عنوان:چندصباحی با خداوند نویسنده: عیسی احمدیشخصیت ها :  مرد جوان،  خداوند(حسن صباح)صحنه: تپه ای است با درخت های پر از شکوفه و جوان نشسته بر تخته سنگی...جوان:     آه،بسیا
نمایشنامه چند صباحی با خداوند(عیسی احمدی)

عنوان:چندصباحی با خداوند

نویسنده: عیسی احمدی

شخصیت ها :  مرد جوان،  خداوند(حسن صباح)
صحنه: تپه ای است با درخت های پر از شکوفه و جوان نشسته بر تخته سنگی...

جوان:     آه،بسیار خسته ام،راهی دراز آمده ام،چه می شود او مرا به حضور بپذیرد! من به دیدار کسی آمده ام که پدر پیرم نیز او را مقتدای خود می داند،شهر الموت از دور دست بسیار زیبا به نظر می نماید،و مردانی که در آن گام بر میدارند،تنی چند هستند که از چین تا مصر همه آن ها را می شناسند،اما انگار بی این مرد،همه شان هیچ اند،مانند تمام مردم مندرسی که در سفر درازم در شهرها دیده ام،مردمی که حیوانی بیش نیستند،و با جامه هایی رنگارنگ خود را پوشانده اند به خیال اینکه،خردانی همچو من آن ها را با انسان اشتباه بگیرند،نه،نه من و نه هیچکسی،اگر کس باشد،فریب این ها را نمی خورد،این ها با شجاعت بیگانه اند،و این ها از گوسفندانی که سالیان دراز در صحرا چرانده ام توفیری نمی کنند،مردمانی که سرشان به پایین است،و انگار اگر زمانی دراز پیش برود و یا عقب برگردد،پسرانشان و پدرانشان،همچون خودشان و در جامه های به ارث برده خواهند زیست،بی آنکه بدانند،چه کسی بر ایشان حکومت کرد،و کدام همسایه از ستم والیان بر دار آویخته شد،و کدامین شهر به جرم بیداری و آزاده بودن با تمام چهارپایانش محکوم به غضب سرکرده ای خبیث،و حقیر،و اراذل حقیر تر از خودش شد،و در آتش خشم حاکمی بی مغز سوخت.مردمانی که من دیدم،و ای کاش ندیده بودم،و ای کاش از خانه مان تا اینجا سراسر همه از شهرهای ارواح و خالی گذشته بودم،و تاریخ چه بی خیال و به مسخره گی انسان هایی هرزه می آفریند و بصورت مبتذل آن ها را نابود میکند،و اگر نبود آوای این مرد ،که در شهرها و آبادی ها پیچیده،سرنوشتی برای خودم نمیدیدم غیر اینکه،به یاغیان و عیاران پیوندم،و با ایشان به مردمان شکمباره ،و کاروان های حامل دسترنج فقیران در کیسه ی زراندوزان،هجوم برم،آری در آن صورت شاید لختی از آتش کینه ام به عصری که در آن میزیم کاسته میشد،و چند کوزه ای از آب معنا مینوشیدم،در حیاتی که غیر از خور و خواب و ازبر کردن افسانه های خنده دار پیشین  وزنی در آن ندیدم،
اگرچه بر همه واضح و مبرهن بود که عیاران،تنی چند چون من بودند،مردمی دلزده از عصر بی رنگ و لعاب خویش،عصری خالی از قهرمانان عصری خالی از مردمی که حیاتی شگرف بر خود واجب کرده اند،دوره ای از تاریخ که کوهستان ها جز ملعبه ی چوپانان روز مزد کارکردی ندارند،و زمانی دراز است که عقابی تیز پرواز،و تیز چشم و تیز چنگال بر ستیغشان نمینشیند،و بیشه های خالی از شیران و یوزان،و مردمی بزدل،دو فرقه،فرقه ای شهروند و رعیت و به هراسی جانکاه از سربازان دچار،و فرقه ای سرباز در هراس از مردمی که از ایشان می هراسند و در خدمت سلطانی که بزدل ترین مردم است،سلطانی مشغول به لذت بردن از حیاتی که نمی شناسد،و لذتی که نمیداند چیست،وبر کشوری فرمان میراند که سرحداتش را نمی داند،واین چه بازی است که روزگار با ما میکند،
و عیاران،مردمی ظلم دیده و عصیان گر که نه بر دیگران که بر خود شوریدند،تا از حیات تکراری و خرد و مضمحل خودشان در میان صفحات کتاب سنگین تاریخ،رها شوند و رسمی نو بر جای بگذارند،و افسوس که اگر حرکتی اگر  بر اساس عقل واندیشه نباشد به کجی دچار میگردد،و این ها بر فطرت خویش اطمینان کردند که آن ها را در همه حال در راه صلاح نگاه میدارد،غافل از اینکه طرح و نگاری که بر عمق وجودشان نقش بسته،نه فطرت خدایی،بلکه اثر تربیت کودکی شان است بر دامان پدران و مادرانی که جزو همین رعیت اند،بسته به همین آبشخوری که ایشان از آن زنجیر پاره کرده اند و دامان از کثافتش بر چیده اند،و اینگونه بود که حال، عیار جز به راهزن نمیگویند،و در مثال به کشتی ماننده اند که بادهای پیش آمده را همه از الطاف و راهنمایی پروردگار خویش دانستند و فرمان عقل رها کردند،حال اینکه باد کشتی را روزی به پیش و روزی به پس خواهد راند و با کشتی های بسته به اسکله فرقی نخواهند کرد،جز انگشت نما شدن،و جز شکستگی و بادبان دریده شدن،
و با این برهان در جرگه ی عیاران در نیامدم،اگرچه هر گاه رندی شان را نظاره میکردم،حالی خوش در من پدیدار میشد و باده گساری ایشان در نزد من احترامی چند داشت تا نماز مردمی که همرنگ تمام مردم بی خاصیت زمان خویشند،
و نتوانستم با درویشان بنشینم،زیرا که مجنون و دیوانه در زمانه ی ما کم نیست،و فرقی نمیکند که در بازار،مجنونی عرعر کند ،یا درویشی هو هو، و من آدمی نیستم که تمام عمر در انتظار ندای کسی باشم که هیچکس جز پیامبران ،چیزی از او نشنیده اند،و باری اگر بشنوم نیز،فایده ای ندارد،که نغمه ی مطربان بسیار خوشایندتر و روح افزا تر است،و اگر قرار بود با شنیدن نداهای درونی شبیه به بزرگان ایشان باشم که در جامه ای کثیف و ردایی بوگندو و دست در آخور دیگران به مریدان خویش دیوانگی می آموزند،و گاه چرندیاتی میبافند که سودی به حال کس ندارد،و دل خوش کرده اند که چند ابله بر زبانشان از ایشان نامی برده که شیخ ما چنین کرد و چنان شد،زنهار
و این جا ، به دنبال خویش آمده ام،و میدانم که دمی با این مردم نشستن،بهتر از دانه ی آسیاب زمانه شدن است که به عبث خورد میکند،شنیده ام الموت تنها شهری است که هیچ فقیری ندارد، و شنیده ام تنها دین ایشان است که جان میبخشد،اگرچه تمام شهرها این شهر را کافر میشناسند،باری دین ایشان دینی است که راه گریزی بر هیچ کس نگذاشته است،چنان چه واجبات ایشان نه چند رکعت رکوع وسجود و چند من گندم زکات که ،در این وادی  بر هر مرد و زنی اعم از ثروتمند و معمولی ،زراعت واجب است،و دست تمامی مردم شهر،پینه بسته،و من چقدر پینه ی دست را دوست میدارم ،اگر برای خانواده خود باشد نه برای انبار های کرم زده ی حاکم، و شنیده ام از واجباتشان ورزش و فنون رزم است،آنگونه که هیچ مردی از این شهر شکم بر آمده ای ندارد،و رخوتی که تمام سرزمین را گرفته،این جا معنی ندارد،و زمین های همه برابر است،و صد البته در هر دیاری زمین های همه در بادی امر برابر است،اما این بعد از چند روزی ادای جنت را در آوردن است که زمین هایی خود به خود وسیع میگردند و زمین هایی کوچک و قانع،و شکم هایی را باد نخوت پر میکند و مردمی روز به روز لاغر میشوند،اما این شهر صد سالی هست که امتحان خود را پس داده،و این گونه است که بهترین محصولات کشور با حجمی وسیع از این شهر کوچک به دیار های مختلف فرستاده میشود،و مهمتر از همه،دین ایشان،"چرا "دارد،"چرا"یی که حتی در علوم عقلی و طبیعی زمان خود ندیده ام،اما انگار هیچ رسم و عقیده و روشی ندارند جز اینکه دلیلش را پرسیده اند و در آن کاوش بسیار نموده اند، و اینگونه است که بهترین دانشمندان این سرزمین،افرادی که به واقع عقل خود را در دین یا طبیعت به کار برده اند،همه در باطنی بودن این دانشمندان ظن  برده اند،و در پی خداوند آمده ام،خداوند الموت،حسن صباح،او که افسانه های مختلفی از او بر زبان ها جاری است،مردمی به مسیحا بودنش سوگند میخورند و گروهی به شیطان بودن وی ،و حال آنکه وی خود را جز بنده ای نمیداند،و افسوس که رازی را میدانم،    که سرزمین من همیشه بر انسان هایی تنها استوار بوده،و تمام سنگینی هر عصری بر شانه ی مردی تنها افتاده،مردی که از افسانه ی ننگ و نام رسته،و فارغ است از اینکه صباحی چند بعد از مرگش او را خادم انسانیت خواهند خواند یا خائن،و نمیدانم این چه رازی است ،که هر رسمی مستحکم و مفید در این دیار به تنها مردی قائم بوده است،و انگار از اول خلقت خداوند بر این سامان اینگونه مقرر داشته که یک انسان و مرد بزید،و مابقی، گروهی با او و سایه ی او باشند و گروهی علیه او در جوش و خروش،حال اینکه شنیده ام چین هزاران سال است که بر همان فرهنگش مانده و رسومات اعم از دانش و کشور داری در یونان و رم تغیر زیادی نمیکند،اما سرزمین من به فاصله تولد و مرگ یک انسان فره مردمانش گاه تا عرش میرود و گاه  به فاصله ی چند روز تا فرش پایین می آید،و اینگونه است که در این شهر مستقیما به سمت خداوند خواهم رفت،و اگرچه از دهن مردمان شهر لولو حکمت و علم سرازیر شود و تمام خلقت را در جمله ای بر من خلاصه کنند از ایشان نخواهم شنید،چه اینکه اگر بر شیخشان حسن صباح که چهل سال بیشتر ندارد،اتفاقی بیفتد،به فاصله ی یک شامگاه تا سپیده ی سحر،همه به خوی حیوانی بازخواهند گشت،و این گونه است که من با تمام انسان ها بیگانه ام،یا به عبارتی با انسان نمایان
امروز بهتر است بر همین تپه اتراق کنم و چند روزی از دور بر احوال مردم شهر نظاره گر باشم،چه اینکه کم نیستند افسانه سرایان،و چه معلوم که افسانه ی الموت و حسن صباح نیز چیزی جز اشعاری وقیحانه و پر طمطراق نباشد که از دهان شاعری مست کرده و بی پروا از محتسب ،و غرق در خیالاتی محال ،بیرون تراویده باشد.و اگرچه مردم این زمانه آن چه که می ستایند،در اکثر مواقع قابل نکوهش است،و آن چه که نکوهیده اند را قابل ستایش یافته ام،و اما این دلیل بر این نمیشود که چون این شهر به مذهب کفر معروف است،پس من ایشان را مومن به دینی سراسر روح افزا بدانم،ماه بالا آمده،بوی شکوفه ها این شب بهاری را بر من روح افزا میکند،و امیدوارم در طی این چند روز نظاره ام بر این مردم،از افسانه ها  نیز پا فراتر نهاده باشم،چه اینکه افسانه و اساطیر میهن من و جنت ماوای مردم من نیز به ابتذال گراییده است،و کاش که مردم الموت،همچون اساطیر نباشند،
...
خداوند :   بر خیز جوان
جوان :     سلام بر تو ای مرد،من نخوابیده ام،بلکه بیدارم،و مگر میشود بر دشت های پر از شکوفه های الموت به هنگام بهار،مرا خواب ببرد،
خداوند :     آری این جا خوابی به معنای معمول وجود ندارد،چه اینکه هیچ مرد و زنی، از الموت و خانه ی خویش، نفرت و کینه ندارند،و آرزوی فروخورده و حق خورده شده و عقده و زخمی بر دلشان چرک نمیکند تا برای رهایی از تاریکی درونشان به خواب پناه ببرند و صبح همچون خزه ی چسبیده بر سنگ برای بیداریشان،تقلی نمایند،چه اینکه مردم این شهر با خورشید آشنایی دیرینه اند،و شب ها نیز با ماه همرازند،شاید بگویی: "خوابی که بر چشم این ها می آید جز رفع خستگی قوا نیست"،که باز در اشتباهی ،چه اینکه تلاششان بر پایه ی اشتیاق است،خستگی در کار نیست،بلکه برای آرامش و دمی با خود بودن است،
جوان:     آری!چه نیکو سخن میگویی،سلام و درود بر تو باد،من نیز گاهی در عمرم چنین زندگی کرده ام ،روزهایی چند که چون تمام روز با اشتیاق کار کرده ام و به جهت ایمانم به آن لحظات، شب را بی هیچ خستگی سر بر بالش نهاده ام،و انگار از تمام عمرم را فقط آن چند روز زندگی کرده ام،و انگار در هنگام رستاخیز، فرشتگان به من خبر خواهند آورد که تو را چند روزی زنده یافتیم و بقیه ی عمر جز تکرار مرگت کاری از تو بر نخواسته.
خداوند :      جوان تو نیز بر مسلکی هستی که ما بر آنیم،وانگهی اغلب معتقدانی که در این شهرند،و در طی زمان های مختلف از ولایات متعددی عازم این جا شدند،به مسلک ما معتقد شده بودند،قبل از آنکه از آن نام و نشانی داشته باشند،و به راستی مسلک حقیقی آن است که انسان ها از درون به آن برسند،تنها تفاوتی که این شهر در تو ایجاد خواهد کرد این خواهد بود که به قول خودت فرشته ی رستاخیز دیگر نه بر چند روز بلکه گواه بر زندگی و حیاتت در اغلب روزهای عمرت خواهد داد.چه اینکه قطره ای بودی که به دریا خواهی پیوست.
جوان :      ای مرد تو زیبا سخن میگویی،اما مرا حق بده که تا زمانی معین در اندیشه باشم،گو اینکه از اول خلقت،اولین وعده ای که به انسان نخستین داده شد،که نوید جاودانی بودن او بود،او را بر حضیض زمین دچار ساخت،و انگار هستی بخش جهان وعده را و سخن را جز برای دروغ نیافریده است،و من در تمام عمرم این را آزموده ام،و از این بود که 3 روز پی در پی داخل شهر نشدم،تا فارغ از سخن نظاره گر جریان شهر شما باشم،اگرچه در این روزها  باز نظم محیرالعقول ساکنین در نماز صبح،ورزش صبحگاهی،زراعت و بازار و نماز عصر و دیگر امورات قابل مشاهده تان من را به حیرت وا داشت،اما باز هم باید به من حق بدهی که چشمانم را نیز وکیل تام الاختیار عقیده ام قرار ندهم،چه اگر رسم این بود، می بایست با وجود یک نابینا دنیا سراسر تاریک میشد تا مشاهده ی نابینا از جهان حقیقت داشته باشد.
خداوند :        آفرین بر تو جوان، این گونه است که گفتی،علومی که از اول خلقت در نهاد بشر ودیعه گذاشته شد برای همین است،این است که ما در شهر یک مبلغ یا شاعر یا سرباز صرف نداریم،بلکه همه در حد آنکه گواه بر ایمانشان باشند حساب و منطق میدانند و دینشان با فلسفه ی عقل نهاد آمیخته است،و فرا تر از این ها روح حق طلبشان همچون درختان بهاری که نظاره شان میکنی هر روز شاخ ای تازه  شکوفا میشود،و تو در این شهر مریدی نخواهی دید که استادی را مراد خویش بخواند،چه اینکه هر که خود را مقلد و مرید دیگری قرار دهد از عقل خدادادی استفاده نکرده و او تن باره و خنگی بیش نیست و در این شهر جایی برای او نخواهد بود،...
******
بادی ملایم شروع به وزیدن میگیرد و مقداری شکوفه از درختان جدا شده و در فضا به پرواز در آمده وسقوطی ملایم میکنند.
جوان برخاسته، توجهش به شکوفه ها جلب میشود و در هوا آن ها را لمس میکند.
خداوند بعد از نگاهی عمیق به حرکت جوان سر را به پایین انداخته و بصورت نیم رخ قرار میگیرد.
جوان :می دانم(مکث)،تویی(مکث طولانی)(سر را به پایین می اندازد) در شهرمان،همیشه غروب که میشد،بصورت جانکاهی دلتنگ میشدم،و بر فراز تپه های شهر پناه میبردم،تپه های آن جا همانند این جا نبود،هیچ شکوفه ای و درختی نداشت،و ناچار توجهم از زمین مرده بسوی آسمان جلب میشد،آه،اقیانوسی بیکرانه و عمیق که چشمهایم را تا اعماقش میبلعید،و ستارگان بودند که مرا از تنهایی در می آوردند،و ستارگان،ستارگان با تمام فاصله شان،در کنار من بودند،و با من بودند و حزن تنهایی مرا، در آن برهوت ،به میهمانی ای دل انگیز تبدیل میکردند،و آنگاه بود که افکارم متوجه خداوند الموت میشد،که او نیز چه تنهاست در زمین،و چه نزدیک است با آسمان،و این اواخر، غیر از ستارگان،که همنشین تنهایی من بودند و مرا از آینده ای زیبا باخبر میکردند،سیلی از قاصدک ها با ملایمت و متانتی خاص به سوی من هجوم می آوردند،و انگار از سرزمین های دور بسوی من رهسپار شده بودند تا مرا به سفری دراز فرا بخوانند،و من(مکث) رهسپار شدم(مکث طولانی) حال این شکوفه ها مرا از حضور مردی بزرگ خبر می دهند،(بسوی خداوند برمیگردد) به تک تک گام هایم سوگند،گام هایی که هر راه طی شده را نفرین میکردند و راه پیش رو را تقدیس مینمودند،تو(مکث) خداوندی (حزن) من در حضور مردی هستم که استحقاق حضور در پیشگاهش را ندارم،(به سوی خداوند رفته و چند قدم مانده،روی زانو ها می افتد،سر پایین) تو را تقدیس نخواهم کرد ،اما مرا دریاب، پیشکشی مطلوب پیشگاهت،جز جان خسته ام نداشتم که بیاورم،مرا فرو مگذار،آه،از دست زمین ،پیش تو شکوه میکنم،از دست زمینیان ،پیش تو شکوه میکنم،از(گریه ) خودم(مکث)، پیش تو شکوه میکنم.ای شیخ کوهستان!مرا،مرا  فاصله ها رنج می دهد(مکث). فاصله ی زیبایی های درونم با زشتی های بیرون،به فاصله ی دشت مرده ی شهرم، تا ستارگان است.
خداوند :برخیز برادرم،(سر به سوی آسمان) برخیز که ستارگان به سجود آمده اند،برخیز که برادران به هم پیوسته اند،برخیز،این درختان به آب احتیاج دارند،مباد که شکوفه هایشان بریزد،مباد که برادری افتاده باشد و دست ما بسوی یاریش دراز نشود،شهر الموت منتظر ماست،عروسی خویشان است،(صدای موسیقی شاد وسنتی و فولکلورالموت، پر از دف و ساز های دیگر از تن کم به تن زیاد، به گوش میرسد)،مباد از بزم عقب مانده باشیم،برخیز که مرگ های پاک از شماره نیفتند،زمان خواهد گذشت،و خشکی های پی در پی در انتظار این تپه ،و این شهر،و این وادی است،بیا تا بارانی هست،به بوستان برسیم و زمینی را بی آب نگذاریم،(تن بالای موسیقی های فولکلور و معنوی)
جوان به آرامی و استواری، برخاسته و با خداوند به سوی شهر رهسپار میشوند...                    

درباره :
بازدید : 1023
امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 2

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش


قالب وبلاگ