عنوان:تصور مجسم   نویسنده:محمود ناظری  حضورها:      زن  مرد   شاید بچه  دختر  نویسنده زن و شوهر تئاتری  متهمه  دادستان احتم
نمایشنامه تصور مجسم(محمود ناظری)

عنوان:تصور مجسم

 

نویسنده:محمود ناظری

 

حضورها:

 

 

 زن

 مرد 

 شاید بچه

 دختر

 نویسنده

زن و شوهر تئاتری

 متهمه

 دادستان

احتمالا خبرنگار و عکاس

 

صحنه ی یکم:

 

 

/ در تاریکی /

 

مرد: خوابم میاد

زن: شاید خوابم میاد

زن: منکه حوصله شو ندارم . لااقل امشب ندارم.

مرد: وقتی جزئیات کاری رو که می خوای بکنی می دونی ، می تونی فکر کنی انجامش داده ی.

زن: اونهم کاری مثل خوابیدن.

مرد: لباسامو عوض می کنم.

زن: تخت مرتبه .

مرد: چراغو خاموش می کنم.

زن: می پرسم دوست داری چراغ خواب  روشن باشه؟

مرد: و به پهلو دراز می کشم.

زن: و به پهلو دراز می کشم.

مرد: صبح یه تیکه یخ شونه مو تکون می ده.

زن: دیگه به اسم همدیگه رو صدا نمی زنیم.

بچه : مامان باز خواب بد بد دیدی گریه کردی؟

زن:  این شبنمه یا شاید یه قطره عرقه که از لای موهام سر می خوره  می افته  روی صورتم.

مرد: این همونه که هروقت بیاد ما از خواب بیدار می شیم......

 

/ سکوت/

 

/ نورمی آید. زن و مرد  رو در روی هم نشسته اند  و بعد  همزمان: /

 

زن و مرد:  یه کار دیگه کنیم!

زن: تو اول بگو.

مرد: نه ، تو.

زن: نمی خوام هرچی بگم تو هم دربیای بگی منم همینو می خواستم بگم!

مرد: پس هرکدوم  روی دوتا تیکه کاغذ می نویسیم چی می خواستیم بگیم.

 

/ قلم و کاغذی می آورند و مشغول می شوند...کاغذها را مبادله می کنند /

 

زن و مرد : می یای  راستشو به هم بگیم؟

 

/ مکث و بعد سکوت/

زن: راستشو بهت بگم. جالبه!

مرد:آره. نمی دونم.شاید!

زن: خب تو چی می خوای بهم بگی؟

مرد: می خوام از گذشته حرف بزنم.

زن: یعنی من هم ؟... باشه. خوبه .

مرد: معلوم نیست.

زن: نه ، شروع کن.

مرد: هنوز مطمئن نیستم.

زن: از چی؟

مرد: شهامت شنیدن گذشته ی همدیگه رو داشته باشیم.

زن: طبیعیه که هرکی برای خودش گذشته یی داشته باشه.

مرد: ...خب ما از اولش کاری به گذشته ی  هم دیگه نداشتیم.

زن:  آره قرار شد نداشته باشیم.

مرد: گفتیم چی؟

زن: از حالا به بعد برامون مهمه!

مرد: من گفتم تو برام مهمی نه چیز دیگه ای.

زن : منم گفتم.

 

/ سکوت/

/ مرد ظاهرا می رود بخوابد /

 

زن : پس چی شد؟

مرد: مگه به این نتیجه نرسیدی بهتره بگیری بخوابی؟!

زن: نه ، هنوز که چیزی نشده! اصلا چرا من باید به این نتیجه برسم؟

مرد: پس از حالا انتظارشو داری که چیزی بشه !

زن: بیا اینقدر قضیه رو سخت نگیریم ، خب؟

مرد: / مکث/ حدس می زنی از چی می خوام حرف بزنم؟

زن: اغلب زن و شوهرا دوست دارن از چی گذشته ی هم حرف بزنن؟!

مرد: عاشق کس دیگه ای بودن یا نه!

زن: من می گم همیشه تو زندگی هرکسی یک جورایی بالاخره یک نفر بوده.

مرد: بله برای من که مشکل نبود وقتی با تو آشنا شدم ، به این مسئله پی ببرم!

زن: شاید تو موقعیتی که ما داشتیم طبیعی بود.

مرد: کلمات معنای واقعی خودشونو از دست می دن. هر وقت دلمون بخواد هرجایی به زبون می یاریمشون.

زن: من نمی خواستم  بگم  طبیعی  یعنی  درست .

مرد:  ممکنه درست نباشه ؟

زن: آره!

مرد: پس باز هم می خوای شروع کنیم؟

زن: چی رو؟

مرد: راستشو به هم بگیم!

زن: مگه شروع نکردیم؟....

مرد: شاید!

زن: شاید لازمه...چون ما هردومون با هم به این فکر افتادیم.

مرد: باشه...

 

 / مرد کتش را می پوشد.از زن می خواهد که همراهی اش کند....و  شاید تغییری جزیی در استقرار یا هرچه /

 

مرد: بیا از تقدیر حرفی نزنیم . نمی دونم چی می شه که دو نفر به هم می رسن.

زن: شاید چیزای دیگه ای مهم باشه. چرا باید خودتو عذاب بدی و مدام به این فکر کنی که چرا ما به هم رسیدیم و به کس دیگه ای نه ؟!

مرد:  جای هرکدوم از ما می تونست یک نفر دیگه باشه.

زن: نمی تونست .چون کس دیگه ای نیست.

مرد: فعلا نیست!

زن: تو از اینکه یکی دیگه رو بذاری جای من چیزی رو نمی تونی  ثابت کنی، چون درست همین حرفهارو می شه به اونم زد.

مرد: / مکث و سپس / ببین! ما نمی تونیم  با هم ازدواج کنیم .

 

 / در سکوت طولانی به هم خیره می مانند. سپس راحت تر می شوند../

 

زن: عجیبه منم می خواستم گذشته مو از همینجا شروع کنم.

مرد: از کجا؟

زن: وقتی  آدم احساس می کنه  دارای موقعیتی شده که می تونه به طرف مقابل بگه ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم ، ما به         درد هم نمی خوریم!  

مرد: بعضی وقتا این احساس واقعی نیست. فقط نیاز به  یه جور غرور و اقتدار کاذبه برای پر کردن تو دل خالی آدم!

زن: شایدم یه روش باشه برای جذاب شدن ! ...  وقتی این حرفو می زدی از ته قلبت نبود.

مرد: فقط احتیاج داشتم این حرفو بهش بزنم . با اینکه  می دونستم  توانائیشو دارم که  دوستش  داشته باشم.

 

/ حالا زن می خواهد شروع کند. می توانند وضعیتی متفاوت بسازند  /

 

زن: تو عشقتو چه جور ثابت می کنی؟

مرد: چیکار باید بکنم؟خودمو بندازم ته دره؟!

زن: من برای شروع زندگی نیاز به احساس امنیت دارم.

مرد: خب؟

زن: متاسفانه تو نمی تونی  این اطمینانو بهم بدی.

مرد: چرا؟

زن: نمی دونم!

مرد: چرا؟

زن: چی ؟ خب گفتم که ، نمی دونم!

مرد: نه ، می گم خب چرا؟

زن: پس تو داری اینو می پرسی ، نه اون!

مرد: وقتی اینو می گفتی که اون نمی تونه بهت اطمینان بده ، پیش خودت چی فکر می کردی؟

زن: درواقع اطمینانمو نسبت به خودم از دست داده بودم. / مکث /

مرد: باشه ادامه بده...

زن: نه، ببین... درست نمی دونستم چرا دارم این حرفو می زنم. کافی بود با یک آره تموم دنیا رو  بهش  داده باشم.

مرد: بیا عقب تر برگردیم.

زن: باشه.

مرد: من بدون اینکه اون متوجه بشه نشونش کرده بودم و راستش برای به دام انداختنش دست به کار شده بودم. سعی می کردم خودمو به رخش بکشم ، جوریکه  مثلا اصلا متوجه حضورش نیستم... تا تصور کنه این خودشه که کم کم داره مجذوبم می شه ، بی اینکه من اطلاعی داشته باشم... بالاخره تو یک نمایشگاه نقاشی  تحملشو از دست داد!

 

/ مرد جلوی تابلوی نقاشی  خطوطی که منظم و هندسی در هم تنیده شده اند و به عمق می روند ، می ایستد. زن دورتر از او و ظاهرا مشغول تماشای تابلوی دیگری ست. مرد به تابلو خیره شده و به آن نزدیک و گاه از آن دور می شود. با پختگی و متانت و از زوایای مختلف. زن سعی می کند خیلی عادی به بهانه تماشای تابلو نزدیک شود... مرد محترمانه و بی حواس برایش جا باز می کند.../

 

زن: ممنونم!

مرد: / بی نگاه  فقط لبخندی تحویل می دهد /

زن: عذر می خوام ،  می تونم وقتتونو بگیرم؟

مرد: بفرمایید! البته فقط چند دقیقه می تونم در خدمت باشم.

زن: پس من مزاحمتون نمی شم.

مرد: هرجور میلتونه!   

زن: راستش این تابلوها برای من یک جور معما شده ن . این سومین باریه که می یام اینجا اما چیز خاصی دستگیرم نمی شه.

مرد: با اینحال  خوبه که خودتونو سه بار موظف کردین بیاین اینجا!

زن: شاید من خیلی آدم بی استعدادی هستم. لااقل تو این زمینه ها.

مرد: من چه کمکی می تونم به شما بکنم؟

زن: خب راستش... من برعکس شما که توجهی به اطراف نشون نمی دین و ...

مرد: توجهی نشون نمی دم ، یا  توجهی ندارم؟

زن: فرقشون مگه...آهان! خب همون!  می گفتم ،  و  طبیعی یه  که منو ندیده باشین ، هر سه باری که اومدم ، شما رو هم دیده م !

مرد: واقعا؟

زن:...

مرد: واقعا؟... گفتم واقعا  و اون... چرا ادامه ندادی؟

زن: آخه یه زن چطور اینهمه تحقیر شدنو می تونه تحمل کنه؟!

مرد: به روزایی فکر می کنه که منو از بلندی می کشه پایین!

زن: اما کدوم بلندی؟!

مرد: همه چیز ساخته ی ذهن خودشه. اون به من این فرصتو می ده که نقشمو خوب بازی کنم.

زن:  هرگز هم به خودش اجازه نمی ده باور کنه که این واقعا یک بازی یه!

مرد: زنها موجودات خودفریبی هستن!

زن: و مردها احمق!

 

 / مکث و سکوتی کوتاه /

 

مرد: حالا تو می خوای برگردی عقب ؟

زن: اون سالها هنوز کلاسهای دروس عمومی مختلط تشکیل می شد. تو اولین جلسه ی درس معارف بود که یکی از پسرا مثلا برای اینکه با استاد اتمام حجت کنه که کلاس رو زیاد خشک و جدی نگیره ، همون سوال معروف رو پرسید که خدا اول مرغ رو خلق کرده یا تخم مرغ؟! همه زدن زیر خنده و کلاس به هم ریخت. اینجور مواقع فرصت خوبی به پسرا می ده که سرشونو برگردونن و عقب کلاسو دید بزنن! من درست  دو ردیف عقب تر از طرف ، جایی نشسته بودم که اگه برمی گشت می تونست خوب ببیندم. اونوخ من چی کار کردم؟ اصلا نخندیدم و قیافه ی جدی به خودم گرفتم. جوری که وقتی اون برگشت و چشمش به من افتاد، خنده شو قورت داد! تصورشو بکن ، من میون دخترایی که وول می خوردن و غش و ریسه می رفتن، سنگین نشسته بودم و با تحقیر به بقیه نگاه می کردم ، که حالا دیگه به نظر این پسره کاملا معلوم بود بیخود دارن می خندن و دخترای جلف و  بی جنبه ای هستن! خب اون با خودش چی خیال کرد؟

مرد: خیال کرد چه دختر با ظرفیتی!

زن: بعد من به اون لبخند زدم.

مرد: و تو دلت گفتی به تارهای عنکبوتی من خوش اومدی مگس!

زن: که دراصل این خودش بود که می خواست به دام بیفته!

مرد:... ولی به این نمی شه گفت حماقت. اینجور مواقع کسی نمی تونه  سردر بیاره  که کی شکاره ، کی شکارچی!

زن:  فقط بهش لبخند زدم ، ولی اون خیال کرد عاشقش شدم. این حماقت نیست؟

مرد: و وقتی یکی  فقط بخاطر چزوندن  بقیه می ره سمت یه نفر و بهش توجه  نشون می ده  چی؟...

زن: برات اتفاق افتاده؟

مرد: و ازش سکه می خواد برای تلفن . یادت اومد؟

زن : آها.. و گرفتارش هم  می شه؟! جور در نمی یاد!

مرد: یعنی اینجور نبود؟

زن: این از چیزاییه که طرف خودش باید کشف کنه  وگرنه بی مزه می شه.

مرد: بخصوص که  اصلن تلفن سکه ای  دیگه وجود خارجی نداشته باشه .

زن : پس دو زاریت بالاخره افتاده !

مرد: برگردیم جلوتر.

زن: بله ، چیزی که از همون اولش هم قصدت بود  ازش شروع کنیم ؛ جمشید!

مرد: قصدم این نبود.ولی به اونهم می رسیدیم. / مکث /  یعنی خودتم که موافقت کردی برگردیم عقب، می خواستی از جمشید شروع کنی؟!

زن: گمونم آخرش باید به نقطه ی سوء تفاهم برمی گشتیم .

مرد: ولی منظورم زمانی بود که یه دختر قرار بود منبع الهام یه نویسنده باشه.

زن: خب پس همون  کیوسک تلفن ! و متنی که  هیچ وقت ننوشتی.

مرد: گفتی آخه از زنا چی می دونی که می خوای ازشون بنویسی؟!... عوضش ، بعدها ، تو خودت نوشتیش....

 

/ نور می رود/

 

                                                                       *****

 

 

 

 

 

صحنه ی دوم  :

 

 

 

مرد، نویسنده : من تو را دیدم و با تو حرف زدم . من او را دیدم و با او حرف زدم . با او به سخن درآمدم . نه. هیچ نگفتم . ولی گفتم . کاش گفته باشم...

/ چیزهایی یادداشت می کند /

شرح این دیدار از برای نمایش است و کلام مطنطن می طلبد . ولیکن با کلام پرتکلف ، چگونه می توان از  واقع سخن گفت؟ آیا من با او کلام به تکلف راندم؟نه،او راند؛ شخصیت من ، نه من!

ای ماهدخت شب خیال من ، که خرامان ایستاده ای! نه، خرامان می روند؛ که چون سرو ایستاده ای . لختی درنگ  کن و حرف دلم بشنو تا گلوگیرم نماند .

 

زن،دختر : لطفا مزاحم نشید آقا!

نویسنده : نه این نگفت . گفت یا نگفت؟ با من نبود.با او بود. با شخصیت من، با نویسنده! ... از من تو را هیچ حتی چشم زخمی نیست. نه مرقومه ای ، نه وعده به دیداری خلوت...

دختر : سکه اضافه دارین آقا ؟

نویسنده : نه!... داشتم و ندادم . داشت و نداد. می گوید ، مرا از رشک آنکه به او..به او...تلفن... تلفن نه! تماس خواهی  گرفت... ها ، مرا از رشک آنکه به او پیغام خواهی داد، سکه ای نیست...                         

دختر : برو بابا! دوزاریت کجه؛ سکه  ور افتاد ، تلفن کارتیه!

نویسنده : نه ، دختر این نگفت . این نباید بگوید. کاش دهان نگشاده باشد.آری. دختر هیچ نمی گوید... آنچنان لعبتی را اینچنین کلامی نزیبد..آنچه بگوید ، آن است که من بخواهم بگوید. در خیال او بگوید، شخصیت من!... بیا و بگو. به سخن درآ و در و گهر بیفشان. پدیدار شو!

 / دختر با شیطنت و ناز ، از این سو به آن سو، کسی را بی اعتنایی می کند، بر کسی فخر می فروشد، و بر کسی لبخند می زند. پیش می کشاند و پس می زند!...هیچ نمی گوید /

نویسنده : حرف نمی زند. هیچ نگفته است. هیچ نگفت؟.. وقتی هیچ نشنید آخر چه بگوید جز هیچ؟ پس من هیچ نگفتم؟ کاش گفته بودم.نه ، او کاش گفته باشد...  / یادداشت.../

او هیچ نخواهد گفت . او که خود لب کلام است ، خود از چه بگوید؟ دیگران را بایستی از او گفت ... رقص مردمکانش در زلالی نگاه خندانش ، تاوان مرده دلی سالیانم و اشکبارانی چشمانم . مواجی گیسوانش ...سیاه؟ خرمایی؟ طلایی؟.. مواجی گیسوانش تاوان...تاوان چه؟بگذار! ها، بلندای قامتش تاوان هماره کوتاهی دستانم ، ساق سیم گونش ، به سیاهی روزگارم ، رایحه ی دل انگیزش ، به بوی نای و عرق تنم در گرمای تموز،نه!به عرق ریزی هماره ی روحم...نه. اینهمه را نه من دیده ام . نه ، او ندیده است. دختر...

دختر : من مانتو پوشیده بودم و روسری. عطر رز  زده بودم و  مسیر چند متری باجه تلفنارو هم چندبار خط زده بودم!

نویسنده : دختر هیچ نگفته است و هیچ نکرده است.

دختر: نمایش که بی کلام و حرکت نمی شه . لااقل دوره دبیرستان و دانشگاه که اینجوری بود!

نویسنده : یک کلام ، او نمایشگر چیره دستی ست  بی کلام!

دختر : لااقل این نمایش که بی حرف نمی شه!

نویسنده : او گفت ، ولی به زبان ، او هیچ نگفت!

دختر : من گفتم  بدو برو  رد کارت!

نویسنده : نه ، او این نگفته است.

دختر : من می خوام حرف بزنم. من حرف می زنم.

نویسنده : او از خیال من پیشی می گیرد.

دختر : من نمی خوام تو خیال کسی حرف بزنم . من نمی خوام حرفای خیالی بزنم.

نویسنده : من در خیال با او سخن راندم، پس او در خیال من با من سخن می راند!

دختر : یا هیچی از جانب من نمی گی ، یا من خودم حرف می زنم.

نویسنده : من از او چیزی در سکوتش ساخته ام ، که او با گفتن ، آن هردو را می شکند!

دختر: پس با همون چیزی که تو خیالت ساختی لاس بزن !

نویسنده : دختر رفت و دوباره باز آمد. پیوسته پیغام می فرستاد و انتظار می کشید. گفتم آیا  رواست  کسی که منتظرانش بسیارند- اگر خواهد به گوشه ی چشمی – خود منتظر بماند؟ و دختر گفته است ، چیزی که زیبنده باشد این است که هیچ نگفته باشد.چرا که گویندگان هرچه از قول معشوقکان گفته باشند، از خود گفته اند.

دختر : در من چه می جویی که در دیگر چون منی نتوانی جست؟!

نویسنده : آفرین! اگر گفته باشد، اینگونه تواند گفته باشد.

دختر : که زیب داستان توست.

نویسنده : گفته باشم، اگر بر دیده ی مجنون نشینی بجز نیکویی لیلی نبینی.

دختر : منهم گفته باشم، حکایتی دیگر است هر دمی لیلی مجنونی بودن و مجنون لیلی یی!

نویسنده : این، حکایت من نیست. زبان بسنده است ،اما آنچه بدین زبان می گوید، نه!

دختر: کهن گشته ست حدیث وامق و عذرا، خسرو و شیرین ، رمئو و ژولیت!

نویسنده : چه گفت؟!

دختر : شیرین و فرهاد  بودن دیوانگی نباشد؛ فرهاد یک شیرین بودن حماقت است و شیرین یک فرهاد، بلاهت!

نویسنده : نه، این حکایت من نیست. ندانم او خیال مرا به بازی گرفته است یا خیالم، مرا؟... یا زبان بگردان یا آنچه بدین زبان می گویی!

دختر : به زبان کهنه تازه گفتن، بهتر، از کهنه گفتن به زبان تازه! به وقت نمایش ، همه سیندرلا و پوکاهونتاس و دلبرند و شاهزاده.

نویسنده : آدمی  از دست رفته را دوست تر می دارد!

دختر : آری ، در خیال!

نویسنده : دختر بازیگوشی مکن. روزی را که  به نام همجنسان تو  بزرگ داشته اند فرا می رسد و من بایست نمایشی بسازم درخور قدر و منزلت نسوان!

دختر : نمایشی که هر روز و شبش در خانه و خیابان می نگارند ، تو چرا دوباره بنویسی؟

نویسنده : من یا حکایت دیگر می کنم  یا  روایت  دیگر .

دختر :  تلفن عمومی سر چهار راه  پاتوق  تازه س؟!

نویسنده : تو را خواستم که منبع الهامم  باشی .

دختر : فقط تو نیستی که من منبع الهامت می شم. از عاشق پیشگان و ناصحان و صاحب منصبان گرفته ، تا هوسبازان و شاعر مسلکان و قاتلان ، همه خود را در من جست و جو کرده اند!

نویسنده : و من تو را به هیئت شعری مجسم  به صحنه خواهم برد.

دختر : عاشق پیشگان به خود عشق می ورزند ، ناصحان خود را نصیحت می کنند، صاحب منصبان بر خود حکم می رانند، هوسبازان ملعبه ی خودند ، شاعر مسلکان خود را می سرایند و قاتلان کشندگان خویشند!

نویسنده : از اینهمه مشاغل که گفتی ، اگر نگویم بری هستم ، بی بهره ام!

دختر : اگر هیچ کدام نیستی ، پس هیچ نیستی!

نوسینده : هیچ ، نیستم ، نمایش نویسم!

دختر : گفتی از این همه وجود دنبال هیچ نیستم جز چشمانت.

نویسنده : گفتم چشمانت را بده تا در چشمه ی جوشان معانی شان غوطه خورم یا سبد سبد ماهیان کلام و معرفت صید کنم!

دختر : زرنگ! چشما که نمی تونن بی صاحبشون سرخود پاشن دنبالت راه بیفتن! بگو اینم یه راهشه واسه  مخ زدن و تور کردن !

نویسنده : اه !  حالا خوبه  فقط  چشماتو  خواسته بودم  نه  زبونت!

دختر : گفتم با خودم نیارمش ها ، ولی اومد!

نویسنده : حالا که اوردی اقلا یه چیزی بگو که به درد بخوره.

دختر : به درد سفارش بگیران یا سفارش دهنده گان؟!

نویسنده : من سفارش گرفته م ، اما سفارشی نمی نویسم! حرف خودمو می خوام بزنم ؛ اگه نه جلوی تلفن عمومی خودمو علاف نمی کردم تا به تور تو بخورم.

دختر: صبر کن صبر کن وسط دعوا نرخ تعیین نکن!

نویسنده : خیلی خب ، تا تو به تورم بخوری !

دختر : نکنه بقیه رو ول کردم اومدم از تو سکه خواستم فکر کردی دارم بهت پا می دم!؟

نویسنده : نخیر دوزاریم افتاد می خواستی اون بقیه رو بچزونی!

دختر : تو هم که بهت برخورد گفتی ندارم.

نویسنده : گفتم دلم نمیاد بهت بدم بری به یکی دیگه زنگ بزنی.

دختر : منم گفتم تو یکی ام بعله؟!

نویسنده : گفتی برو بابا!

دختر : گفتی ببخشید دختر خانم می شه چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟گفتم لطفا مزاحم نشید آقا!

نویسنده : ببین من مزاحم نیستم. نمی خوام بهت شماره بدم.ماشین هم ندارم که بفرما بزنم!

دختر : چه کار داری پس؟-  آخ که آدم بندو همینجوریا به آب می ده ها!

نویسنده : من نباید می گفتم  درواقع چه کار دارم می کنم؛ چون بهرحال داشتم کار خودمو می کردم. اما دراومدم اصل مطلبو گفتم.گمونم همینم کارو خراب کرد؛ صادقانه برخورد کردن!

دختر : من می خوام یه چیزی راجع به زنا بنویسم. منظورم البته دخترای هم سن و سال شماس . نمی خوام تصنعی از آب در بیاد یا یک طرفه به قاضی رفته باشم. اگه لطف کنین تو این زمینه با من همکاری کنین...

نویسنده : مثلا چه کار باید بکنم؟

دختر : کار خاصی نباید بکنین. فقط اگه چند دقیقه از وقتتونو بهم بدین شاید خودتون خودبخود متوجه بشین که چه کار باید بکنین یا چه کار می تونین بکنین!... / مکث /  کافیه! بعدشم، " می شه از این طرف که خلوته قدم بزنیم؟"!

نویسنده : من داشتم نقشمو بازی می کردم.

دختر : چه صادقانه هم بازی می کردی. یه مخ زن حرفه ای!

نویسنده : من باید خودمو تو موقعیت قرار می دادم.

دختر : بعدشم همینجور تا آخرش پیش می رفتی یا لابد وسطش ول می کردی؟

نویسنده : پیش خودم دچار عذاب وجدان شده بودم که اگه غیر از این باشه، اسمش این نمی شه که به بازیت گرفته باشم یا شده باشی موش آزمایشگاهی؟

دختر : اونوخ  عاشقم شدی!

نویسنده : نه.

دختر : پس وانمود می کردی که...

نویسنده : نه.

دختر : پس چی؟

نویسنده : نمی دونم...فقط علاقمند شده بودم. یا داشتم ادامه می دادم ؛ به چیزی که شروع شده بود. می تونستم تصور کنم اون یه نفر بیرون از منه که داره ادامه می ده و منم دارم کار خودمو می کنم ، دارم تاثیر می گیرم.

دختر : یعنی قاتلا هم با همینجور تصورات آدم می کشن ، یا اونایی که حکم می دن یا شاعرا و هوسبازا و بقیه؟!

نویسنده : تو چرا اینقدر پای قاتلا رو وسط می کشی  یا اون بقیه؟

دختر : تو این آخریا شونزده بار منو کشتی! شونزده بار برام بوق زدی شونزده بار دنبالم افتادی شونزده بار با خودت بردی و شونزده بار از پشت سر با روسری خودم خفه م کردی! اینا به کنار ، شونزده بار گولم زدی ، چون اونی نبودی که می گفتی هستی ؛ بدتر از همه شونزده بار خودتو گول زدی چون اونی ام که خودت فکر می کردی هستی ، نبودی!

نویسنده : سردرنمی یارم....

دختر : تو به ادعای رفع فساد شونزده بار فساد کردی ، اگه تو گرفتن جان یه زنو بدتر از فساد دستیازی به روح و جسمش نمی دونی ، با قتلش به ادعای رفع فساد ، درواقع حق اونو هم می کشی.

نویسنده : آها داری ماجرای این خفاش شبو می گی یا چی بود قاتل عنکبوتی...

دختر : تو خشم کورت رو غیرت تعبیر کردی وقتی به دوربینها با افتخار لبخند می زدی ، تو جها لت  و تقصیر خودتو حمایت از اعمال غیورانه ی کشنده ی شونزده زن اعلام کردی وقتی گفتی دیه ی مقتولین فاسده رو می پردازی تا عنکبوت و خفاش قهرمانت پای چوبه ی دار نایسته.وکسی از تو نپرسید که چرا تمکن و ثروتت رو قبلا شونزده سفره و سقف پناه شونزده تکه ی وجودم نکردی!

نویسنده : ببین متاثرم کردی ، واقعا می گم، ولی داری تند می ری ، خیلی یک طرفه و...

دختر : من دفاع پس از حمله ی شما می کنم و هرچه هم که تند بروم به پای شما نمی رسم که فرصت دفاع نداده حمله می آورید!

نویسنده : ببین خودت داری زبون نمایشو ثقیل می کنی. اگه هم منتظری که منم نقش قاتلو بازی کنم و محاکمه م کنی ، نه ، من داخل این بازی نمی شم .

دختر : خیلی دلم می خواد بدونم به چه جرمی منو کشتی؟!

نویسنده : ببین این وسط نفعی به تو نمی رسه ؛ آخرش که چی ؟ گیرم که محکومشم بکنی. اون خودش معلوله ، علت نیست.

دختر : نه، تو ببین! نفعش که لااقل به تو می رسه؛ نمایشت پیش می ره!

نویسنده : این نمایش من نبود.

دختر : تو چرا زن خودتو نکشتی؟

نویسنده : چی؟!

دختر : مگه جرم من بودن با مرد نبوده؟

نویسنده : چه ربطی داره؟ اون زنشه.

دختر : پس جرمم این بوده که زنش نبوده م!واسه همین قبل از کشتنم بهم تجا...

نویسنده : این موضوع هیچ وقت  ثابت نشد.

دختر : غیر علنی برگزار شد.

نویسنده : ماجرا رو داری بیخود پیچیده می کنی. داستان از این قرار بوده که  یکی برای خانومش مزاحمت ایجاد می کنه ، بعد اون می ره شماره ی هرچی ماشین که برای زنا بوقای ناجور می زدن برمی داره می ده مقامات، بعد می بینه فایده نمی کنه خودش دست به کار می شه.

دختر : دست به کار چی می شه؟ ماشینارو می کشه یا راننده هاشونو یا می ره سراغ زنا؟! چرا نمی ره زنارو معرفی کنه به مقامات بعد که دید فایده نکرد یه کار دیگه کنه؟!

نویسنده : اون برای خودش اینجور قضیه رو تحلیل می کنه که چون عرضه هست، تقاضا ه هست . یعنی اینا اگه بوق می زنن ، بخاطر اونائیه که می خوان براشون بوق زده شه.

دختر : ما که شنیده بودیم تقاضا ، عرضه رو می طلبه نه  عکسش! چرا برای خودش اینجوری تحلیل نکرده که چون اینا هی بوق می زنن ، اونام...

نویسنده : اصلا به من چه که طرف چه مرگش بوده یا اونا!

دختر : نه می گم برای دفع فساد چرا سراغ اونطرف قضیه نرفته و فقط یخه ی این طرفیارو چسبیده که...

نویسنده : اه بسه دیگه ول کن مگه من دارم کارشو تایید می کنم یا این وسط چی کاره م...

دختر- زن : تو می خوای درباره ی زنها متن بنویسی ، آخه تو از اونا چی می دونی؟ " جماعت نسوان"!

نویسنده- مرد : من قصد نداشتم سراغ این مسائل برم ، نمی خوام از اینجور چیزا بنویسم. نمی تونم حکم صادر کنم قضاوت کنم .

دختر- زن : نادیده گرفتن و سکوت می تونه به همون اندازه  موثر باشه که درست ندیدن!

نویسنده - مرد : منو به این سمت هل نده!

دختر- زن: وضعیتهای مشابهی هم می تونه وجود داشته باشه .

نویسنده – مرد : خودمونو به عمق فاجعه نفرست!

دختر – زن : مواظب باش! درسته که حکم نهایی رو تو صادر نمی کنی ، اما برای صدورش ممکنه راهو هموار کنی؛ و برای اجرا شدنش همراه بشی...

نویسنده – مرد : به کی زنگ می زدی؟

دختر – زن : شاید وانمود  می کردم...

نویسنده – مرد : شاید؟

دختر – زن : یکی  دو بارشو... یک بارم به ... به یه نفر.

نویسنده – مرد: کی؟

دختر – زن : جمشید . اتفاقا تئاتریه . می شناسیش؟

 

                                                          /    نور می رود   /

 

 

 

صحنه ی سوم :

 

 

/  مرد تئاتری که لباسهای عجیبی پوشیده به یک قاب عکس خیره شده است و حالت متفکرانه اش تضاد ناهمگونی با ظاهرش دارد . زن تئاتری  چندی ست که داخل شده و دارد او را نگاه می کند../

 

 

زن : بچه مونو چشم نزنی!

مرد : ها؟چی؟

زن : اگه دلت واسه شیطونیهاش تنگ شده ، تا عصر باید صبر کنی.

مرد : آخ! من هنوز نقشمو حفظ نیستم.

       /  متن لوله شده توی دستش را باز می کند ؛ از روی متن ، قسمتی از نمایش در انتظار گودو جایی که لاکی حرف

         می زند را تمرین می کند... /

         "... به همراه آنان که در عذاب غوطه می خورند که شعله های آتش آنها اگر تداوم یابد و او که شک می ورزد فلک را به آتش می کشد یعنی جهنم را به آسمان می کشاند که چنین آبی و آرام چنین آرام با آرامشی اگرچه متناوب از هیچ بهتر است اما نه چنین سریع با توجه به آنچه مهم تر است در نتیجه کارهای ناتمام که...      

زن :  /  درحالیکه مرد این سوی و آنسوی می رود سعی می کند قاب عکس را از دستش بیرون بیاورد.../

       

       اینو که دیگه لازمش نداری...  /   و مرد که مقاومت می کرده است ناگهان قاب عکس را رها می کند، می افتد و                                                            می شکند   /     

       چی کار کردی ؟!

مرد : ... این یه نشونه نیست؟

زن : اگه چشمت شور باشه خوبه که زد به شیشه ی قاب عکس !

مرد : داشتم به این فکر می کردم که پسرمون به من رفته یا نه... شبیه من که نیست... به نظرت به کی رفته ؟  / دیالوگهای سرهنگ نمایشنامه ی پدر استریندبرگ به ذهنش خطور می کند .../

       

     " در تاریکی کورمال کورمال راه می روی و می خواهی ببینی آیا در دوتا دستگیره دارد یا یکی..."

زن : چی ؟

مرد : ... "واقعا خیلی جالب توجه است .اینطور نیست؟ و اینجا ملاحظه کنید حزقیل پیغمبر چه می گوید:  آدم بیشعور می گوید ببین این پدر من است ، ولی کیست که بتواند بگوید شخص از صلب چه کسی بوجود آمده است؟!"

زن : دیالوگارو قاطی کردی انگار!

مرد :" هیس...! من با شما حرف نمی زنم . ...جوناس گوش بده . آیا تو معتقدی که پدر بچه هایت هستی؟ من یادم می آید که یک معلم به خانه ی تو رفت و آمد داشت..." یا مثلا یک بازیگر تئاتر یا کارگردان تئاتر ، چه فرق می کنه؟!

زن : " آدولف ، مراقب حرفهای خودت باش " یعنی تو!

مرد :  " بهرحال ما مردهای زن دار آدمهای مسخره و بیشعوری هستیم. اینطور فکر نمی کنید آقای دکتر؟ زندگی زناشویی شما چه صورتی داشته است؟ " خانم بازیگر!

زن : حالت  خرابه یا جدی ... نه ، احتمالا اسیر نقشت شدی . نمی کشی دو نمایش همزمان رو کار کنی . این دیالوگهام مال نمایش قبلی ت بود ؛ پدر!

مرد : سرهنگ !

زن : آره همون که به زنش مشکوک بود.

مرد : به زنها!

زن : الان تو باید نقش لاکی رو تمرین کنی. در انتظار گودو .قسمتی که اراجیف می گه!

مرد : اراجیف نیست.

زن : یه جورایی بهرحال! سرهنگ هم به هذیان گویی می افته ، اراجیف یه جورایی!

مرد : ولی من دارم جدی می گم.

زن : مطمئنی؟

مرد : "می دانید آدم چه باید بکند که مطمئن باشد؟ اول باید ازدواج کند تا در اجتماع احترام پیدا کند ، بعد بلافاصله از زنش جدا بشود و معشوق یکنفر دیگر بشود و بچه های او را بعنوان بچه ی خودش قبول کند. در این مورد انسان لااقل مطمئن است که بچه هایش مال خودش نیستند "... / مکث /

 ها! یه فکر عالی ؛ چطوره هذیانهای لاکی رو با بقول تو هذیانهای سرهنگ مخلوط کنیم... مثلا...  / با  رجوع به ذهن و متن در دستش /

 " اما زمان آشکار می کند باز شروع می کنم دریغا دریغ بر بر خلاصه این که در با خوبی بر بر منزلگاه سنگ ها چه کسی در آن تردید تواند کرد این حقیقت فعلا مثل سایه ای ست که در پشت بته ها مخفی باشد  و گاهگاهی سر خودش را بیرون کند و به آدم نیشخند بزند باز شروع می کنم اما نه چنان تند باز شروع می کنم جمجمه رو به زوال رو به زوال  و همزمان در یک آن مهم تر اینکه به دلایلی مبهم درست مثل این است که آدم با هوا دعوا کند یا در یک دعوای دروغی تفنگ خالی در کند حقیقت شوم چنین حکم می کند که در یک کلمه به دلایلی مبهم مهم نیست واقعیات چیست دیگر فکر من در هوا حل شده و مغز من آنقدر بر فضای خالی می کوبد تا آتش بگیرد فراسوی هر تردید اثبات می شود که از نظر زحمات یک بالش بگذار زیر سر من  اثبات شده است که زحمات انسان می چسبد که در نتیجه یک چیزی هم بینداز رویم که انسان خلاصه به رغم گامهای بلند در تغذیه و دفع مدفوع نحیف و نابود می شود و یک چیزی هم بینداز رویم سردم است ، در سرمای عظیم ظلمت عظیم هوا و زمین  بی اندازه سردم است !" ها ! ها ؟ چطور بود ؟ باید زور بزنی تا تشخیص بدی کدوم جمله مال سرهنگ بود کدوم مال لاکی...  شاهکار بود!

زن : باید به جمشید توصیه کنم تو کار جدیدش ازت استفاده نکنه!

مرد : کی؟ آها!

زن : ها؟

مرد : آهان ! اسمشو اوردی!

زن :  چته چی می گی!؟

مرد :   / مکث /  چرا باید بهش توصیه کنی؟ می تونی ازش بخوای ؛ هرچی نباشه نویسنده ی کارشی !

زن :  برای  انتخابت هم هیچ توصیه ای نکرده بودم .

مرد : آره ، ولی حتی می شد ازش بخوای!

زن : یعنی چی؟

مرد : هیچی... به نظرم از همون اولش هم تمایلی نداشتی از من استفاده کنه .

زن : به این دلیل که قرار نبود شیفت کاری ما دو نفر همزمان باشه . تازه همین الآنشم مشکل داریم؛ نمی شه که بچه رو هی گذاشت اینور و اونور!

مرد : لازم نیست دوتامون همزمان توی اون کار باشیم ؛ تو متنو نوشتی و تموم . چرا باید حتما حضور داشته باشی؟! حالا خوب شد که نخواستی خودتم بازی کنی!

زن : نمی فهمم! تو حرفه ای هستی .خودتم می دونی که این حرفت اصلا قابل دفاع کردن نیست. بازی نکردنم هم واسه اینه که نمی خواستم منو با شخصیت متن یکی کنی و سوء تفاهمات بیشتر بشه !

مرد : ولی ته دلت بدت نمی اومد اون دوتا نقش مقابل همو  خودمون دو تا بازی کنیم!

زن : همون یه باری که با هم تمرینی کارو گرفتیم بس بود؛ دیگه جا نداره چیزی به متن اضافه بشه حتی یک کلمه مثل خفه شویی که پروندی و من آبرو داری کردم گفتم خودم به متن اضافه کردم!

مرد : جناب کارگردان هم که حسابی خوششان آمد!

زن : نمی دونم چرا حرف شخصیت زن رو به خودت گرفتی ؛ مخاطبش شخصیت دادستان بود نه بازیگر مقابل! بعدش  دیگه ترجیح دادم  بتونیم از بیرون شخصیتها رو  ببینیم.

مرد : ببین کی داره به یه نویسنده ای که از بد روزگار مجبوره بجای متن نوشتن تن به بازیگری هم بده ، درس تحلیل شخصیت می ده! بازیگری که با تعارفات تیکه پاره کردنهای دیگران احساس نویسنده بودن بهش دست داده!

زن : جدی بگیرم یا شوخی؟ این یعنی چی؟ حسادت ؟

مرد : حسادت به چی؟ به اینکه تو عمرت یه متن برداشتی نوشتی؟!

زن : چرا نمی پرسی حسادت به کی؟!

مرد : به اون بابا؟

زن : یعنی اصرار خودت نبود که اومدم تو تئاتر؟ یادت رفته؟

مرد : ادامه دادی به تئاتر، نه اینکه تازه شروع کرده باشی!

زن : خب آره . چند تا نمایش مدرسه ای و دانشجویی ...

مرد : و آشنایی احتمالی قبلی با بعضیها!

زن : خب ممکنه . اما نه به این شوری که تو می گی!

مرد:  / مکث / ... من فقط می دونم که از بین ما دو نفر ، حضور من بعنوان بازیگر لازم تره تا جنابعالی. مگه اینکه بخوای... بخوای بچه رو سر تمرین بیاری.

زن : اون پسربچه ی شیطون که تو بعنوان پدرش نمی تونی تو خونه تحملش کنی وقتی تمرین می کنی یا نقشتو حفظ می کنی؟

مرد : بله ! من بعنوان پدرش !

زن : خب اونوخ انتظار داری که جمشید ... یا بقیه ...

مرد: بله ، جمشید ،  و بقیه...

زن : تو چته؟

مرد : هیچی . فقط یادمه که گفتی جمشید ، و... بقیه ، خیلی مایل هستن پسر کوچولوت رو ببینن .

زن : خب آره . برای یه بار . اونم یه جوری آخر تمرین ، یا قبلش . نه دائم .

مرد : هیچ به پیشونی بلندش دقت کردی؟ و حالت ابرو و نگاهش...

زن : خب؟   /  نگاه می کند  /

مرد : حالا تصور کن... این پیشونی و ابروها و چشمهارو... سی سال بعد چه جوری می بینی؟

زن : متوجه نمی شم!

مرد : خودشه ! هه! این نیم چهره ی کارگردان خوش قریحه ی مورد علاقه ی خانم نویسنده مستعد تئاتر امروز ، جمشید نیست؟!

زن : نه؟! جدی می گی؟ تا حالا دقت نکرده بودم... ولی مطمئنی؟

مرد : واقعا؟ ولی چرا من باید مطمئن باشم...اطمینان... " هیچ مردی نمی تونه کاملا مطمئن باشه که بچه فقط بچه ی خودشه"!..

زن : دیالوگش دقیقا اینجوری نبود!...

مرد : اه ه ه....

زن : من سطر سطر اون نمایشنامه ی لعنتی رو حفظ بودم... و اگه تو درگیر حفظ کردن کاملا دقیق و مو به موی هذیانهای لاکی نبودی- به این دلیل که اون منشی صحنه ی حساس و ملوس عصبی نشه و مدام نخواد جمله تو بهت یاداوری کنه – می تونستی یه نگاه به متن جدید من که قراره جنابعالی توش بازی کنی بندازی و بفهمی که جوابیه ایه به اون نمایش مردسالارانه؛: " مادر ، همیشه مادر"!

مرد : آره آره ! مادر ، همیشه مادر! تو از کجا مطمئنی که من اون متنو نخوندم؟ " یه مادر همیشه یه مادره و نمی تونه نسبت به چیزی که تو شکمش داره و ماه ها حملش می کنه و ذره ذره بزرگ شدنش رو می فهمه ، بی احساس باشه"! دقیقا! نسبت به اون چیزی که بهرحال تو شکمش داره!

زن : یعنی چی بهرحال! بهرحال؟ تو زده به سرت!

مرد : این متنی یه که تو و اون کارگردان پیشونی بلند خیلی دوست دارین رو پیشونی پوسترش درشت نوشته بشه کار مشترک!

زن : چرا اینقدر گیر دادی به پیشونی؟  / به عکس خیره می شود / حالا واقعا به هم شبیه هستن؟!

مرد : اولین بار که با جمشید آشنا شدی کی بود؟ ما عروسی کرده بودیم یا قرار بود بکنیم؟

زن : با اینکه نقش دادستان نمایشنامه م واقعا بهت میاد ، اما سعی نکن این دو تا موضوع رو به هم ربط بدی.

 

                                                    /  نور می رود /

 

 

 

 

 

 

صحنه ی چهارم :

 

 

/ مرد  زیر نوری پریده رنگ روی تخت در خود فرو رفته و با چشمانی گشاد شده سمت زن که در نیمه تاریکی و روی صندلی نشسته ، خیره مانده است.../

 

مرد،نویسنده،دادستان و احتمالا عکاس و خبرنگار: نمی تونم به بودنت عادت کنم.

زن،متهمه : حتی نباید بتونی منو تحمل کنی!

مرد : توی جلسات دادگاه هم نمی تونستم.

زن : فقط تا وقتیکه تایید کیفرخواستت رو از زبان قاضی شنیدی .

مرد : آره تا اونموقع تحملت می کردم . بخاطر کارم لااقل.

زن : دیگه به عادت یا تحملت بستگی ندارم . بخاطر وجدانت لااقل.

مرد : چرا دست از سرم  بر نمی داری؟

زن : این سوالیه که توی جلسات دادرسی  منم از تو داشتم.

مرد : جوابش دیگه به دردت نمی خوره؛ تو دیگه به این دنیا تعلق نداری.

زن : ولی من هنوز درد می کشم.

مرد : تو فقط  رنج  می کشی ؛ دیگه نباید دردی داشته باشی . وقتی تقاص گناهت رو بدی ، شاید دیگه رنج نکشی ، اما عذابو ، نمی دونم ...

زن : من تقاص گناه نکرده مو پس دادم . این درد آور تره. این رنجی یه که شما حتی به خاطر گناهانی که انجام دادین هیچ وقت نکشیدین.

مرد : من متهم دادگاهی که تو خیالت تشکیل دادی نیستم.

زن : تو هیچ وقت سر صحنه ی مجازات کسانی که تونستین محکومشون کنین یا کمک کردین محکوم بشن بودین؟- با نوشته هاتون ، عکساتون ، گزارشا و خبرای داغتون. با حرفهایی که رگهای غیرت رو متورم می کنن و خونهای خشم و تعصب رو به جوش می یارن!

مرد : اینا چیزی نیست که حالا بتونه منو دچار عذاب وجدان کنه . ممکن بود قبل از اینکه شغلمو انتخاب کنم از این سوالا از خودم بپرسم!

زن : وقتی طناب رو گردن متهم می ندازن... یا وقتی تا گردن توی چاله خاکش می کنن ... یا شلاق به گرده ش می زنن...

مرد : بررسی ها و شواهد نشون داده که در این طور موارد ، متهم یا معمولا از شدت ترس بیهوش می شه ، یا اونقدر دچار وحشت و عذابه که دیگه دردی رو احساس نمی کنه !

زن :  اینو از کجا فهمیدین؟ از خود متهم پرسیدین یا روحشون؟!

مرد : غیر از اینا، تو باید با اولین اصابت سنگ  مرده باشی !

زن : اولین سنگ و آخرین سنگ . برای من اینطوریه . حتی قبل از اینکه اون بخواد سنگ رو پرتاب کنه ، می بینمش که چطور بزرگترین ریگی رو که می شه پیدا کرد برمی داره و توی چنگالهای وحشیش می گیره... همون چنگالهایی که بارها دور گلوی من حلقه شده بودن... چنگالهایی که دوستشون داشتم با یه حلقه ی طلایی به نشونه ی عشق من به اون .

مرد : پزشکی قانونی هیچ ردی رو تایید نکرده بود.

زن : چطور می شه رد یک دست رو  دور حلقوم روح یه آدم شناسایی کرد؟ دست یه عاشق ، یا مردی که خیال می کنی عاشقته ؛ دور گردن باور یه زن خوش خیال و عاشق !

مرد : هیچ ردی نبود چون با میل و رغبت تن به اون عمل شنیع داده بودی.

زن : هیچ وقت اجباری در کار نبود.

مرد : این حرفی یه که وقتی از دهنت شنیدم ، برای اولین و آخرین بار ازت ممنون شدم.

زن : اون کار کثیف نبود.

مرد : برای گفتن این یکی ، فقط ازت متنفر شدم .

زن : اون چشمهایی که مثل تکه سنگهای سرخ و شعله ور به سمتم پرتاب می شدند ، هزار مرتبه کمتر از اون نگاه شیطانی که تهش ریشخند موج می زد، آزار دهنده بود.

مرد : علاقه ای به شنیدنش ندارم.

زن : ولی وقتی زن خودت برات تعریف کنه...

مرد : خفه شو!

زن : من می دونم !

مرد : گفتم خفه شو !

زن : می تونی برای سنگسار کردن زن خودت هم اونهمه سنگ تموم بذاری که واسه من گذاشتی ؟!

مرد : تو یه زن هرزه ی پلید جهنمی هستی.. برو به جهنم...برو...

زن : زن رو می یارن... جمعیت شکافته می شه . اون جلو یه حفره ی بزرگه...

مرد : نمی خوام بشنوم .

زن : هیچ کس حرفی نمی زنه . همه توی بهت اونچه که قراره اتفاق بیفته و خودشون هم توش نقش دارن ، موندن... که یکدفعه ، یکی حفره ی دهانشو باز می کنه... مثل وقتی یه چاه فاضلاب فروکش می کنه و دهان باز می کنه و بوی گندش همه جارو پر می کنه... اون یه نفر، کسیه که با زن همخوابگی کرده...

مرد : تو!

زن : یا یه زن دیگه . چه فرقی می کنه؟ زن شما!

مرد : چرت نگو!

زن : حفره های دهان ها... فحش و ناسزا... اما اون زن چیزی نمی شنوه ، چیزی نمی بینه... اون فقط یه دهان می بینه... یه حفره ... یه صدا... و یه دست ... تصاویری که بعدها مثل یه کابوس ته ذهن زن تکرار می شه ، بعد از مرگش ، روحش بی واسطه می بینه ،... مراسم سنگسار خودش رو!

مرد : بسه !

زن : دو تا به اصطلاح مرد ، بیشتر از همه بقیه رو تحریک می کنن. چندتا زن هم با خودشون آوردن! گواهان دروغ !

مرد : تو یکی از اون دو نفرو با خودت تا یک قدمی مرگ برده بودی؛ اگه نمی تونست ثابت کنه که زنشو پیش از ارتباط با تو طلاق داده بوده ، یه چاله ی دیگه هم واسه اون می کندن !

زن : گفته بود زنم ولگرد و معتاده . اصلا با همین حرفش بود که منو به خودش جلب کرد؛ احساس سرنوشت مشابه . اشتباه من این بود که نفهمیدم به زنش بیشتر شبیهم تا به خودش. زنی که زیر مشت و لگد تایید می کنه صیغه ی طلاقشونو شرعا یه سید پیر تو یه محله ی پرت خوونده بوده ، بعدشم میاد تو مراسم سنگسار و تقاص تمام زجراشو از یکی شبیه به خودش می گیره !

مرد : ولی تو شوهر داشتی .

زن : شوهر داشتم و نداشتم . به کسی که تعهدی به زنش نداره ، پی عیاشی و منقلشه و هزینه ی خودخواهی هاشو با کتک از حلقوم  زنش که جون می کنه ، در میاره ، حتی آدم هم نمی شه گفت ، چه برسه به اثبات مرد بودنش و بعدشم شوهر بودن !

مرد : می تونستی ادامه ندی؛ جدا می شدی .

زن : کاش به همین سادگی بود. عبارتهای قانونی دلخوش کنکی  که در حد کلمات توی کتابا موندن ، بی هیچ پشتوانه ای . پرونده ی دعواهای ما تو کلانتری محله های مختلفی که بودیم ، پزشکی قانونی و دادگاه ، حتی تو قفسه ی کتابهای قضایی و حقوقی اتاق کار شما جا نمی شه جناب ! اما نتیجه ؟- شکایتو پس بگیر وگرنه امشب کبودی . امشب تو کوچه ای . بچه تو دیگه نمی بینی . برادرت له و لورده س و مادرت سینه ی فحش . پس بساز و بسوز !

مرد : اصل قضیه عوض نمی شه ؛ اسمش تو شناسنامه ت بوده ، پس زن شوهردار بودی.

زن : اونم اینو می دونست .

مرد : تو می خواستی اونو هم با خودت نابود کنی ،  درحالیکه مسئله خودتی . خودت،  که می دونستی شوهر داری. حالا اون بدونه ، یا ندونه !

زن : اونم می دونست که زن داره ، چه من می دونستم چه نمی دونستم .

مرد : نزدیکی زن شوهردار ، با مرد، چه بی زن چه با زن ، یعنی سنگسار زن . نزدیکی مرد مجرد ، با زن شوهردار، با علم یا بی علم ، حکمش سنگسار مرد نیست./ مکث / دادگاه حکم به سنگسار زن می دهد . تمام .

زن : من از اون طلاق گرفته بودم ؛ هر نصفه شبی که از پیش یه هرزه برمی گشت . هرباری که یه طره از موهام تو چنگش باقی می موند.با هر درد گرده و کمر و کبودی صورتم .صدبار طلاق گرفته بودم ؛ تو ذهنم . تو خیالم . با عمق وجودم. / مکث /  ما زن و شوهر نبودیم .

مرد : اینا برای دادگاه مدارک مستند نیست . حرفهای اشک درآری که اصلا محکمه پسند نیستن و فقط برای تو بوق و کرنا کردن خوبن!

زن : من یه بچه داشتم ، یه کوچولو، یه جنین ، که با خودم توی چال شد!

مرد : دروغه !

زن : نطفه ی احساسی که اسمشو عشق گذاشته بودم .

مرد : خیانت ، زنا، دروغ!

زن: من باورش داشتم . کشتینش.

مرد : نطفه با جنین متفاوته . کشتنی درکار نبوده . تو مادر نبودی و با اوردن اون چیز هم مادر نمی شدی. حیف مادر!

زن : یه مادر همیشه یه مادره و نمی تونه نسبت به چیزی که تو شکمش داره و ماه ها حملش می کنه و ذره ذره بزرگ شدنش رو می فهمه  بی احساس باشه !

مرد : خب، برای تو  اینجوری نشد . لااقل در مورد این یکی!

زن : روح زنی که مرتکب گناه شده اما بی گناهه، سرگردون زمین و آسمون می مونه... روحش برای انتقام گرفتن از کسانی که اونو که تجسم گناهانشونه  با سنگ و آجر نشونه گرفته ن ، پابند زمین نشده؛اون ، اینجاست چون می خواد سهم دیگران رو توی اون اتفاق ، به خودشون پس بده . این ، بار ی نیست که به تنهایی بتونه با خودش به اون دنیا ببره . من نمی تونم . زن تو هم نمی تونه .

 

                

                      / مرد، نویسنده ، دادستان و احتمالا عکاس و خبرنگار، از سر استیصال فریادی کشیده و تمام چراغها را روشن می کند . هیچکس دیگری  روی صندلی  و در اتاق نیست !  /

 

                                                             / نور می رود /

 

صحنه ی پنجم :

 

 

/ در تاریکی /

 

زن : منو به عمق فاجعه نفرست . منو سمت جمشید هل نده .

مرد : شاید باید بخوابیم .

زن : شاید باید بخوابیم.

 

/ نور می آید. هیچ کس و هیچ چیز در صحنه نیست . /

درباره :
بازدید : 464
امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش


قالب وبلاگ