اين نوشتهها محتاج خوندنته، محتاج ديدن تونه.
امين: مونس ...!
مونس: امين ...!
امين: آواز جبرئيل ... حتماً پرسيدي كه اين آواز رو شنيدن يا نه؟
مونس: بيام بريم ايمن. بيا!
[به سوي مزار يوسف حركت ميكنند.]
مونس: اين شهيد يوسف تجلي، تاريخ شهادت رو بخون!
امين: ميشه بپرسم چي ميخواي بگي؟
مونس: بخوان!
امين: شهيد يكساله.
مونس: اين مرد هفت سال انتظار كشيده.
امين: چطور رسيدي؟
مونس: ميتوني بفهمي يه بچه اين معنا رو به بهترين صورت توصيف كنه؟
[مونس پوشة نوشتهها رو به امين ميدهد.]
مونس: ميخوام كمكم كني.
امين: ميخوام تو خلوت بخونم.
مونس: ميتونم كنارت باشم.
امين: اون ديوار، عملههاي زيادتري از منو ميخواد!
مونس: امين!
امين: آمين.
[نور آرام ميرود.]
[تابلو نقاشي امين كه حالا پارچة سفيدي آن را پوشانده است. امين بر پاي ديوار، برگههايي را آرام ورق ميزند.]
امين: به نام خدا و قبول درگاهش. انشاءالله.
مونس: آواز پر جبرئيل.
امين: تحقيق و نگارش مونس رحمتي.
مونس: استاد راهنما، امين حقيقت.
امين: اين جا گورستان است و من هق هق گريهام. در جستجوي شنيدن آوازي از جبرئيل تمام. نگاه كن اين جا خانههايي هست كوچك در حجم انسانهايي كه روزگاري ميدويدهاند، ميپريدهاند. عاشقي ميكردهاند و شايد تسبيحي را ميبوييدهاند. صندليهاتان را به طرف ضلع دل بچرخانيد و عقربة ساعت خود را متوقف كنيد و با صداي قلب، زمان را طي كنيد. آواز كبوتري خوش پَر و خوش صدام بر بام خانهها كه به صدا ميآيد. آواز جبرئيلي به گوش ميآيد.
امين: گفتي مرا از آوازِ پَرِ جبرئيل خبر ده، گفت بدان كه جبرئيل را دو پر است. يكي راست و آن نور محض است.
مونس: من اين تحقيق را عاريتي از نام شيخ اشراق- آواز پر جبرئيل- نام كردم. كاش بشنويم.
[نور آبي رنگ، چون تندري صحنه را روشن ميكند و آرام آرام همه جا را در خود ميگيرد. صندلي چرخداري سپيد پوش نمايان ميشود. با همراهان كه گويي شهيدي عزيز را تشييع ميكنند. مونس راه را بر تشييع كنندگان ميبندند.]
مونس: به حق اين مسافر سپيد پوش بمانيد.
فرشته: دهانتان را شيرين كنيد.
مونس: بگوييد و با خاطرههايتان نُقل بريزيد بر كاغذ سپيد دفترم.
[صداي خوشي كه از دورها بر ذهن مينشيند.]
سمن بويان غبار غم چون بنشينند بنشانند
پري رويان قرار از دل چو بستيزند بستانند
به عمري يك نفس با ما چون بشينند برخيزند
نهال شوق در خاطر چون برخيزند بنشانند
[صندلي چرخدار سپيد پوش ميچرخد. صداي دف. فرشته بر جلو صندلي چرخدار، امين بر پشت آن، گذشتهها را بازسازي ميكنند.]
فرشته: صدات به صدايِ تازه رسيدهها نميمونه آقاي ما.
امين: صدات به صدايِ تازه عروسها ميمونه.
فرشته: نميموني؟
امين: تو بودي ميموندي؟
فرشته: پس من ميآم.
امين: خيلي راهه ...
فرشته: تا كوه قاف.
امين: تا پَرِ كاكايي، تا دل شرجي، تا ستارة خيسِ بنيهاشم، تا سورة تماشا.
فرشته: اين كه شد دلِ من!
امين: قرار نشد ...
فرشته: نذر صدايِ پات تو كوچهمون، وقتي برسي در خونهمون، وقتي در بزني، وقت ديدنت، يه سفرة نذري ...
امين: حلالمون كن!
فرشته: صدامون كن يوسف!
امين: حلالمون كن!
[صندلي چرخدار ميچرخد.]
مونس: [فرياد ميكشد.] امين ...!
امين: برو كه صدايِ جبرئيل خطرو داشته باشي.
[صندلي چرخدار ميماند و ايمن رو در روي آن ميايستد.]
امين: نذر سلام خاكيت، مومنِ ديارِ امام هشتم، يه عليك خودموني. بسازمون، خجالت زدهات نشيم. به چه اسمي صدات كنيم دلاور؟
مونس: يوسف تجلي.
ليلا: پدر ما يوسف.
فرشته: شوهر ما يوسف.
امين: رئيس دلت اصلاً اونور خط هم هست! مرخصيهات تلنبار شده، منتظر رخصت توئه حاجي! كي رفتني ميشي، ما بشيم رئيس خط؟
[نوايِ دف، صندلي چرخدار ميچرخد.]
باز زدن تو خاكي، خاكريز ما هزار تا داماد پا به راه داره، خوب تو هم يكيش، گيرم يه كم پير شدي!
[نوايِ دف، صندلي چرخدار ميچرخد، فرشته مونس را چون مادري جستجو ميكند.]
فرشته: ميگي باز هم نميآد؟ خيلي وقته چشم ميكشم به چنين وقتي مادر.
مونس: چه وقتي مادر؟
فرشته: مادر ...!
مونس: جان دلم!
فرشته: يكي داره ميآد.
مونس: خوش ميآد.
[مونس ميگريد و امين او را هشيار ميكند.]
مونس: كم ميآره امين ... تو توصيفش كن.
امين: چه جاي توصيفه مومن!
مونس: پس بگو چه وقتيه حالا؟
امين: وقت دل. وقت اومدن يادگار عشق!
[فرشته و مونس، شادمان به هم مينگرند. فرشته دستهايش را به هم ميزند و صداي دف شادمانه به گوش ميرسد. فرشته در سماعي سرخوشانه به خود ميپيچد. تولد!]
ليلا: منم ليلا!
[نواي لالايي صحنه را پر ميكند و ليلا آرام چون طفلي تكان ميخورد.]
فرشته: لالالالا گل پونه، بابا رفته نگير بونه.
فرشته: ليلا راه افتاد يوسف ...!
امين: راه پر نقل و نباته حاجي ... بچهها جا موندن.
فرشته: ليلا حرف ميزنه يوسف ...!
امين: صدات پرازيت داره حاجي ...!
فرشته: ليلا خوايي توئه ...
امين: كانال شناسايي ميخواد ... جواب بده حاجي!
[صندلي چرخدار يوسف حركت ميكند.]
مونس: گفتي هر آدمي را فرشتة نگهباني است . فرشته زني تمام است، ليلا دختري؛ كه اگر زني نبود، مردي هم به كمال نبود.
امين: قصد را فهم كن. بال بگشاي.
مونس: بال گشودهام.
امين: دل ... دل.
[در متن لالايي، فرشته مادر را صدا ميكند.]
فرشته: مادر! من دارم كم ميآرم.
مونس: صدات تلخه مادر!
فرشته: كم آوردم، كم آوردم. يوسف رفت.
مونس: خدا كنه پات گير كنه، خداكنه دل آدم مدام امتحان بده، چي بگم مادر ... شوهرت صداي دلشو شنيد!
فرشته: خبر تازهاي مادر؟
مونس: شايد آخرين نامه باشد.
[ليلا بر گرد پدر. پروانه وار ميچرخد و ميخواند. حركت صندلي چرخدار يوسف كه ميچرخد!]
ليلا: سلاممون پريده خدمت فرشته خانوم، سلاممون از آب گذشته و نذر خندههاي دخترمون ليلا خانوم، گل محمدي بابا ... فرشته خانوم! همين چند تا نقطة سياه ما رو خط كن و بيا تو خط مارو بخون ... دل شرجيمون پريد و صدامونو انداختيم ته دلمون و گفتيم ...
[ليلا بر گرد صندلي چرخدار ميچرخد و آن حركت ميكند.]
امين: حلالمون كن ...!
فرشته: ليلا! يوسف تو راهه.
ليلا: بابا داره ميآد.
[صداي دف. صندلي چرخدار به سوي آنان باز ميگردد.]
مونس: همراهي رزمنده يوسف تجلي.
فرشته: چي شده خانوم؟
مونس: نميدونم- نميدونم.
امين: صداش رفت پيش خدا!
فرشته: صداش!؟
امين: پاهاش رفت پيش خدا.
فرشته: پاهاش!؟
[صندلي چرخدار امين آرام ميچرخد.]
فرشته: خدا ... بذار يوسفم اون قدر بمونه تا ليلا بتونه باباشون بفهمه.
[فرشته بر پاي صندلي چرخدار يوسف ميشكند.]
فرشته: خواب ديدم به نمازم يوسف. صدايي اومد كه خدايش بيامرزد ... خدايش بيامرزد . صدا مياومد كه نماز جنازه اين است كه خدا او را بيامرزد! وقت نماز بر اوست. نه نميذارم بابا ... بايد برات نماز دل بخونم.
[آرام صندلي چرخدار را به سوي نوري مشبك به شكل پنجره كه به نرمي بر صحنه مينشيند، ميبرد.]
امين: يوسف همه جات بوي خدا ميده. يوسف جان ما هنوز ديوار كوچة مونو با نام تو طهارت ميديم ... زن مون دير رسيده ... يكي بايد داد بزنه تو نمردي ... اين بار منه، نبريدش ...! نبريدش ...! نبريدش ...!
مونس: ذكر جميل منو به ياد خلق بينداز ... ذكر ميگه.
[ذكري عاشقانه بر صحنه، همچون زيارت مينشيند.]
بسم الله نور بسم الله نورالنور بسم الله نور علي نور
بسم الله الذي هو مدبر الامور بسم الله الذي خلق النور من النور
امين: آمنا و صدقنا.
مونس: چي ميگه؟
امين: آواز جبرئيل را گوش ميكنه. مثل ستارهاس، چشمهات رو كه بزنه، كوري،د لت رو كه بزنه، بينايي.
[بر پنجره دخيل ميبندد. زمزمهاي رحماني بر صحنه اوج ميگيرد.]
فرشته: شفا ميدي آقا؟
ليلا: بابا ...! بابا ...! بگو بر ميگردي؟
فرشته: ميشود آقا؟
ليلا: ميشود بابا؟
[فرشته، ناگهان، بيتاب، صندلي چرخدار را تكان ميدهد.]
فرشته: رو بزن يوسف ... اگه دلت رو بريزي پاي اين ضريح، آقا ميشنون.
ليلا: بابا خواب ديدم شما خوب شدي، بخدا خودم ديدم.
فرشته: يوسف به عشقمون روبزن.
[صندلي چرخدار يوسف در نور پنجره قرار ميگيرد.]
امين: ببين كه عاشق از گذرگاه سخت چگونه ميگذره.
مونس: دنيا داره تكون ميخوره.
امين: اي نفس مطمئنه!
مونس: ميشنوم.
امين: بازگرد خرسند و خشنود.
مونس: ميشنوم.
امين: پس درآي در بهشتم.
مونس: [فرياد ميكشد] ميشنوم.
[نواي لالايي بر صحنه مينشيند، همه را غم فرا گرفته است. نوري زيبا صندلي چرخدار يوسف را در خود ميگيرد.]
امين: او هر كه را بخواد، به اشراق نور خويش، به سر منزل نور خود ميرسونه.
مونس: او هر كه را بخواد، به اشراق نور خويش، به سر منزل نور خود ميرسونه.
[مونس عزادرانه لالايي ميخواند.]
[امين آخرين بزگ را هم ورق ميزند و اشكهايش را پاك ميكند.]
امين: حالا بايد با هم در بزنيم.
مونس: با هم؟
امين: هنوز هزار تا خونه مونده كه در بزنيم.
مونس: با هم؟ باور كنم؟ [سكوت]
امين: دوست دارم آواز خفته، تو اين نقاشي ديواري رو، اول تو بشنوي.
[آرام در جذبهاي خاص به سوي نقاشي ديواري ميرود. امين مومنانه به او مينگرد.]
امين: معطل نكن! بايد دويد. بايد اين رو با هم بدويم.
مونس: لايقش هستم.
امين: هوالمحبوب!
[مونس پارچة روي نقاشي را پس ميزند. نور بر پيكرة نقاشي صندلي چرخدار يوسف است كه به ما ميخندد. مونس غرق نور و اشك و شادي، بر نقاشي بوسه ميزند. موسيقي سرشار از شادي، گويي دنيا را صدا ميدهد.]