عنوان : هدیه جشن سالگرد
نویسنده: افشین هاشمی
هديه ي جشن سالگرد
تاريكي.
روشنايي. مرد و عروسک در صحنه. مرد در حال آمادهسازي مراسم است. او يک هديه ـ عروسک ـ پيشِ رو دارد.
مرد: امروز روز خوبيه. امروز خيلي روز خوبيه…
دين دينگ ] صداي زنگ در را تقليد ميكند.] ...
سلام عزيزم. دلم برات تنگ شده بود؛ خيلي… آره، تو همين چن ساعتي كه نديدمت. همهش منتظر بودم كه با شب، تو هم بياي تو؛ از همين در. اونوقت همهجا روشن ميشه. همهچيز زيرِ نورِ طلاييِ موهاي تو برق ميزنه… آخه وقتي نيستي انگار همهجا تاريكه. هيچجا رو نميبينم. وقتي كه نيستي انگار منو تك و تنها توي يه غارِ تاريك ميذارن و ميرن. همهجا سياهه. تو كه ميآي همهجا رو روشنميكني؛ مثِ روز. تو مثِ خورشيدي؛ ميتابي… آره… تو خورشيد مني… به من بتاب… بتاب… هوم… چه گرماي لطيفي… چه خوبه…
امروز روز خوبيه… امروز خيلي روز خوبيه…
دين دينگ ] صداي زنگ در را تقليد ميكند.] ...
الان درو باز ميكني و ميآي تو. منو ميبيني كه كنار ميز واستادم و يه هديه¬ي قشنگ هم كنارمه. همون جلوي در واميستي و به من نگاه ميكني؛ از بالاي چشم. هر از گاهي هم مژههاي بلندت آروم آروم از جلوي چشمات رد ميشن و اونا رو از چشماي من پنهون ميكنن. اينم ناز چشماته برا چشماي من. ناز دو تا چشم، توي يه چهره¬ي مهتابي، كه يه زاويهي قشنگ با گردنش ساخته و مستقيم به چشماي من نگاه ميكنه.
]به عروسك] اول بهتره تو رو ببينه؛ خودشو. اينطوري عاشقانهتره.
پس چرا اون زنگ رو نميزني؟ ديگه بايد اومده باشي… دين دينگ ]صداي زنگ در را تقليد ميكند[ ... ديگه بايد رسيده باشي سر پلهها… تا سه ميشمرم: يك… دو…
تاريكي.
روشنايي.
مرد: امروز روز خوبيه. امروز خيلي روز خوبيه. امروز جشن سالگرد ازدواج من و توئه…
دين دينگ ] صداي زنگ در را تقليد ميكند.] ...
سلام عزيزم. دلم برات تنگ شده بود؛ خيلي… ميز رو آماده كردم؛ قشنگه، نه؟ ميخواستم يه نوار قشنگ بذارم… شوپن… شوپن عزيز… شاعر پيانو… نه، اونجوري نگام نكن، ميدونم تو شوپن دوست نداري، نذاشتم… وقتي تو نخواي منم نميخوام. به اين ميگن دركِ متقابل. آدم بايد از بعضي علايقِش بگذره. من كه از شوپن گذشتم. تو چي؟
دير شده… خيلي دير شده… تو هنوز نيومدي…
دين دينگ ] صداي زنگ در را تقليد ميكند.] ...
سلام عزيزم. دلم برات تنگ شده بود؛ خيلي… غذا رو درست كردم، ميز رو هم چيدم؛ قشنگه نه؟ ميدونستم دوست داري… از نگاهت ميفهمم… اينجوري كه نگام ميكني ياد مادرم ميافتم. وقتي بچه بودم گاهي اوقات پدرم، يه جوري كه من نفهمم يه چيزايي درِ گوش مادرم ميگفت. اونوقت مادرم همينجوري نِگاش ميكرد. من هيچوقت نفهميدم پدرم چي ميگفت ولي هرچي بود مادرم خيلي دوست داشت. ولي يهبارش رو فهميدم. توي يه مهمونيِ بزرگ بوديم. يادمميآد يه سالنِ بزرگ بود، مجلل، پر از آدم. زن و مرد با هم ميرقصيدن. عين فيلما. همونطور قشنگ و باشكوه. من ديگه هيچوقت چنين مهمونياي نرفتم. نميدونم مهمونيِ كدوم سرهنگ يا سرتيپي بود؛ هركي بود آدم مهمي بود. اونجا هم پدرم اومد درِ گوش مادرم يه چيزي گفت. مادرم همينجوري نگاش كرد. يه خورده مكث كرد. بعد بلند شد و باهاش رقصيد. حالا تو داري همونطوري منو نگاه ميكني… عزيزم… ميآي تا غذا آماده بشه با هم برقصيم؟
پدرم خيلي خوب ميرقصيد جوري كه مادرم هميشه كم ميآورد ولي با افتخار مينشست چراكه همه ميديدن اون چه شوهري داره. پدرم مرد قوياي بود… آره، متأسفانه من مهارت پدرم رو ندارم… هه! ميبيني؟ ما پاهامون رو با هم نمي¬ذاريم… خب سخته، بايد تمرين كنيم تا هماهنگ بشيم…
درسته، من خوب رقص بلد نيستم ولي… هيچوقت فرصت نكردم، خب البته اونقدر هم برام مهم نبوده كه از پدرم ياد بگيرم… من هميشه تمام فكرم ساختن عروسكهام بوده… اين مهرههاي عروسكيِ شطرنجم رو ببين. مالِ بچگيهامه. خودم درستشون كردم، هميشه هم با همينا بازي كردم. من اصلاً شطرنج رو با همين مهرهها ياد گرفتم. قشنگه، نه؟… خيلي دوستشون دارم… ببينم، تو ناراحتي؟! آره؟… آخه چرا؟… باشه… باشه… ديگه چيزي نميگم… هيچي نميگم… فقط دعوا نكنيم، باشه؟… ميشه مهربون باشي؟ حالا كه ميآي…
بيا دعوا نكنيم… ديگه هيچ وقت دعوا نكنيم…
دين دينگ ] صداي زنگ در را تقليد ميكند.] ...
سلام عزيزم. دلم برات تنگ شده بود؛ خيلي… ميدونم كه خيلي خستهاي… كاش بلد بودم پيانو بزنم. اونوقت اونقدر برات ميزدم تا خستگيت در بره… ولي من تا حالا حتا يه بار هم كلاويهي يه پيانو رو فشار ندادهم… درسته، حق با توئه. جاي پيانو زدن بايد كنار تو بشينم… آره، ميدونم. نه به كسي زنگ ميزنم نه روي عروسكهام كار ميكنم… فقط پيش تو ميشينم… پس ديگه دعوا نميكنيم؟…
ديگه هيچوقت دعوا نميكنيم…
تاريكي.
روشنايي.
مرد: دين دينگ [صداي زنگ در را تقليد ميكند.] ...
سلام عزيزم. دلم برات تنگ شده بود؛ خيلي…
امروز روزِخوبيه. امروز خيليروزِخوبيه. آخه ديگهدعوانميكنيم… قراره ديگه هيچوقت دعوانكنيم.
امروز جشن سالگرد ازدواجِ من و توئه. امروز هم مثل همهي سالها، تو همين روز، من ميز رو آماده كردم؛ قشنگه، نه؟
امروز من شوپن گوش ميدم… شوپن… شوپن عزيز… شاعر پيانو… گفتم يه موزيکِ خوب خوبه، حتا اگه تو دوست نداشته باشي. امشب اين آهنگ رو گذاشتم تا بتونم راحتتر باهات حرف بزنم. ميبيني كه همهي كارها رو كردم؛ ميز آمادهس، غذا درست شده… پس حق دارم حرف بزنم… نه، نگران نباش، دعوا نميكنيم. جشن سالگرد ازدواجمون به هم نميخوره. قراره كه ديگه دعوا نكنيم… ديگه هيچوقت دعوا نكنيم…
الان من يه نوار شوپن گذاشتم و دارم گوش ميدم. خيلي قشنگه. از اين نوار بدت ميآد، نه؟ نميدونم، شايد اولينباري هم كه دعوا كرديم سرِ همين شوپنِ عزيز بود. تو چرا شوپن دوست نداري؟ آخه اون اولا اينطوري نبود. من يادمه حتا اولين قراري كه با هم گذاشتيم تو سالنِ كنسرتِ رسيتالِ پيانوي آثارِ شوپن بود! همونروز من براي اولينبار دستت رو گرفتم. وقتي توي تاكسي، قبل از رسيدن به سالن، اتفاقي همديگه رو ديديم. تو عقب نشسته بودي، من جلو. خواستي كرايهت رو حساب كني. دستت رو آوردي جلو. اونوقت منم دستم رو گذاشتم رو دستت. اولينبار بود كه گرماي دستت رو لمس ميكردم.
- اجازه بديد من حساب كنم.
- نه. خواهش ميكنم.
- آخه اينجوري كه بده.
- نه. اصلاً بد نيست. خيلي هم خوبه.
اونوقت مثل يك جنتلمن پول رو حساب كردم، با اين كه پول زيادي همراهم نبود. رانندههه حال منو فهميده بود به همين خاطر كرايهش رو دو برابر گرفت، البته من اعتراضي نكردم. همونروز يه عروسك بهت هديهدادم؛ يه عروسكِ كوچولو كه خودم درستش كرده بودم… هوم… اون روزها خيلي خوب بود. تو سرت رو ميذاشتي رو شونهي من و من هم عاشقانه به چشمات نگاه ميكردم. همه به زندگيِ ما غبطه ميخوردن… بعدها چقدر آرزو كردم به اون روزها برگرديم. روزهايي كه بههم كمك ميكرديم، همديگهرو اذيت نميكرديم، باهم دعوا نميكرديم… مثل حالا كه دعوا نميكنيم…
خيلي طول كشيد تا دوباره به اينجا رسيديم. يعني ما اينهمهسال زحمت كشيديم كه دوباره برسيم جاي اولِمون؟
ولي در تمام اين سالها فقط يک¬بار آرزو كردم نباشي. نباشي تا يه روز، يه شب، يك ساعت، يك دقيقه مال خودم باشم. تا بتونم دستكم يه دست شطرنج بازي كنم؛ با همون مهرههاي عروسكي كه خودم درستشون كرده بودم. تو از اون عروسكها و اون دوست قديمي كه همبازيِ هميشگيِ من بود بدت مييومد؛ هميشه، و من نفهميدم براي چي؛ هيچوقت. هر وقت ما بازي رو با مهرههاي عروسكيِ دستسازِ من شروع ميكرديم تو سردردت عود ميكرد، بعد كمرت درد ميگرفت، بعد قرصات رو ميخواستي، بعد مجبورم ميكردي برسونمت دكتر، بعدش هم… اونموقع نميفهميدم اما الان مطمئنم كه همهي اون روزها تو هيچيت نبود؛ هيچي. حتا اون روزي كه حالت مثلاً اونقدر بد بود كه توي تاكسي غش كردي بعد هم يهو به هوش اومدي و شروع كردي به فحش دادن؛ به من و دوستم و شوپن و شطرنج و عروسكهام. من اون روز زير نگاه بقيهي مسافرها، از خجالت، فقط سكوت كرده بودم؛ سكوت. و به اين فكر ميكردم كه چقدر خوب ميشد تو الان ميمردي… آره ميمردي. آرزو كردم بميري تا ديگه صداي فرياد نشنوم؛ تا ديگه قيافهي اخموي عصباني¬اي رو كه دهنش رو به پهناي صورتش باز كرده نبينم؛ آرزو ميكردم تو بميري تا ديگه دعوا نكنيم، ديگه هيچوقت دعوا نكنيم.
اين فكرم رو ـ اينكه يه روز آرزو كردم بميري رو ـ يه شب بهت گفتم؛ يه شب كه داشتم باهات درد دل ميكردم. اونوقت تو هم در جواب اونقدر داد زدي كه تمام همسايهها جلوي درِخونهمون صف كشيدن. خيلي داد زدي، شايد سه ساعت مداوم… و من در تمام اون لحظات باز هم ساكت بودم. ساكت بودم و به آرزوم فكر ميكردم.
خدا خيلي مهربونه. همه رو بالاخره يه روزي به آرزوشون ميرسونه.
حالا ديگه دعوا نميكنيم… ديگه هيچوقت دعوا نميكنيم…
تاريكي.
روشنايي.
مرد: امروز روز خوبيه. امروز خيلي روز خوبيه. امروز هم مثل هر سال سالگرد ازدواجمون رو جشن ميگيريم. ميز رو آماده كردم؛ قشنگه، نه؟
دين دينگ [صداي زنگ در را تقليد ميكند.] …
ميگن روحِ آدم ميتونه رو خوابا پرواز كنه، راست ميگن؟ تو هميشه به اين خرافات اعتقاد داشتي. ميگن اعتقادِ كامل غيرممكن رو ممكن ميكنه. حالا تو ميتوني تو خوابِ من بياي؟… پس؛
سلام عزيزم. دلم برات تنگ شده؛ خيلي… تو همين مدتي كه نديدمت. اگه ميتوني هميشه بيا به خوابم؛ ولي به شرطي كه دعوا نكني. اگه حتا يه داد كوچيك بزني از خواب بيدار ميشم… اين رو قسم ميخورم، به روح خودت قسم ميخورم. اگه بدونم توي خواب هم ميخواي دعوا كني هيچوقت نميخوابم… نميخوابم تا ديگه دعوا نكنيم… ديگه هيچوقت دعوا نكنيم… مثل حالا كه ديگه دعوا نميكنيم… ديگه هيچوقت دعوا نميكنيم… ميبيني آرامش چقدر خوبه؟ چقدر شيرينه؟ اگه ميدونستم با مرگت، دنيا اينقدر آروم ميشه اين كار رو زودتر ميكردم. حالا ديگه نميتوني با من دعوا كني. نيستي. من نخواستم كه باشي. در عوض نگاه كن. همهچيز سرِ جاي خودشه. لباسا مرتبه، اتاقا تميزه، ميز هم آمادهس. مهرههاي عروسكيِ دستسازِ شطرنج هم گوشهي ميزه. قشنگه، نه؟ امشب غذا رو هم خودم درست كردم؛ با دستاي خودم. خودم هم ميخورمش، ديگه هم كسي نيست كه غذا رو زهرمارم كنه. يادته اونروز سر ميز غذا، چطور يه دفعه دعوا رو شروع كردي؟ فقط بهخاطر اينكه اون دوست دوران بچگيم ـ همبازيِ شطرنجم با مهرههاي دستسازِ عروسكيم ـ اومده بود سراغم.
مدتها مي¬شد كه نيومده بود بازي كنيم. آخه بعد از اون دعواي تاريخيِ تو سر شطرنج و مهرههام ديگه هيچوقت نتونستم ماتش كنم. هميشه بهش ميباختم. اونقدر كه ديگه باهام بازي نكرد. ديگه براش لطفي نداشت بازيِ بيرقيب. تو من رو پيشاپيش بازنده كرده بودي. بگذريم. اون دوست، ديروز پس از مدتها اومد سراغم. به كمك نياز داشت؛ خيلي. ياد اون روزهايي افتادم كه پناه من ميشد و من تمام حرفاي نگفتهم رو بهش ميگفتم. ياد تمام كمكهايي كه از بچگي تا بزرگي به من كرده بود. حالا ميتونستم جبران كنم. باهاش رفتم.
تو همين كه فهميدي مثل هميشه شروع كردي: كجا رفتيد، كي رفتيد، كي برگشتيد، چي كار كرديد… هه…
خدابيامرز مادرم هم همينطور بود. حساسيت عجيبي داشت روي من. مدام سؤالپيچم ميكرد كه كجا ميرم، با كي ميرم، پيش كي ميرم، از كجا مييام؛ اووووه… ميخواست هميشه کنارش باشم. اونم غش ميكرد، ضعف ميكرد، حالش به هم ميخورد، قلبش درد ميگرفت… همه¬جا مييومد دنبالم. به¬همين¬خاطر هميشه مادرم رو كنارم حس ميكردم. در نتيجه همهي زنهايي كه با من رابطه داشتند خيلي زود از من جدا ميشدند. چون وقتي ميبوسيدمشون ترس توي چشمام موج ميزد. هر لحظه منتظر بودم مادرم از لاي درختا بياد بيرون. اونم هميشه ميخواست من كنارش باشم و من هميشه از دستش فرارميكردم… خيليوقته كه فرار نكردم… نتونستم… دلم براي فرار از خونه، از مدرسه لك زده. فرار كنم تا يه لحظه مالِ خودم باشم. وقتم رو بدزدم و نگاش كنم. بدونم اين لحظه، اين لحظهي كوچيك مال منه؛ مال خودم. ولي تو نذاشتي… هه… تو خيلي خوب جاي مادرم رو پركردي. اون جاش رو به تو داد و رفت. حالا اين تو بودي كه من رو سؤالپيچ ميكردي و نفهميدي كه همين، چقدر من رو از تو متنفر ميكنه. اون¬قدر متنفر كه آرزو ميكنم بميري.
ديروز هم سر ميز وقتي سؤالاتت رو شروع كردي ياد مادرم و آرزوم افتادم. اما خوب، هنوز دليلي براي عملي كردنِ آرزوم نداشتم.
سؤالات كه تموم شد رفتي سراغ مرحلهي بعدي: حالا چرا از تو كمك ميخواد؟ مگه خودش كم دوست و آشنا و فك و فاميل داره؟
و من همچنان به آرزوم فكر ميكردم؛ توسكوت. اما هنوز دليل كافي براي عملي كردن آرزوم نداشتم.
بعد تو شروع كردي به فحش دادن؛ به من، به اون، به شوپن، به شطرنج و به عروسكهام.
اونموقع چقدر دوست داشتم همبازيِ دوران كودكيم اينجا بود تا سرم رو ميذاشتم رو شونهش و هايهاي گريه ميكردم. اونم مثل مادرها موهام رو نوازش ميكرد و ازم ميخواست با تو، زنم، عشقم مهربونتر باشم؛ كاري كه هميشه ميكرد و تو هيچوقت نفهميدي … اون بهترين دوست تو هم بود.
تو همچنان فحش ميدادي و من همچنان به آرزوم فكر ميكردم؛ توسكوت.
يهدفعه داد زدم ـ البته با صداي آروم ـ كه: ميكشمت.
البته خودم ميدونستم كه اين كار رو نميكنم چون هنوز هم دليل كافي براي عملي كردنِ آرزوم نداشتم.
تو هم ميدونستي كه من اين كار رو نميكنم ولي همين رو بهونه كردي: "بيا … بيا. بيا من رو بكش. مگه نگفتي ميكشمت؟… بيا ديگه." و بعد دوباره فحش دادي؛ به من، به اون، به شوپن، به شطرنج و به عروسكهام؛ منتها ايندفعه يهخورده ركيكتر.
و من هنوز هم دليلِ كافي براي عملي كردنِ آرزوم نداشتم. به فحشهات عادت داشتم.
ـ پس چرا معطلي؟ به چي نگاه ميكني؟ بيا بكش ديگه.
تو ناتوانيم رو به رخم ميكشيدي. آره من نميتونستم. من هميشه جلوي تو ناتوان بودم.
تو هم كه ديدي اينطوره با يه جيغِ بلند تمام مهرههاي عروسكيِ شطرنجم رو ريختي زمين. بعضيهاشون شكستن، اونايي هم كه نشكسته بودن خودت لهِشون كردي.
بغض گلوم رو گرفته بود و ديگه فقط به آرزوم فكر ميكردم.
ـ چيه؟ چي شد؟ به دنياي بچگيت تجاوز شد؟ پس چرا هيچ غلطي نميكني؟
فكر ميكردم به اين¬كه كِي ميتونم تو رو بكشم تا ديگه دعوا نكنيم، ديگه هيچوقت دعوا نكنيم …
ـ ديدي حالا؟ ديدي جرأتش رو نداري؟ ديدي نميتوني حتا به حرفي كه خودت زدي عمل كني؟ تو بايد هنوز عروسكبازي كني.
خفه شو!… اين رو تو دلم گفتم. بعد به صداي بلند گفتم: اما من براي تو هم عروسك درست كردم؛ براي هديهي جشن سالگرد ازدواجمون…
از اين لحظه به بعد نميدونم چرا همه¬چيز مات شد، همه¬چيز آروم حركت ميكرد. انگار زمان كش اومده بود. اونوقت ديدم عروسكم ـ عروسكت ـ عروسكِ هديهي جشن سالگرد ازدواجمون، از روي ميز رفت رو هوا… خيلي بالا… تا نزديكيهاي سقف. يه چرخي زد و آروم اومد به سمت پايين. دامنش تو هوا تكون ميخورد؛ مثل موهاي طلايياي كه تو باد تكون ميخورن… من ميديدمش؛ عروسك رو… همينطور مياومد… خيلي طول كشيد تا از سقف برسه به زمين. تو اين مسير، يعني از سقف تا زمين، خيلي از عروسكهام از تو دل عروسك هديهی جشن سالگرد ازدواجمون پريدن بيرون؛ عروسكهاي شطرنجم، عروسكهاي دستسازِ بچگيم، عروسكي كه روز اول آشناييمون بهت دادم، حتا خود عروسكِ هديهي جشن سالگرد ازدواجمون. انگار ميخواستن خودشون رو نجات بدن. عروسك هديهي جشن سالگرد ازدواجمون از لبهي ميز رد شد، طول پايهها رو طي كرد و محكم خورد زمين. صدا داد. من اون عروسك رو از چوب و پارچه ساخته بودم ولي نميدونم چرا وقتي خورد زمين صداي خوردشدنِ شيشه داد… شكست.
ديگه لازم نبود به دلايل فكركنم. آرزوم جلوي چشمام بود. انگار زمان جمع شده بود. كوچولوي كوچولو. قد يه نقطه. آرزوم رو شفاف ميديدم. دستم روي گلوت بود و جاي انگشتام روي سفيديِ گردنت، خطهاي بنفش ساخته بودن؛ درست به موازات هم.
من به آرزوم رسيدم.
ديگه دعوا نميكنيم … ديگه هيچوقت دعوا نميكنيم.
نور ميرود. تاريكي.
روشنايي.
مرد: امروز روز خوبيه. امروز خيلي روز خوبيه. امشب جشن سالگرد ازدواج من و توئه.
دين دينگ ] صداي زنگ در را تقليد ميكند.] …
بايد الان صداي زنگ در بياد و تو بياي تو. اونوقت من بگم:
سلام عزيزم. دلم برات تنگ شده بود؛ خيلي … تو همين مدتي كه نديدمت.
ديشب خواب ديدم. بازم خواب ديدم. خواب تو رو. ديگه همه¬ش خواب تو رو ميبينم. ولي توي خوابِ ديشب يه¬جور ديگه بودي... خواب ديدم جشن سالگرد ازدواجمونه و من يه شامِ مفصل درست كردهم. شام خيلي خوشمزهاي بود. من با اشتها ميخوردم. تصوير صورت خودم رو ميديدم كه داره غذا ميجوه. طعم غذا رو نميفهميدم، فقط به روبرو نگاه ميكردم و ميخوردم. تصوير اومد پايينتر؛ شايد هم رفت عقبتر. حالا دست¬ها رو هم ميديدم كه بالا و پايين ميرن. غذا رو ميبرن و ميريزن تو سياهيِ دهن؛ مثل كاميونايي كه تو شب بار خودشون رو خالي ميكنن. من بازم غذا ميخوردم. تصوير عقبتر رفت. من غذا ميخوردم اما دستم به دهنم نميرفت. دستم داشت پيانو ميزد. من داشتم پيانو ميزدم… شوپن… شوپن عزيز… شاعر پيانو… اونوقت روي ميز عروسكهام ميرقصيدن… عروسكهاي دستسازِ شطرنجم، عروسكيكه روز اول آشناييمون بهت دادم، عروسكهاي ديگهم، حتا عروسك هديهي جشن سالگرد ازدواجمون. اون¬ها با ضربههايي كه من با انگشتام به پيانو ميزدم، ميرقصيدن… به پيانو نگاه كردم… پيانو نبود، ميز بود؛ همين ميزِ شام. اين پيانو هيچ كلاويهاي نداشت، من انگشتام رو روي استخووناي انگشتاي تو فشار ميدادم. استخوونايي كه بعد از پختنت تو ديگ، از گوشتا جدا كرده بودم. اين كلاويهها شاعرانهگي شوپن رو نداشتند بلكه يه جور وحش تو صداشون بود. مثل جيغهاي تو صدا ميداد. از اون جيغها از خواب پريدم.
خواستم صبح اين خواب رو برات تعريف كنم ولي با خودم گفتم الان نه، وقتي تموم شد.
حالا كه تو جشن سالگرد ازدواجمون دارم اين خواب رو برات تعريف ميكنم، به اين فكر ميكنم كه چطور ممكنه كاري رو كه من امروز ميخواستم انجام بدم، ديشب توي خواب ديدم. و اصلاٌ به اين فكر ميكنم كه من چرا بايد چنين خوابي ببينم. من تو رو دوست داشتم؛ خيلي… ميخواستم كنار هم زندگي كنيم و خوش باشيم… اما چي شد؟ مهرههاي عروسكي دستساز شطرنجم شكست، عروسك هديهي جشن سالگرد ازدواجمون تيكهتيكه شد، دوستم از من جدا شد، تمام خاطرات عاشقانهم مرد و دست آخر موسيقي شاعرانهي شوپن هم به جيغ كلاويههاي يه پيانوي استخووني تبديل شد.
وقتي به اين مسير نگاه ميكنم ميبينم حق داشتم اون خواب رو ببينم. همهي گذشته¬ي قشنگ¬مون رو تو خورده بودي. وقتي هم گلوت رو فشار دادم اونا رو بالا نياوردي. پس بايد ميخوردمت تا تموم اون گذشته در من باقي بمونه. شايد اصلاً به همين خاطره كه عاشقها به معشوقههاشون ميگن بخورمت. اصلاً مگه نه اين¬كه وقتي يه دختر بچهي كوچولوي تپل مپلِ دوست¬داشتني ميبينيم ميخوايم بخوريمش يا گازش بگيريم. خب من هم تو رو دوست داشتم؛ خيلي… پس خوردمت. اول از همه زبونت رو؛ هموني كه بارها به من گفت دوستت دارم و بعد بارها و بارها فحش داد؛ به من، به دوستم، به شوپن، به شطرنج و به عروسكهام. بعد دستها؛ همونايي كه بارها و بارها تو دستاي من بود و من رو لمس ميكرد و بعد بارها و بارها تو صورتم خورد. بعد پاها؛ که قشنگ مي¬رقصيدن و بعدها عروسک¬هام رو له کردن. بعد صورت؛ كه چشما از تو اون به من نگاه ميكردن و بعدها ديگه هيچ محبتي توش نبود. بعد هم… من تو رو خوردم. تمومت كردم. من غذاي عشق خوردم. حالا ديگه خيالم راحته كه سر شام دعوا نميكنيم، سر ناهار دعوا نميكنيم، اصلاً ديگه دعوا نميكنيم… ديگه هيچوقت دعوا نميكنيم…
ولش کن. بيا جشن امشب رو خراب نكنيم، ياد گذشته¬ها نيفتيم؛ ياد گذشتههاي بد. آخه قراره كه ديگه دعوا نكنيم. ديگه هيچ¬وقت دعوا نکنيم.
دين دينگ ] صداي زنگ در را تقليد ميكند.] ...
سلام عزيزم. دلم برات تنگ شده بود؛ خيلي…
دين دينگ ] صداي زنگ در را تقليد ميكند.] …
ديگه دعوا نميكنيم… ديگه هيچوقت دعوا نميكنيم…
صداي واقعي زنگ در، همانگونه كه مرد تاكنون تقليد ميكرده است.
بهت. سكوت. تاريكي.