عنوان:ابوغریب تا غربت   نویسنده:علیرضا حنیفی  دكور[داخل يك اتاق در يك بيمارستان مخصوص مجروحين جنگي ـ با يك كپسول اكسيژن براي مهدي ـ در كنار تخت پنجره اي است كه از پشت آن سيمهاي برق در ك
دانلود نمایشنامه ابوغریب تا غربت(علیرضا حنیفی)

عنوان:ابوغریب تا غربت

 

نویسنده:علیرضا حنیفی

 

دكور
[داخل يك اتاق در يك بيمارستان مخصوص مجروحين جنگي ـ با يك كپسول اكسيژن براي مهدي ـ در كنار تخت پنجره اي است كه از پشت آن سيمهاي برق در كنار هم ريل راه آهن را تداعي مي كنند. در كنار تخت يك كمد كوچك و در سمت ديگر يك كمد لباس و در ورودي در سمت ديگر با پرتقالي كه روي آن آويزان است و سرنخ آن در دست مهدي است ديده مي شود.]
مهدي: [منتظر صداي در زدن ـ مهدي جواب نمي دهد. صداي مجدد در زدن اما اين بار با رمز مورس. مهدي با همين رمز روي لبه تخت مي زند.] 
مهدي: پشت خط كيه؟
صداي محسن: غريبه نيست.
مهدي: تو حواست نيست.
صداي محسن: كسي رو خط نباشه؟!
مهدي: خط آزاده.
صداي محسن: يا زينب، يا زينب، يا زينب، اين فرمان از قرارگاه صادر شد. منم نوكر همه.
مهدي: اي بابا بازم كه زديم به پايه سيبل، آقا دوباره نوكراشو فرستاد. برو بگو ما خودمون يه عمره كه نوكريم، خير پيش.
صداي محسن: ما را ببين كه خودمونو بستيم به دم كي؟
مهدي: مگه قرار بري جهنم كه خودت را وصل كردي به ما؟ زود استغفار كن، شايد بخشيده بشي. در ضمن دم ما خيلي وقته بريده شده. 
صداي محسن: تكليف؟
مهدي: دو مرتبه از روي دهقان فداكار.
صداي محسن: پس با اجازه...
          [محسن در را باز مي كند. لباس رسمي با جليقه و پيراهن سفيد. دسته گلي در دست. مهدي صداي سوت خمپاره را تداعي كرده و هم زمان پرتقال را رها مي كند. محسن شيرجه مي رود مهدي مي خندد ولي سرفه امان نمي دهد.]
محسن: [انگار انتظار نداشته] اون گروهبان عراقيه نزديك شهر جاسم كه يادته؟ اونم دلش خوش بود كه داره مين      مي كاره و كسي نمي بينه، فرداش ديدي كه چي شد؟ بخند، دنيا اين جور نمي مونه. 
مهدي: حمومك مورچه داره، بشين و پاشو خنده داره، حمومك مورچه داره، بشين و پاشو خنده داره.
          [محسن دسته گل را به حالت تسليم در دست گرفته و كلاغ پر جلو مي رود.]
مهدي: بسه، بسه، خودت را لوس نكن... بيا جلو...
          [محسن، مهدي را مي بوسد، زمان در سكوت]
محسن: قربون نوكر آقا برم.
مهدي: انشاءالله عيد قربان سال ديگه.
محسن: بي معرفتها كه نمي آن احوالپرسي، ناراحت نمي شي؟
مهدي: بي معرفت؟!. نه، سايه پرور. ولي اين يكي را مطمئنم كه فراموشم نكردن.
محسن: [گلها را جابجا مي كند.] مثل هميشه، قبراق و شنگول، آقا مهدي چه خبر؟ [خودش جواب مي دهد.] والله همسايه ها اونور خاك ريز حالشون خوبه فقط چون مي خوان عروسي بگيرن نقل و نبات كم دارن. آقا مهدي مگه ما مرديم كه
شما شرمنده همسايه بشي! آدرس بده آژانسي برات حواله مي كنم.
مهدي: [سكوت]...
محسن: محسن، محسن، مهدي؟ مهدي جان، قنادي داره كار مي كنه آدرس ندادي؟
مهدي: [صداي بي سيم] كيش... كيش... كله قندي محور پاسگاه سنگي.
محسن: مفهوم نيست.
مهدي: ميمك، كله قندي، دو كوچه پايين تر، در خانه سوم مفهومه؟
          [محسن آخرين شاخه گل را به طرف مهدي پرتاب مي كند.]
مهدي: محسن جان رسيد. دستت درد نكنه همسايه راضي، همسايه همسايه راضي، راضيم به رضاش. حالا خودش را مي خوام.
محسن: [دست در پشت گردن به تسليم] الدخيل يا سيدي، الدخيل يا حبيب الله، ال عفو، العفو و يكصد و بيست هزار ال ديگه... سراپا تقصيريم سيدي!
مهدي: خوش آمدي دلاور، افتادي زحمت.
محسن: نقطه زحمتهاي تو خيلي وقت پيش، شد هدف تير و پاك شدن. تو بي خبري.امروز چطوري؟
مهدي: نمي دونم: شايد اي... بچرخ ببينم؟! 
محسن: [فقط نگاه مي كند.]... 
مهدي: گفتم بچرخ ببينم، اها خوب شد. نه بابا حسابي به خودت رسيدي. شيك و پيك عين شبهاي عمليات، آقا واكس بيار آقا عطر بيار، آقا چي بيار و چي ببر، چه خبره؟ هيچ، امشب عملياته آقا محسن نيت كرده كه از كربلاي يك تا هزار شركت كنه. [مي خندد] ببينمن حاجي جايي مي رفتي كه مزاحم شدم؟ 
محسن: گفتم كه نقطه... 
مهدي: جان آقا! 
محسن: حالا نه، يكي دو ساعت ديگه، پيغامت كه رسيد هري دلم ريخت و دوام نياوردم، يه چيزي مي گم ولي نخندي! پيغامت بوي منطقه مي داد، بگذريم، كارها را راست و ريس كردم و تخته گاز... خوب خبريه؟ 
مهدي: نترس اينجا كه كمين دشمن نيست كه هر لحظه اش يه خبر باشه. بگو چرا شيك كردي؟ آخه اين اولين باريه كه فرمانده گردان علي اكبر اين جوري به خودش رسيده. 
محسن: چيز مهمي نيست. كارت چي بود؟ 
مهدي: مگه تا حالا معامله نكردي؟ براي گرفتن يه جنس بايد يه جنس ديگه بدي! قبول؟ 
محسن: هيچي، قراره امروز بعدازظهر توي يه كنفرانس شركت كنم. همين. 
مهدي: يا علي بايد جلسه مهمي باشه كه حاج محسن فرمانده اين جوري رخت و لباس عوض  كرده. سرّيه؟ 
محسن: سرّيه!!!؟ اي بابا باز يافت مواده، بازيافت مواد خودش چيه؟ كه سرّي بودنش چي باشه!!! 
مهدي: اين صيغه از كي مد شده؟
          [سرفه مي كند. ماسك اكسيژن را به صورت مي زند و با حركت از محسن مي خواهد كه ادامه دهد.]  
محسن: بازيافت؟ يعني اينكه بعضي از مواد كه يك بار مصرف شدن دوباره جمع و جورشون كنن كه چه جوري بگم؟ آها؟ دوباره قابليت مصرف پيدا كنن. 
مهدي: مثل چي؟ 
محسن: انگاري محل كنفرانس اينجاست. 
مهدي: يه تمريني داشته باشي بد نيست. يادته خودتم هميشه قبل از هر عملياتي پدر ما را در مي آوردي كه، بايد تمرين كرد تا اشتباه كمتر باشه. خوب مي فرمودين. 
محسن: باشه، بعضي از مواد مثل شيشه نوشابه و ظرف يه بار مصرف را دوباره جمع مي كنن، بعد از تفكيك، آسياب شده و دوباره به شكل تازه اي مورد مصرف قرار مي دن. اَه تو كه خودت اينها را بهتر از من مي دوني، خوبيش اينكه هر دومون دانشكده، شيمي خوانديم. 
مهدي: البته من فقط تا سال دوم و شما؟ آها يادم نبود، بله ادامه تحصيل، نه بابا؟! يعني تو... حاج محسن فرمانده عملياتي براي آشغال جمع كردن اين قدر به خودت رسيدي؟ جلل الخالق اين از كي رسم شده؟ 
محسن: [با دلخوري] چي شيك و پيك كردن؟ 
مهدي: نه. واسه آشغال جماعت خرج كردن. اين كارها خرج داره، مگه نه؟ 
محسن: باشه. هر طوري كه شما بگيد. خيلي وقته. 
مهدي: [با طعنه] خوب الحمدالله... 
محسن: چي الحمدالله؟ 
مهدي: اينكه جنگ تمام شد و آشغالها هم سر و ساموني گرفتن. مي گم حاج محسن، كوشك و طلايه و شلمچه و اين چي بهش مي گن؟ كوي طالقاني توي خرمشهر يادته؟ يادته بعد هر عمليات چقدر آشغال مي ريخت. تو كه اونجاها را خوب بلدي يه سري هم به اونجاها بزنيد شايد چيز بهتري گيرتون آمد.
محسن: چشم
مهدي: مي گم، راستشو بگو، با سوادشون تويي؟ 
محسن: قرار نبود كه اذيت كني.
مهدي: نترس بابا كسي صداي ما رو نمي شنوه. خواستيم يه كمي اختلاط كرده باشيم. نمي خواي تا لالموني بگيريم؟ 
محسن: باشه. من بي سوادشون هستم. پروفسورها توي اين رشته كار مي كنن.
          [مهدي خنده بلند و بعد سرفه بي امان. محسن مي خواهد كمك كند ولي مهدي مانع شده و او را وادار به صبر مي كند.] 
محسن: چي شد؟ 
مهدي: هيچي آشغال شيميايي بود. دلتون بسوزه كه اين يكي قابل بازيافت نيست. 
محسن: مهدي بايد چيزي بگم؟ 
مهدي: آره... كي قراره توي اين كنفرانس آشغالي ها شركت كني؟ 
محسن: بازيافت مواد... يكي دو ساعت ديگه. امر ديگه اي باشه؟ 
مهدي: اگه يه آشغال، خيلي آشغال شده باشه و به درد بازيافت هم نخوره، اون وقت تكليف شما چيه؟ 
محسن: شرمنده مي شيم و سرمون را مي اندازيم پايين. 
مهدي: حق داشتي، تو از همه بي سوادتري. ولي من سوادش را دارم بعضي از مواد يه بار مصرفي دوباره خودشون خودشون را بازيافت مي كنن. البته به يه شرط، اگه تا موقع بازيافت از چرخه بيرون نيافتاده باشه. 
محسن: نمي فهمم. 
مهدي: مثل تك تيرانداز خودت، قادر. پاش كه رفت رو مين با يه پا برگشت. تركش ها كه نشستن تو دست راستش، با دست چپ فقط نارنجك پرت مي كرد. فقط مي خواست ثابت كنه كه بسيجي يه بار مصرف نيست، و قادره كه خودش را بسازه. حالا هم نمي خواد اين قده به خودت بپيچي، گفتي كه يكي دو ساعت وقت داري؟ اون كليد روي در را مي بيني؟ در را قفل كن و كليد را براي من بيار.
محسن: كه چي بشه؟ 
مهدي: شايد به درد بازيافت مواد خورد. 
محسن: نكنه تله گذاشته باشي؟ 
مهدي: فرمانده سابق را عشق است. آشغال جمع كردن چي به سرت آورده؟ تو كه از كمين دشمن جماعت           نمي ترسيدي حالا از كمين يه مجروح زمين گير مي ترسي؟ 
محسن: كمين خودي خطرناكتره، تو بدل كار را بلدي. 
مهدي: وقت تنگه، كليد را بيار.
          [محسن در را قفل مي كند و كليد را مي آورد. مهدي كليد را گرفته و از پنجره به بيرون مي اندازد. محسن مي خواهد به بيرون نگاه كند، پشيمان مي شود.]
مهدي: كجا افتاد؟ 
محسن: ديده بان گردان تو بودي؟ 
مهدي: فكر كن ما اسير شديم، يه بارم شما زحمت ديده باني را بكش.
          [محسن با ترديد به بيرون پنجره نگاه مي كند و انگار گزارش مي دهد.] 
محسن: افتاده ته يه كانال كه يه توري روي كاناله و از زير توري يه جوي آب رد مي شه. 
مهدي: مختصات ديگه؟ 
محسن: چيز خاصي ديده نمي شه! 
مهدي: الحق كه براي اين كار ساخته نشدي، ياد بگير، خوب نگاه كن. اون يه توري نيست و دريچه فاضلاب بيمارستانه. [سكوت محسن] چيزي نمي خواهي بگي؟
          [محسن سعي مي كند آرام باشد. كتش را در آورده و به گوشه اي پرت مي كند.] 
محسن: اين ناراحتت مي كرد. گور پدر هر چي آشغاله. الدخيل... 
مهدي: شنيدم امروزه روز پيدا كردن شغل يه كمي مشكله. به خاطر من اخراج نشي؟ 
محسن: ما يكي چهار تكبيرش كرديم. 
مهدي: خلاصه گفتيم كه بي خودي مديون نشيم، چون با اين حال و روز فرداي قيامت حال و حوصله كول گرفتن آقايان را سر پل صراط نداريم. 
محسن: اگه پشت قرآن را امضاءكنم كه من از سهم سواري خودم گذشتم، رضايت مي دي؟ 
مهدي: كسي نخواسته مزاحم شما بشه، در ضمن اون كليد پنج هزار تومان براي اين حاجيت آب خورده. بيچاره    پير مرده، مستخدم بيمارستان، به گمان اينكه من شبها مي خوام دعا در خلوت بخوانم و كسي مزاحم من نشه برايم آورد. نمي خواهي چيزي بگي؟
          [سرفه مي كند. محسن نزديك نمي شود و فقط نگاه مي كند.]  
مهدي: ها ديگه نزديك نمي شي؟ اي بابا تازه يادم افتاد شما از شغل شريفتان استعفا داديد. ولي به خاطر ثواب آخرت اون قرصهاي زرد را بده به من. [مهدي قرص را مي خورد.] مي گم جناب حاج آقا محسن زمان جنگ من از كي دستور مي گرفتم؟ 
محسن: [پرتقال را پوست مي گيرد.] جنگ تمام شد. 
مهدي: غيب گفتي. ولي اين جواب من نبود. 
محسن: من به تكليف عمل كردم. 
مهدي: منم ايراد نگرفتم. 
محسن: سيد مهدي، رو كن. 
مهدي: تا حالا ورق بازي نكردم. 
محسن: فكر نمي كنم دوست داشته باشي كه به زور وادار بشم؟! 
مهدي: [عصبي] انگاري بوي آشغال حسابي بوي باروت را از كله ات بيرون كرده. زمان جنگ من از كي دستور   مي گرفتم؟ 
محسن: من تابع ستاد بودم. 
مهدي: و من عمل مي كردم. 
محسن: اولاً با پاي خودت آمده بودي، ثانياً تو تنها نبودي.خيلي هاي ديگه اي هم بودن، من براي محاكمه آماده ام، من اعتراف مي كنم شما به دستور من، هميشه در خط مقدم بودي.  
مهدي: نافرماني كردم؟ 
محسن: آرزوش به دلم ماند. 
مهدي: حمال خوبي بودم يا نه؟ 
محسن: من به حق و حساب ديگران كاري ندارم، مي خوان پرداخت كنن، يا پرداخت نكنن. مديونيش پاي خودشون، اما من؛ اين جانب؛ دو تا حمالي به شما بدهكارم، كه هر دو دفعه سنگيني بار يه اندازه بوده. برگرداندن تن آش و لاش حاج محسن به عقبه. چرا دست برام نمي زني ببين هنوز اندازه يه خردل برام غيرت اعتراف باقي مانده. 
مهدي: [تشويق مي كند] خوشم آمد. نه، هنوز از دست نرفتي، قابل بازيافتي، فقط يه تست ديگه مانده، حاضري؟ 
محسن: براي مردن نه، ولي شما امر كني شايد. 
مهدي: سئوال اينه، ببينم يه خردل غيرت شب عمليات هم برات باقي مانده؟
          [محسن نزديك مي شود و چشم در چشم مهدي، لحظاتي مي گذرد.] 
محسن: شك دارم. 
مهدي: پس كمك كن اينها را بپوشم.
          [از زير بالشت تخت، يك كوله پشتي بيرون مي آورد. محتويات آن را بيرون مي ريزد. يك بلويز نظامي، فانوسقه، چفيه كهنه، چهار بند و يك جفت پوتين خاك خورده؛ محسن متحير] 
مهدي: اژدها ديدي كه زبون بستي. 
محسن: يا زهراي مرضيه! يا مهدي! سيد مهدي داري با من چيكار مي كني؟
          [به طرف در مي رود. در قفل است. مهدي پتو را كنار مي زند. شلوار نظامي به تن دارد.] 
مهدي: گفتم شايد هنوز از گردان آقا اخراج نشدي. [سرفه مي كند. محسن اكسيژن مي رساند.] 
محسن: بذار بگم دكتر بياد. 
مهدي: كي مي خواهي آدم بشي؟ دكتر ما يكي ديگه است ما بايد بريم پهلوش، حالا كمك كن، وقت كمه... 
محسن: كجا؟ 
مهدي: حاج محسن بايد برگردم. همه دارن جمع مي شن يكي، از مريوان، يكي از مهران يكي از ميمك، همين جوري دارن جمع مي شن. 
محسن: مهدي جان، 
مهدي: عجب آدميه ها؟! مطمئنم كه من يكي فقط تركشي و شيمياييم. ولي ديگه مطمئن شدم تو يكي موجي هستي. مگه نمي شنوي؟ گردان علي اكبر... 
محسن: از اون گردان و تيپ فقط من و تو باقي مونديم. 
مهدي: ما جا مانديم. 
محسن: مگه دست ما بود؟ 
مهدي: مي پوشاني يا؟ 
محسن: ديگه نمي شه برگشت. گوش كن ما اينجا مانديم. همين. 
مهدي: الحمدالله ما يكي از اين بلا به موقع نجات پيدا كرديم. ديگه وقتشه... تكان بخور حاجي. از وقتي كه جنگ تمام شده، مطمئنم كه يه كار ثواب انجام ندادي، اين يه فرصته! ديگه از اين فرصتها گيرت نمي افته؟! 
محسن: باشه...
          [كمك مي كند. مهدي لباس مي پوشد و كوله را به خود آويزان مي كند.] 
مهدي: نه بابا، كت شلواري هنوز چيزي بارته! فكر كردم همه چيز، علي، علي! 
محسن: چكار مي خواهي بكني؟ 
مهدي: صبر كن به اونم مي رسيم. و اما اول: حاجي يادته يه افسر عراقي بدجوري پيله كرده بود به جوخه ما، قسم خوردي كه زنده دستگيرش كني و آخرشم توي منطقه چمان مصطفي شبانه از توي چادرش اونو دزديدي و انداختي رو كولت و آورديش؟ بعد هم با بي سيم عراقيا تماس گرفتي و گفتي كه بله، ما اين جوري هستيم؟ 
محسن: خوب چه ربطي به قضيه تو داره؟ 
مهدي: ها اين اول قصه كور اغلوه، ببينمن هنوز هم مي تواني آدم بدزدي؟ 
محسن: مهدي وقت شوخي نيست! 
مهدي: من و شوخي؟ قضيه جديه. حالا هستي يا نه؟ 
محسن: قبول كنم كار تمامه؟ 
مهدي: انگار قضيه را جدي نگرفتي؟ 
محسن: شما بفرماييد، بعد جدي بودن يا نبودن قضيه معلوم مي شه. 
مهدي: نه نشد. هستي يا نه؟ 
محسن: آخه با معرفت كدام ديوانه را ديدي كه نديده معامله كنه. تو اول يه خلاصه نقشه بده، بعد ادعاي ارث كن. 
مهدي: ارث؟! مبارك خودتون، حقوقه را هم كه مي گرفتم، فقط به اين خاطر بود كه مبادا يه وقت از گرسنگي پام به دزدي وا بشه. 
محسن: باشه. به دست بريده ابوالفضل قبول. 
مهدي: حالا ديگه مطمئن شدم. امروز شما يه ايراني را از اين شهر بايد بدزدي و اونجا كه من مي گم ببري. 
محسن: بابا اي والله شغل برامون دست و پا كردي؟! لااقل قاچاق فروشي! آدم دزدي كه بايد تا پاي اعدام بريم. 
مهدي: به خدا از آشغال جمع كردن بهتره، تازه فقط يه دفعه است. خوب چي مي گي؟ 
محسن: [با تمسخر] طرف تا گردن كلفت نباشه قبول نمي كنم. بالاخره اگه گرفتنمون بذار ارزشش را داشته باشه. 
مهدي: در ضمن گفته باشم. چيزي بهت نمي ماسه. 
محسن: آدم دزدي به خاطر خدا. انشاءالله كه قبول افتد. انشاءالله خدا يكي در اين دنيا و هزار تا در اون دنيا عوضت بدهد!!!؟ اينه اون كار ثوابي كه گفتي؟!! 
مهدي: پدر صلواتي به خداي محمد كه ثواب داره. حالا فهميدي كه. 
محسن: كي؟ كجا؟ 
مهدي: جاي دوري نيست همين نزديكيها، هويزه! 
محسن: [با تمسخر] خوب اين از راه نزديكت. چيزي نيست حدود يه هزار كيلومتري، قبول. خوب آدمش كيه؟ 
مهدي: شازده مهدي. جمعي گردان علي اكبر به فرماندهي جناب حاج محسن... ببينمن تو كجايي هستي؟ 
محسن: تو حالت خوب نيست. 
مهدي: اگه خوب بود كه محتاج تو نمي شدم. 
محسن: مهدي مي فهمي چي داري مي گي؟ تو اجازه خروج از بيمارستان را نداري. 
مهدي: به زيبايي شهرتون لطمه مي زنم؟ ببين، يادم نمي آد براي رفتن به سنگرهاي عراقي از اينها اجازه گرفته باشم، در ضمن من خودم با پاي خودم اينجا نيامدم، اينها آوردنم. حالا هم مي خواهم برگردم. والسلام.
محسن: به همين سادگي؟ مرد پس گوش كن. منم اينجا عراقي جماعت نمي بينم كه بخواهم تن آش و لاش هم رزمم را از بينشون بيرون ببرم. يه بهانه ديگه باركن، كه توي كت ما بره! 

 

هدي: تو كارت رو بكن، من بعداً... 
محسن: بد كردن اين مدت نگهبانت بودن. تر و خشكت كردن؟ 
مهدي: ها آفرين بوي باروت از كله ات پريد. مثل آدم حسابي ها حرف مي زني. خوب مرد حسابي منم نمي خواهم بيشتر از اين مزاحم بشم. بد كاري كه نمي كنم؟ دارم زحمت كم مي كنم؟! 
محسن: خوب پا كه داري خودت زحمت را كم كن. 
مهدي: اينجا مثل آكواريومه. آب هست ولي دريا نيست. آخه مسلمون چه جوري بگم... من از دست كسي ناراضي نيستم. فقط اينجا كسي ابو غريب را نمي شناسه.
          [سرفه مهدي، تلاش محسن، و اكسيژن] 
محسن: شاهكار كردي و شعر سرودي! درد زيادي نيست. 
مهدي: شايد تو زده باشي به بي خيالي. ولي ما يكي هنوز كله شقيم، مي خواهي كله شقيمون به كسي آسيب نرسونه؟ خوب ما را بنداز رو كولت و از اينجا ببر. ها چيه ديوانه شدم؟ ببين دو، دوتا، چهارتا، ژ ـ سه، بيست تا فشنگ مي خوره و با گاز باروت مسلح مي شه، دو حالت داره تك تيرو رگبار، علامت اختصاري بمباران شيميايي ـ ش ـ ميم ـ ر ـ آژيرش هم سبزه. ديگه چي بگم. من فقط اينها را بلدم. اگه لازم باشه از روي پوتين هم مسلح        مي كشم. ديدي؟ حتي با احكام هم واردم.   
محسن: و تو مي خواهي من تو را بندازم رو كولم و از اين پنجره ببرمت بيرون؟ الحق كه هنوز يه بار مصرفي هستي. 
مهدي: حاجي تو را به خدا نذار من اينجا غريب بميرم. فقط تا اون ور نرده ها، بقيه اش با خودم. 
محسن: تو اوليش نيستي؟ 
مهدي: كه از اين پنجره بيرون مي ره؟ 
محسن: نه اينكه غريب مي ميره. از اولين گلوله اي كه شليك شد. غريب مردن شروع شد. اينجا كسي هست كه جنازه ات را برداره اونجا ديگه كسي باقي نمانده. 
مهدي: حاجي خدا از تو نگذره، لج بازي تو باعث شد كه تن زخمي من از بازي دراز برگرده و حالا منت كش بشه. نترس اگه گفتن اين چيه؟ بگو دارم مي برم براي بازيافت. [سرفه] 
محسن: [تسليم شده] مهدي، تو حالت خوب نيست، تو دم به ساعت بايد دارو بخوري، اونجا بيابونه. 
مهدي: [خوشحال] مي دونستم، هنوز يه جو غيرت برات باقي مانده. نترس فرمانده، تداركات حمله قبلاً مهيا شده. مي خواهي ببيني؟ كمد را باز كن.
          [محسن در كمد كوچك كنار تخت را باز مي كند و يك كيسه بزرگ پلاستيكي را بيرون مي كشد. روي تخت خالي مي كند. پر از دارو و سرم است.]   
محسن: اينها چيه؟ 
مهدي: تداركات لشگر. 
محسن: كه چي بشه؟ 
مهدي: حاج محسن ديدي تو اون عمليات، تداركات به موقع نرسيد بچه ها همه عين گنجشك هاي سرما زده ريختن رو زمين. دو بار شهيد داديم تا عقب نشيني كرديم. پس كي مي خوايم اين تجربه ها را به كار ببنديم. كه بدون تداركات نمي شه كاري كرد؟ وقتي كه به خط رسيديم و دست به دست شديم ديگه احتياجي به اينها هم نيست.   
محسن: با كي قراره اونجا دست به دست بشي؟! 
مهدي: يكي كه راه را خوب بلده، منو مي بره تا اون ور خط... 
محسن: مهدي تو را به جدت كوتاه بيا، اونجا كسي باقي نمانده كه بخواد تو را ببره اون ور خط، تازه از اينها گذشته، فكر كردي كه زمان گذشته اس كه هر جور باب دلته جولان بدي؟ 
مهدي: ها ماشاءالله! پس ما اون مدت توي جبهه ها جولان مي داديم، و خودمون بي خبر بوديم؟ چرا زودتر رمز نزدي با معرفت كه لااقل دست زن و بچه، خواهرمون، مادرمون، فك و فاميلمون را بگيريم و ببريم جولان و سياحت. [نقل مي كند.] اينكه اينجا مي بينيد بازي درازه، بهترين محل براي بازي بچه هاتون. امن و امان، اينجا كرخه كوره، بي آزار و اذيته، اينكه اينجا مي بينيد، كوه هاي مريوانه. آي كيف مي ده براي سرسره بازي.  
محسن: تمامش كن. 
مهدي: شوخيت گرفته فرمانده؟ اين مردم نبايد بفهمند كجاي اين مملكت براي تفريح خوبه؟ بله داشتم مي گفتم اينجا دجله و فراته. اگه بي خيال جنازه هاي ته رودخانه باشي محل خوبيه براي برنزه شدن، به، به از اين هورالهويزه! آخ كه ني زار داخلش جون مي ده براي قايم باشك بازي. 
محسن: تو را به غربت زينب ساكت. 
مهدي: تو چرا اونها را به زحمت مي ندازي؟ بگو تو را به غربت، ابو غريبيها ساكت. 
محسن: تسليم. 
مهدي: خوب كت و شلواري، بيا و عين يه بچه خوب حرف شنو اين پوتين ها يه كاري بكن.
          [محسن در حال پوشاندن پوتين به پاهاي مهدي، انگار فقط محسن مي شنود. صداي نوحه اي در دور دست و حيران.] 
مهدي: چيزي شده؟ 
محسن: شايد!‌
مهدي: صداي بي سيم هاست. نترس، خوب، تمومه برادر؟
محسن: يا علي، قدم رنجه فرما!‌
مهدي: روي اين زمين؟ 
محسن: زمين چه قابلي داره رو تخم چشم ما. 
مهدي: نه.
محسن: يعني اين چشمها قابل نيستن؟ 
مهدي: ما غلط مي كنيم به چشمي كه به خاطر آقا گريه كرده حتي سير نگاه كنيم. تا چه رسد... 
محسن: مهدي گوشهام سنگين شدن. 
مهدي: خيلي وقته كه بانگه الرحيل را زدن. وقتي كه گفتن، شايد هم به شوخي گفتن: خوب اين چند ساله اينجا را! و اين تخت را اشغال كردي فهميدم كه بايد عقب نشيني كنم. 
محسن: بايد يه چيزي مي گفتي؟ 
مهدي: گفتم. گفتم: كه آقا كجاي كاري، دشت هويزه را آزاد كرديم، قصر شيرين و مرز خسروي را آزاد كرديم، بستان و حميديه و جفير... [به سرفه مي افتد و بعد] راستش منم ترسيدم فرمانده. 
محسن: از چي؟ 
مهدي: كه اينها را با صداي بلند بگم، گفتم نكنه اي، بيان جريمه مان بكنن، آخه ورود به ملك شخصي مردم جرم داره! 
محسن: گفتم كه حالت خوب نيست. 
مهدي: انگار بايد قسم و آيه از آسمان برات بيارم. مسلمون عجله من به اين خاطره كه تا به خاطر اشغال يك عدد تخت بيمارستاني دستگير و محاكمه نشديم فلنگ را ببنديم. 
محسن: خوابي كه ديدي خير باشه. تو كه دروغ گو نبودي! 
مهدي: اين همه دروغ مي گن، ما هم قاطي بازي. [سرفه] 
محسن: حتي اين يكي را هم دروغ گفتي. بگو قضيه چيه؟ 
مهدي: من كه گفتم. 
محسن: به حساب گوش  موجي ما بذار. 
مهدي: دنبال شر مي گردي. 
محسن: هر جور كه مي خواهي فكر كن. بگو. 
مهدي: هري فرمانده، من دست تو يكي را زودتر خواندم. آدمي كه قاطي سياست بازي مي شه، آخرش مثل تو     مي شه، مطمئن باش من هيچ قيمتي ندارم و از فروش منم چيزي گيرت نمي آد. بگو عرضه اين كار را ندارم. فوقش گفتم، غيرت مانده؟!‌
          [محسن سكوت مي كند صداي بي سيم ها و صداي نوحه ها از دور]  
مهدي: چيه؟ به ضرر و زيانش فكر مي كني؟ نترس سودش بيشتره. باور نمي كني؟ امتحان كن. برو بيرون و داد بزن. اينجا يك رزمنده مورد اهانت قرار گرفته.
          [شروع به كف زدن مي كند و بعد ادا در مي آورد و بعد سرفه]  
محسن: بازم نگفتي! 
مهدي: الحق كه معاشرت با آشغال حسابي مخت را از كار انداخته. حاج محسن، منم مهدي دوست قديمي و نوكر گردان. شناختي؟ اين نوكر، نمي خواد اينجا بميره. دوست داره بره توي همون رمل و شن و ماسه كپه مرگش را بذاره. درخواست زياديه؟ به دكتر مي گم، مي گه برا ي من مسئوليت داره. مي گم مسئوليتش پاي خودم. مي گه حالا كه يه تخت اختيار كردي، خيلي ها حاضراً براي خوابيدن روي اين تخت كلي خرج كنن.  
محسن: كه چي بشه. 
مهدي: ببينم، تو كه بيروني عراق بمباران ضد بيني كرده، آقا محسن من با اشغال اين تخت مزاحم برداشتن آشغال بيني ديگران شدم. منو از اينجا ببر. 
محسن: بذار اول تسويه حساب كنم بعد. 
مهدي: من اينجا دشمن نمي بينم كه بخواهي تسويه حساب كني. 
محسن: باشه. پس من اينجا كاري ندارم با اجازه. 
مهدي: اون دسته جارو را بده به من [محسن چوب جارو را به او مي دهد.] اسلحه خوبيه نه؟ 
محسن: مي خواهي حمله كني؟
مهدي: انتظار ديگه اي داشتي؟ توي اين كمد هم يه چيزي هست اونم بده ديگه كاري با تو ندارم .
          [محسن از توي كمد كوچك كنار تخت چفيه اي را كه پرچم داخل آن است به مهدي مي دهد. مهدي در سكوت پرچمي سبز رنگ را در آورده به چوب جارو وصل مي كند.] 
محسن: [متحير] كجا؟ 
مهدي: از اينجا تا ابو غريب. كمك كن تا وصلش كنم به كوله. [محسن كمك مي كند.] 
مهدي: خوب ديگه كاري ندارم. فقط منو به لبه پنجره برسون.
محسن: مهدي، بذار در را باز كنم. از در برو بيرون. 
مهدي: تا داد آقايان بلند شه كه: بفرماييد رزمندگان زحمات ما را ناديده مي گيرن؟ قربان اون شكلت منو طوري ببر كنار پنجره كه كف پوتينم زمين نخوره. 
محسن: نجسه؟ 
مهدي: نه، زيادي صافه، اين پوتينها به اينجا عادت ندارن. ليز مي خورن. 
محسن: رزمنده اوني كه توي هر زميني راه بره. خودت را نگه داري زمين نمي خوري. 
مهدي: تو خودت را نگاه نكن. كفشهاي تو فرق كرده. ديرتر زمين مي خوري. 
محسن: تو را توي قبر من نمي زارن. 
          [مهدي به شدت سرفه مي كند.]
محسن: تو را به خدا بذار بيرون برم و اين دكتر را بيارم. 
مهدي: اينجا من دستور مي دم. منو بازيافت كنيد. به خدا كه دست خالي بر نمي گرديد. اين سينه پره،پر. سالها تو دستور دادي... حركت كن! حركت كردم. مين بكار! مين كاشتم. مين خنثي كن! خنثي كردم. خط بشكن! شكستم. حمالي كن. حمالي كردم. منم آدمم. آدم، منم دلم مي خواد يه بارم كه شده من دستور بدم. 
محسن: حالا موقعش نيست. 
مهدي: موقعش را بايد بازم تو تعيين كني؟ 
محسن: تو مريضي. 
مهدي: من مريض نيستم. من فقط حاليمه! نوبت ما تمام شده. هويزه، بستان، جفيرو برو مترشون كن. از اون همه زمين يه متر هم به من نمي رسه؟ به خدا نمي خوام توش ساختمان بزنم. مي خوام بميرم. 
محسن: لااقل جلو چشم خودم بمير. 
مهدي: [آرام شده]‌ بيا جلو تا به چشمانت نگاه كنم. نه ديگه زلال نيست. ديگه نور بالا نمي زنه. چشمات به ديدن آشغال عادت كرده. 
محسن: دست خوش. اين قده بي لياقت شديم. تو اينجا بمير من نگاهت نمي كنم. 
مهدي: فكر كردي دوباره كلاه سرم مي ره؟ آقا مهدي: يه چند تايي خرچنگ اومدن تو منطقه. بيرونشون كن. چشم حاج محسن! الان مي فرستم بغل دست ننه اشون تا شير بخورن . آقا مهدي قربانت يه ماه ديگه ام نرو مرخصي؟ چرا آقا محسن؟ والله تكليفه... 
محسن: پشيموني؟ 
مهدي: از چي؟ 
محسن: از اينكه به تكليف عمل كردي؟ 
مهدي: برو بابا خدا پدرت را بيامرزه. 
محسن: اين جواب من نبود. 
مهدي: تو چي فكر مي كني استاد؟ تكليف؟ 
محسن: من دارم فراموش مي كنم. 
مهدي: تكليف را؟ پدر دروغ گو، تو بهشت آب بريزن روش.
          [خنده هر دو، صداي يك نوحه در دوردست . مهدي مي شنود. صداي انفجار] 
مهدي: محسن زدن... محسن زدن... زدن... [تشنج] 
محسن: مهدي آرام باش.آرام ... 
مهدي: دو تا حمالي به من بدهكاري. دوبار از توي آتيش نجاتت دادم. يكي را پس دادي ولي دومي را حلالت   نمي كنم.
محسن: [پاي پنجره] خوش غيرت اينجا بلنده. پرت مي شيم. 
مهدي: خيلي وقته كه پرتت كردن... نه، نه پرتمون كردن. [سرفه] 
محسن: تو چته؟ 
مهدي: [سكوت] دارم مي ميرم. مفهومه؟ 
محسن: دكترها گفتن؟ 
مهدي: دكترها؟!‌ بي سيم ها. بي سيم ها هيچ وقت دروغ نمي گن. 
محسن: تو مي خواي منو تنها بذاري؟ 
مهدي: لال مي شدي اگه مي گفتي خدا نكنه؟ 
محسن: من سگ كي باشم كه بخوام به خدا دستور بدم. 
مهدي: لااقل برام دعا كن. 
محسن: يادم رفته. [مهدي مي خندد] چيز خنده داري گفتم؟ 
مهدي: نه. خدا را ديدي سلام برسان و بگو وقت كرد يه سري هم به اينجا بزنه، نه. كاريت نباشه. خدا را ول كن، تو را به خدا چكار؟ نه؟ 
محسن: مأمور شناسايي تو بودي. 
مهدي: آخه خانه خراب كي ديده از توي يه گودي بشه بلند را شناسايي كرد؟ حالا اگه غيرت برات مونده منو ببر رو يه بلندي تا خدا را برات شناسايي كنم. 
محسن: خوب گيرم كه شناسايي كردي؟ بعدش؟ 
مهدي: معلومه! دوباره اولين نفر منم كه بايد تا پاي كار برم. غير اينه؟ حالا كمك كن، بذار اين مأموريت را... ببينم، محور خدا كه شناسايي شد، كي حمله مي كنيد؟ 
محسن: [بغض كرده] ستاد مي دونه. 
مهدي: [عصبي] ستاد؟ ستاد؟ احمق يه بار هم خودت باش. خودت دستور حمله را بده. آدم باش. آدم! حاليته؟! دستور حمله بده. دستور بده. چرا داري مثل مادر مرده ها به من نگاه مي كني؟ مگه كر شدي؟ صداي بي سيم ها را نمي شنوي؟ گردانهاي ديگه عمل كردن. ما جا مونديم. من بايد برم رو يه بلندي.
          [محسن بغض كرده نگاه مي كند. نزديك مي شود. پرچم را به كوله مهدي وصل مي كند. او را به كول مي گيرد.]
محسن: خوب، مختصات بده؟ بريم پشت بام؟ 
مهدي: نه از كنار پنجره شروع مي كنيم. سنگين كه نيستم؟ 
محسن: سبك شدي. 
مهدي: گفتم بذار به پل صراط آسيبي نرسه، يه وقت ديدي اونم جزو بيت المال شد. بعد صاحب پيدا مي كنه.[سرفه]
محسن: اينم از پنجره... 
مهدي: [ترسيده] منو زمين نذاري! محسن، از هويزه و نهر جاسم چه خبر؟ مي گم محسن، تا حالا ابو غريب بودي؟ 
محسن: وقتي كه من رسيدم تصرف شده بود. 
مهدي: ولي وقتي كه من ازش جدا مي شدم ابو غريب براي غربت من گريه مي كرد. خسته كه نيستي؟  
محسن: نه. 
مهدي: مي گن وقتي رستم سهراب را زخمي كرد يه پيرزن رسيد و گفت اگه چهل شب اونو، يعني سهراب را روي كول خودت بچرخوني و نذاري پاش به زمين برسه زنده مي مونه. [سرفه] 
محسن: بقيه قصه...؟ 
مهدي: رستم سي و نه روز و شب سهراب را مي چرخونه. بعد يكي مي آد و مي گه شده چهل روز. رستم هم باور مي كنه . زمينش مي زاره و بعد سهراب مي ميره. 
محسن: باشه به حرف كسي گوش نمي دم. حساب روزها را داشته باش. [او را دور اتاق مي چرخاند.] 
مهدي: اگه خسته بشي؟ 
محسن: سينه خيز رفتن را هنوز فراموش نكردم. 
مهدي: اگه گرسنه بشي؟ 
محسن: روزه مي گيرم. 
مهدي: محسن داريم به ابوغريب نزديك مي شيم برام قصه بگو... [به سرفه مي افتد.] 
محسن: يكي بود يكي نبود. يه نصرت خاني بودكه از بدبختي روزگار، جنگ كه شروع شد، شد فرمانده يه عده آدم غريب مثل خودش. همش مي گفت ما صاحب داريم. همه صاحب خودشون را ديدن الا...  
مهدي: [سرش را بلند مي كند. صدايش عوض شده] سلام آقا. زحمت افتادي. 
محسن: [متوجه نيست] يه روز كنار سيم خاردار، نزديك ميدان مين گير مي افته. 
مهدي: بله چشم آقا، محسن خسته شده. زخميه؟! باشه. السلام يا... [مي ميرد] 
محسن: [متوجه نيست] بعد يه تنه مي زنه به ميدان مين به اين اميد كه صاحب داره... مهدي گوش ت با منه؟ گوش مي دي؟ چيزي ديدي كه ساكت شدي؟
           [در را مي زنن. با عجله مهدي را روي تخت مي گذارد. مي خندد]  
محسن: اي با معرفت. الرحيل؟ باشه... ما هم بي صاحب نيستيم! مي شنوي؟ يا داد بزنم؟ [سرفه مي كند. به سينه خود مشت مي زند و با سينه خود حرف مي زند.] تو چته؟ وقت گير آوردي؟ اين همه دارو ريختم به حلقومت كه يه امروز را ساكت باشي. مهدي باشه بقيه شناسايي را خودم انجام مي دم.
          [در را با شدت مي زنن.] 
محسن: مهدي كمين خورديم. راست گفتي. نبايد تو را از اون كانال نجات مي دادم، مهدي منم اسيرم. ببين همه بچه هاي گردان رفتن، اميدم به تو بود. ولي خوب شد كه تو رفتي، منطقه را خوب شناسايي كن [سرفه] وقتشه، مختصات را كه بدي منم ميام.
            [در را به شدت مي زنن. محسن از پنجره خارج مي شود.]

                                                                                                                                                                  پايان

درباره :
بازدید : 1003
امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش


قالب وبلاگ